جز من به جهان نبود کس در خور عشق |
|
زان بر سر من نهاد چرخ افسر عشق |
یک بار به طبع خوش شدم چاکر عشق |
|
دارم سر آنکه سر کنم در سر عشق |
|
تحویل کنم نام خود از دفتر عشق |
|
تا باز رهم من از بلا و سر عشق |
نه بنگرم و نه بگذرم بر در عشق |
|
عشق آفت دینست که دارد سر عشق |
|
جز تیر بلا نبود در ترکش عشق |
|
جز مسند عشق نیست در مفرش عشق |
جز دست قضا نیست جنیبت کش عشق |
|
جان باید جان سپند بر آتش عشق |
|
گویند که کردهای دلت بردهی عشق |
|
وین رنج تو هست از دل آوردهی عشق |
گر بر دارم ز پیش دل پردهی عشق |
|
بینند دلی به نازپروردهی عشق |
|
کی بسته کند عقل سراپردهی عشق |
|
کی باز آرد خرد ز ره بردهی عشق |
بسیار ز زنده به بود مردهی عشق |
|
ای خواجه چه واقفی تو از خردهی عشق |
|
چشمی دارم ز اشک پیمانهی عشق |
|
جانی دارم ز سوز پروانهی عشق |
امروز منم قدیم در خانهی عشق |
|
هشیار همه جهان و دیوانهی عشق |
|
خورشید سما بسوزد از سایهی عشق |
|
پس چون شدهای دلا تو همسایهی عشق |
جز آتش عشق نیست پیرایهی عشق |
|
اینست بتا مایه و سرمایهی عشق |
|
آن روز که شیر خوردم از دایهی عشق |
|
از صبر غنی شدم به سرمایهی عشق |
دولت که فگند بر سرم سایهی عشق |
|
بر من به غلط ببست پیرایهی عشق |
|
کردی تو پریر آب وصل از رخ پاک |
|
تا دی شدم از آتش هجر تو هلاک |
امروز شدی ز باد سردم بیباک |
|
فردا کنم از دست تو بر تارک خاک |
|
ای آصف این زمانه از خاطر پاک |
|
همچون ز سلیمان ز تو شد دیو هلاک |
ای همچو فرشته اندری عالم خاک |
|
آثار تو و شخص تو دور از ادراک |
|
زین پیش به شبهای سیاه شبهناک |
|
خورشید همی نمودی از عارض پاک |
امروز به عارضت همی گوید خاک |
|
ای روز زمانه «انعم الله مساک» |
|
ناید به کف آن زلف سمن مال به مال |
|
نی رقص کند بر آن رخان خال به خال |
ای چون گل نو که بینمت سال به سال |
|
گردنده چو روزگاری از حال به حال |
|
هر چند شدم ز عش تو خوار و خجل |
|
در عشق بجز درد ندارم حاصل |
از تو نکنم شکایت ای شمع چگل |
|
کین رنج مرا هم از دل آمد بر دل |
|
ای عهد تو عهد دوستان سر پل |
|
از وصل تو هجر خیزد از عز تو دل |
پر مشغله و میان تهی همچو دهل |
|
ای یک شبه همچو شمع و یک روزه چو گل |
|
از گفتهی بد گوی تو چون هر عاقل |
|
در کوشش خصم تو چو هر بیحاصل |
خالی نکنم تا ننهندم در گل |
|
سودای تو از دماغ و مهر تو ز دل |
|
با چهرهی آن نگار خندان ای گل |
|
بیرون نبری زیره به کرمان ای گل |
بیهوده تن خویش مرنجان ای گل |
|
هان چاک مزن بر به گریبان ای گل |
|
ای عمر عزیز داده بر باد ز جهل |
|
وز بیخبری کار اجل داشته سهل |
اسباب دوصد ساله سگالنده ز پیش |
|
نایافته از زمانه یک ساعت مهل |
|
در عشق تو خفته همچو ابروی توام |
|
زخمم چه زنی نه مرد بازوی توام |
در خشم شدی که گفتمت ترک منی؟ |
|
بگذاشتم این حدیث، هندوی توام |
|
از روی عتاب اگر چه گویی سردم |
|
در صف بلا گرچه دهی ناوردم |
روزی اگر از وفای تو برگردم |
|
در مذهب و راه عاشقی نامردم |
|
بسیار ز عاشقیت غمها خوردم |
|
در هجر بسی شب که به روز آوردم |
