هجر تو خوشست اگر چه زارم دارد |
|
وصل تو بتر که بیقرارم دارد |
هجر تو عزیز و وصل خوارم دارد |
|
این نیز مزاج روزگارم دارد |
|
از روی تو دیدهها جمالی دارد |
|
وز خوی تو عقلها کمالی دارد |
در هر دل و جان غمت نهالی دارد |
|
خال تو بر آن روی تو حالی دارد |
|
با هجر تو بنده دل خمین میدارد |
|
شبهاست که روی بر زمین میدارد |
گویند مرا که روی بر خاک منه |
|
بی روی توام روی چنین میدارد |
|
ای صورت تو سکون دلها چو خرد |
|
وی سیرت تو منزه از خصلت بد |
دارم ز پی عشق تو یک انده صد |
|
از بیم تو هیچ دم نمییارم زد |
|
گه جفت صلاح باشم و یار خرد |
|
گه اهل فساد و با بدان داد و ستد |
باید بد و نیک نیک ور نه بد بد |
|
زین بیش دف و داریه نتوانم زد |
|
من چون تو نیابم تو چو من یابی صد |
|
پس چون کنمت بگفت هر ناکس زد |
کودک نیم این مایه شناسم بخرد |
|
پای از سر و آب از آتش و نیک از بد |
|
روزی که بود دلت ز جانان پر درد |
|
شکرانه هزار جان فدا باید کرد |
اندر سر کوی عاشقی ای سره مرد |
|
بی شکر قفای نیکوان نتوان خورد |
|
گر خاک شوم چو باد بر من گذرد |
|
ور باد شوم چو آب بر من سپرد |
جانش خواهم به چشم من در نگرد |
|
از دست چنین جان جهان جان که برد |
|
بر رهگذر دوست کمین خواهم کرد |
|
زیر قدمش دیده زمین خواهم کرد |
گر بسپردش صد آفرین خواهم گفت |
|
نه عاشق زارم ار جز این خواهم کرد |
|
از دور مرا بدید لب خندان کرد |
|
و آن روی چو مه به یاسمین پنهان کرد |
آن جان جهان کرشمهی خوبان کرد |
|
ور نه به قصب ماه نهان نتوان کرد |
|
سودای توام بیسر و بیسامان کرد |
|
عشق تو مرا زندهی جاویدان کرد |
لطف و کرمت جسم مرا چون جان کرد |
|
در خاک عمل بهتر ازین نتوان کرد |
|
روزی که سر از پرده برون خواهی کرد |
|
آنروز زمانه را زبون خواهی کرد |
گر حسن و جمال ازین فزون خواهی کرد |
|
یارب چه جگرهاست که خون خواهی کرد |
|
چون چهرهی تو ز گریه باشد پر درد |
|
زنهار به هیچ آبی آلوده مگرد |
اندر ره عاشقی چنان باید مرد |
|
کز دریا خشک آید از دوزخ سرد |
|
گفتا که به گرد کوی ما خیره مگرد |
|
تا خصم من از جان تو برنارد گرد |
گفتم که نبایدت غم جانم خورد |
|
در کوی تو کشته به که از روی تو فرد |
|
منگر تو بدانکه ذوفنون آید مرد |
|
در عهد وفا نگر که چون آید مرد |
از عهدهی عهد اگر برون آید مرد |
|
از هر چه گمان بری فزون آید مرد |
|
رو گرد سراپردهی اسرار مگرد |
|
شوخی چکنی که نیستی مرد نبرد |
مردی باید زهر دو عالم شده فرد |
|
کو درد به جای آب و نان داند خورد |
|
آن بت که دل مرا فرا چنگ آورد |
|
شد مست و سوی رفتن آهنگ آورد |
گفتم: مستی، مرو، سر جنگ آورد |
|
چون گل بدرید جامه و رنگ آورد |
|
بس دل که غم سود و زیان تو خورد |
|
بس شاه که یاد پاسبان تو خورد |
نان تو خورد سگی که روبه گیرست |
|
ای من سگ آن سگی که نان تو خورد |
|
هر کو به جهان راه قلندر گیرد |
|
باید که دل از کون و مکان برگیرد |
در راه قلندری مهیا باید |
|
آلودگی جهان نه در برگیرد |
|
چون پوست کشد کارد به دندان گیرد |
|
آهن ز لبش قیمت مرجان گیرد |
او کارد به دست خویش میزان گیرد |
|