رنج دل و خون دیده حاصل کردم |
|
گر جان برم از دست تو مرد مردم |
|
بر دل ز غم فراق داغی دارم |
|
در یافتن کام فراغی دارم |
با این همه پر نفس دماغی دارم |
|
بر رهگذر باد چراغی دارم |
|
هر بار ز دیده از تو در تیمارم |
|
تا بهره ز دیدار تو چون بردارم |
ای یار چو ماه اگر دهی دیدارم |
|
چون چرخ هزار دیده در وی دارم |
|
هر روز به درد از تو نویدی دارم |
|
بر تهمت عود خشک بیدی دارم |
نومید مکن مرا و رخ برمفروز |
|
کاخر به تو جز درد امیدی دارم |
|
نامت پس ازین یارا به اسم دارم |
|
نوشت پس ازین چو نیش کژدم دارم |
چون مار سرم بکوب ارت دم دارم |
|
از سگ بترم اگر به مردم دارم |
|
در خوابگه از دل شب آتش بیزم |
|
چون خاکستر به روز ز آتش خیزم |
هر گه که کند عشق تو آتش تیزم |
|
چون شمع ز درد بر سر آتش ریزم |
|
چون در غم آن نگار سرکش باشم |
|
آب انگارم گر چه در آتش باشم |
چون من به مراد آن پریوش باشم |
|
گر قصد به کشتنم کند خوش باشم |
|
گفتم خود را ز خس نگهدار ای چشم |
|
خود را و مرا به درد مسپار ای چشم |
واکنون که به دیده در زدی خار ای چشم |
|
تا جانت برآید اشک می بار ای چشم |
|
افسرده شد از دم دهانم دم چشم |
|
بر ناخن من گیا دمید از نم چشم |
چشمم ز پی دیدن روی تو بود |
|
بی روی تو گر چشم نباشد کم چشم |
|
گر با فلکم کنی برابر بیشم |
|
عالم همه یک ذره نیرزد پیشم |
هرگز نمرم ز مرگ از آن نندیشم |
|
کز گوهر خود ملایکت را خویشم |
|
روز آمد و برکشید خورشید علم |
|
شب کرد ازو هزیمت و برد حشم |
گویی ز میان آن دو زلفین به خم |
|
پیدا کردند روی آن شهره صنم |
|
تیغ از کف و بازوی تو ای فخر امم |
|
هم روی مصاف آمد و هم پشت حشم |
از تیغ علی بگوی تیغ تو چه کم |
|
کان دین عرب فزود و این ملک عجم |
|
چون گل صنما جامه به صد جا چاکم |
|
چون لاله به روز باد سر بر خاکم |
چون شاخ بنفشه کوژ و اندوهناکم |
|
در غم خوردن چو یاسمین چالاکم |
|
با دولت حسن دوست اندر جنگم |
|
زیرا که همی نیاید اندر چنگم |
چون برد ز رخ دولت جنگی رنگم |
|
گردنده چو دولت و دو تا چون چنگم |
|
ای بسته به تو مهر و وفا یک عالم |
|
مانده ز تو در خوف و رجا یک عالم |
وی دشمن و دوست مر ترا یک عالم |
|
خاری و گلی با من و با یک عالم |
|
ای گشته فراق تو غمافزای دلم |
|
امید وصال تو تماشای دلم |
آگاه نهای بتا که بندی محکم |
|
دست ستمت نهاده بر پای دلم |
|
پر شد ز شراب عشق جانا جامم |
|
چون زلف تو درهم زده شد ایامم |
از عشق تو این نه بس مراد و کامم |
|
کز جملهی بندگان نویسی نامم |
|
یک بوسه بر آن لبان خندان نزنم |
|
تا بر پایت هزار چندان نزنم |
گر جان خواهی ز بهر یک بوسه ز من |
|
از عشق لب تو هیچ دندان نزنم |
|
بی وصل تو زندگانی ای مه چکنم |
|
بی دیدارت عیش مرفه چکنم |
گفتی که به وصل هم دلت شاد کنم |
|
گر این نکنی نعوذبالله چکنم |
|
گیرم ز غمت جان و خرد پیر کنم |
|
خود را ز هوس ناوک تقدیر کنم |
بر هر دو جهان چهار تکبیر کنم |
|
شایستهی تو نیم، چه تدبیر کنم |
|
دارد پشتم ز وعدهی خام تو خم |
|
بارد چشمم ز بردن نام تو نم |
تا کرد قضا حدیثم از کام تو کم |
|
هرگز نروم به گام در دام تو دم |
|
ای چون شکن زلف تو پشتم خم خم |
|
وی چون اثر خلق تو صبرم کم کم |
در مهر و وفایت آزمودم دم دم |
|
با این همه تو بهی و آخر هم هم |
|
از آمدنم فزود رنج بدنم |
|
از بودن خود همیشه اندر محنم |
وز بیم شدن باغم و درد حزنم |
|
نه آمدن و نه بدن و نه شدنم |
|
با ابر همیشه در عتابش بینم |
|
جویندهی نور آفتابش بینم |
گر مردمک دیدهی من نیست چرا |
|
چون چشم گشایم اندر آبش بینم |
|
فتحی که به آمدنت منصور شوم |
|
عمری که ز رفتن تو رنجور شوم |
ماهی که ز دیدن تو پر نور شوم |
|
جانی که نخواهم که ز تو دور شوم |
|
در وصل شب و روز شمردیم بهم |
|
در هجر بسی راه سپردیم بهم |
تقدیر به یکساعت برداد به باد |
|
رنجی که به روزگار بردیم بهم |
|
مجرم رخ تو که ما بدو آساییم |
|
ما با رخ و با خرام تو برناییم |
ما جرم ترا چو روی تو آراییم |
|
خود جرم تو کردهای که مجرم ماییم |
|
چوبی بودم بود به گل در پایم |
|
در خدمت مختار فلک شد جایم |
در خدمت او چنان قوی شد رایم |
|
کامروز ستون آسمان را شایم |
|
گفتم که مگر دل ز تو برداشتهایم |
|
معلوم شد ای صنم که پنداشتهایم |
امروز که بی روی تو بگذاشتهایم |
|
دل را به بهانهها فرو داشتهایم |
|
چون می دانی همه ز خاک و آبیم |
|
امروز همه اسیر خورد و خوابیم |
در تو نرسیم اگر بسی بشتابیم |
|
سرمایه تویی سود ز خود کی یابیم |
|
یک چند در اسلام فرس تاختهایم |
|
یک چند به کفر و کافری ساختهایم |
چون قاعدهی عشق تو بشناختهایم |
|
از کفر به اسلام نپرداختهایم |
|
راحت همه از غمی برانداختهایم |
|
در بوتهی روزگار بگداختهایم |
کاری نو چو کار عاقلان ساختهایم |
|
نقدی به امید نسیه در باختهایم |
|
از دیده درم خرید روی تو شدیم |
|
وز گوش غلام های و هوی تو شدیم |
بی روی تو بر مثال روی تو شدیم |
|
بازیچهی کودکان کوی تو شدیم |
|
ما شربت هجر تو چشیدیم و شدیم |
|
هجران تو بر وصل گزیدیم و شدیم |
در جستن وصل تو ز نایافتنت |
|
دل رفت و طمع ز جان بریدیم و شدیم |
|
زان یک نظر نهان که ما دزدیدیم |
|
دور از تو هزار درد و محنت دیدیم |
اندر هوست پردهی خود بدریدیم |
|
تو عشوه فروختی و ما بخریدیم |
|
کاری که نه با تو بینظام انگاریم |
|
صبحی که نه با تو، وقت شام انگاریم |
نادیدن تو هوای کام انگاریم |
|
بی تو همه خرمی حرام انگاریم |
|
تا ظن نبری که از تو آگاهتریم |
|
ما از تو به صد دقیقه گمراهتریم |
هر چند به کار خویش روباهتریم |
|
از دامن دوست دست کوتاهتریم |
|
مانندهی باد اگر چه بیپا و سریم |
|
پیوسته چو آتش ره بالا سپریم |
زان پیش که رخت ما سوی خاک کشند |
|
ما خاک فروشیم و بدان آب خوریم |
|
با خوی بد تو گر چه در پرخاشیم |
|
باری به غمت به گرد عالم فاشیم |
چون نزد تو ما ز جملهی اوباشیم |
|
سودای تو میپزیم و خوش میباشیم |
|
ای روی تو پاکیزهتر از کف کلیم |
|
آنرا مانی که کرد احمد به دو نیم |
تا آن رخ یوسفی به ما بنمودی |
|
ما بر سر آتشیم چون ابراهیم |
|
قائم به خودی از آن شب و روز مقیم |
|
بیمت ز سمومست و امیدت به نسیم |
با ما نه ز آب و آتشت باشد بیم |
|
چون سایه شدی ترا چه جیحون چه جحیم |
|
قلاشانیم و لاابالی حالیم |
|
فتنهشدگان چشم و زلف و خالیم |
جان داده فدای رطل مالامالیم |
|
روشن بخوریم و تیره بر سر مالیم |
|
هستیم ز بندگیت ما شاد ای جان |
|
زیرا که شدیم از همه آزاد ای جان |
گر به شودی ز ما ترا نا شادی |
|
خون دل من مبارکت باد ای جان |
|
اکنون که ز دونی ای جهان گذران |
|
استام ز زر همی زنی بهر خران |
از ننگ تو ای مزین بیخبران |
|
منصور سعید رست وای دگران |
|
عقلی که خلاف تو گزیدن نتوان |
|
دینی که ز شرط تو بریدن نتوان |
وهمی که به ذات تو رسیدن نتوان |
|
دهری که ز دام تو رهیدن نتوان |
|
یک شب غم هجران تو ای جان جهان |
|
با هشت زبان بگفتم ای کاهش جان |
موسوم همه جان شد آن راز جهان |
|
با هشت زبان راز نماند پنهان |
|
گه سوی من آیی از لطیفی پویان |
|
گه عهد شکن شوی چو رشوت جویان |
گه برگردی ستیزهی بدگویان |
|
این درنخورد ز فعل نیکورویان |
|
آزار ترا گرچه نهادم گردن |
|
غم خورد مرا غمم نخواهی خوردن |
از محتشمی نیست مرا آزردن |
|
تو محتشمی مرا چه باید کردن |
|
اندر دریا نهنگ باید بودن |
|
واندر صحرا پلنگ باید بودن |
مردانه و مرد رنگ باید بودن |
|
ورنه به هزار ننگ باید بودن |
|
در بند بلای آن بت کش بودن |
|
صد بار بتر زان که در آتش بودن |
اکنون که فریضهست بلاکش بودن |
|
خوش باید بود وقت ناخوش بودن |
|
تا چند ز سودای جهان پیمودن |
|
واندر بد و نیک جان و تن فرسودن |
چون رزق نخواهدت ز رنج افزودن |
|
بگزین ز جهان نشستن و آسودن |
|
ای دیده ز هر طرف که برخیزد خس |
|
طرفهست که جز با تو نیامیزد خس |
هشدار که تا با تو کم آمیزد خس |
|
زیرا همه آب دیدهها ریزد خس |
|
گر شاد نخواهی این دلم شاد مکن |
|
ور یاد نیایدت ز من یاد مکن |
لیکن به وفا بر تو که این خسته دلم |
|
از بند غم عشق خود آزاد مکن |
|
فرمان حسود فتنهانگیز مکن |
|
چشم از پی کشتن رهی تیز مکن |
چون عذر گذشته را نخواهی باری |
|
با من سخنان وحشتانگیز مکن |
|
تا با خودی ارچه همنشینی با من |
|
ای بس دوری که از تو باشد تا من |
در من نرسی تا نشوی یکتا من |
|
اندر ره عشق یا تو گنجی یا من |
|
گه بردوزی به دامنم بر دامن |
|
گه نگذاری که گردمت پیرامن |
گه دوست همی شماریم گه دشمن |
|
تا من کیم از تو ای دریغا تو به من |
|
اکنون که ستد هوای تو داد از من |
|
گر جان بدهم نیایدت یاد از من |
مسکین من مستمند کاندر غم تو |
|
میسوزم و تو فارغ و آزاد از من |
|
گه یار شوی تو با ملامتگر من |
|
گه بگریزی ز بیم خصم از بر من |
بگذار مرا چو نیستی در خور من |
|
تو مصلح و من رند نداری سر من |
|
با من شب و روز گرم بودی به سخن |
|
تا چون زر شد کار تو ای سیمینتن |
برگشتی از دوست تو همچون دشمن |
|
بدعهد نکوروی ندیدم چو تو من |
|
ای چون گل نوشکفته برطرف چمن |
|
گلبوی شود ز نام تو کام و دهن |
گر گل بر خار باشد ای سیمین تن |
|
چون گل بر تست خار بر دیدهی من |
|
پندی دهمت اگر پذیری ای تن |
|
تا سور ترا به دل نگردد شیون |
عضوی ز تو گر صلح کند با دشمن |
|
دشمن دو شمر تیغ دو کش زخم دو زن |
|
ای یار قلندر خراباتی من |
|
با من تو به بند دامن اندر دامن |
من نیز قلندرانه در دادم تن |
|
هر دو به خرابات گرفتیم وطن |
|
گر کرده بدی تو آزمون دل من |
|
دل بسته نداری تو بدون دل من |
گر آگاهی از اندرون دل من |
|
زینگونه نکوشی تو به خون دل من |
|
بد کمتر ازین کن ای بت سیمینتن |
|
کایزد به بدت باز دهد پاداشن |
یکباره مکن همه بدیها با من |
|
لختی بنه ای دوست برای دشمن |
|
ای شاه چو لاله دارد از تو دشمن |
|
دل تیره و چاک دامن و خاک وطن |
چون چرخ چراست خصمت ای گرد افگن |
|
نالنده و گردان و رسن در گردن |
|
بی تیر غمت پشت کمان دارم من |
|
دادم به تو دل ترا چو جان دارم من |
پیش تو اگر چه بر زمین دارم پای |
|
دستی ز غمت بر آسمان دارم من |
|
غمهای تو در میان جان دارم من |
|
شادی ز غم تو یک جهان دارم من |
از غایت غیرتت چنان دارم من |
|
کز خویشتنت نیز نهان دارم من |
|
بختی نه که با دوست درآمیزم من |
|
عقلی نه که از عشق بپرهیزم من |
دستی نه که با قضا درآویزم من |
|
پایی نه که از میانه بگریزم من |
|
ای بی سببی همیشه آزردهی من |
|
و آزردن تو ز طبع تو پردهی من |
بر چرخ زند بخت سراپردهی من |
|
گر عفو کنی گناه ناکردهی من |
|
چون آمد شد بریدم از کوی تو من |
|
دانم نرهم ز گفت بد گوی تو من |
بر خیره چر آنگ ه کنم سوی تو من |
|
بر عشق تو عاشقم نه بر روی تو من |
|
از عشوهی چرخ در امانم ز تو من |
|
و آزاد ز بند این و آنم ز تو من |
هر چند ز غم جامهدرانم ز تو من |
|
والله که نمانم ار بمانم ز تو من |
|
دلها همه آب گشت و جانها همه خون |
|
تا چیست حقیقت از پس پرده و چون |
ای بر علمت خرد رد و گردون دون |
|
از تو دو جهان پر و تو از هر دو برون |
|
در جنب گرانی تو ای نوشتکین |
|
حقا که کم از نیست بود وزن زمین |
وین از همه طرفهتر که در چشم یقین |
|
تو هیچ نه و از تو گرانی چندین |
|
بهرام دواند هر دو جویندهی کین |
|
آن قوت ملک آمد و این قوت دین |
هر روز کند اسب سعادت را زین |
|
بهرام فلک ز بهر بهرام زمین |
|
پار ارچه نمیکرد چو کفرم تمکین |
|
امسال عزیز کرد ما را چون دین |
در پرورش عاشقی ای قبلهی چین |
|
هم قهر چنان باید و هم لطف چنین |
|
آب ارچه نمیرود به جویم با تو |
|
جز در ره مردمی نپویم با تو |
گویی که چه کردهام نگویی با من |
|
آن چیست نکردهای چگویم با تو |
|
ای طالع سعد روح فرخنده به تو |
|
وی صورت بخت عقل نازنده به تو |
ای آب حیات شرع پاینده به تو |
|
ما زنده به دین و دین ما زنده به تو |
|
ای قامت سرو گشته کوتاه به تو |
|
در شب مرو ای شده خجل ماه به تو |
گر رنج رسد مباد ناگاه به تو |
|
آن رنج رسد به من پس آنگاه به تو |
|
آنی که عدو چو برگ بیدست از تو |
|
در حسن زمانه را نویدست از تو |
مه را به ضیا هنوز امیدست از تو |
|
این رسم سیهگری سپیدست از تو |
|
بی آنکه به کس رسید پیوند از تو |
|
آوازه به شهر در پراکند از تو |
کس بر دل تو نیست خداوند از تو |
|
ای فتنهی روزگار تا چند از تو |
|
جز گرد دلم گشت نداند غم تو |
|
در بلعجبی هم به تو ماند غم تو |
هر چند بر آتشم نشاند غم تو |
|
غمناک شوم گرم نماند غم تو |
|
ای مفلس ما ز مجلس خرم تو |
|
دل مرد رهی را که برآمد دم تو |
شد بر دو کمان سنایی پر غم تو |
|
یا ماتم دل دارد یا ماتم تو |
|
ای بی تو دلیل اشهب و ادهم تو |
|
اقبال فرو شد که برآمد دم تو |
دیوانه شدست عقل در ماتم تو |
|
جان چیست که خون نگرید اندر غم تو |
|
چون موی شدم ز رشک پیراهن تو |
|
وز رشک گریبان تو و دامن تو |
کاین بوسه همی دهد قدمهای ترا |
|
وآنرا شب و روز دست در گردن تو |
|
دل سوخته شد در تف اندیشهی تو |
|
بفکند سپر در صف اندیشهی تو |
دل خود چه کند سنگ خاره و آهن سرد |
|
چون موم شود در کف اندیشهی تو |
|
ای زلف و رخ تو مایهی پیشهی تو |
|
وی مطلع مه کنارهی ریشهی تو |
وی کشته هزار شیر در بیشهی تو |
|
تو بیخبر و جهان در اندیشهی تو |
|
ای همت صد هزار کس در پی تو |
|
وی رنگ گل و بوی گلاب از خوی تو |
ای تعبیه جان عاشقان در پی تو |
|
ای من سر خویش کشتهام در پی تو |
|
دل کیست که گوهری فشاند بی تو |
|
یا تن که بود که ملک راند بی تو |
حقا که خرد راه نداند بی تو |
|
جان زهره ندارد که بماند بی تو |
|
چون آتش تیز بیقرارم بی تو |
|
چون خاک ز خود خبر ندارم بی تو |
بر آب همی قدم گذارم بی تو |
|
از باد بپرس تا چه دارم بی تو |
|
ای عقل اگر چند شریفی دون شو |
|
وی دل زدگی به گرد و خون در خون شو |
در پردهی آن نگار دیگرگون شو |
|
با دیده درآی و بی زبان بیرون شو |
|
اندر ره عشق دلبران صادق کو |
|
عذر است همه زاویهها وامق کو |
یک شهر همه طبیب شد حاذق کو |
|
گیتی همه نطقست یکی ناطق کو |
|
باز آن پسر چه زنخ خوش زن کو |
|
آن کودک زن فریب مردافکن کو |
گیرم دل مرده ریگم او برد و برفت |
|
آن صبر که بازماند آن از من کو |
|
ای معتبران شهر والیتان کو |
|
تابنده خدای در حوالیتان کو |
وی قوم جمال صدر عالیتان کو |
|
زیبای زمانه بلمعالیتان کو |
|
گفتی گله کردهای ز من با که و مه |
|
بهتان چنین بر من بیچاره منه |
از تو به کسی گله نکردم بالله |
|
گفتم که اگر نکوترم داری به |
|
ما ذات نهاده بر صفاتیم همه |
|
موصوف صفت سخرهی ذاتیم همه |
تا در صفتیم در مماتیم همه |
|
چون رفت صفت عین حیاتیم همه |
|
گر بدگویی ترا بدی گفت ای ماه |
|
هرگز نشود بر تو دل بنده تباه |
از گفتهی بدگوی ز ما عذر مخواه |
|
کایینه سیه نگردد از روی سیاه |
|
از بهر یکی بوس به دو ماه ای ماه |
|
داری سه چهار پنج ماهم گمراه |
ای شش جهت و هفت فلک را به تو راه |
|
از هشت بهشت آمدهای در نه ماه |
|
با من ز دریچهای مشبک دلخواه |
|
از لطف سخن گفت و من استاده به راه |
گفتی که ز نور روی آن بت ناگاه |
|
صد کوکب سیاره بزاد از یک ماه |
|
زین عالم بی وفا بپردازی به |
|
خود را ز برای حرص نگدازی به |
عالم چو به دست ابلهان دادستند |
|
با روی زمانه همچنان سازی به |
|
گر تو به صلاح خویش کم نازی به |
|
با حالت نقد وقت در سازی به |
در صومعه سر ز زهد نفرازی به |
|
بتخانه اگر ز بت بپردازی به |
|
جز یاد تو دل بهر چه بستم توبه |
|
بی ذکر تو هر جای نشستم توبه |
در حضرت تو توبه شکستم صدبار |
|
زین توبه که صد بار شکستم توبه |
|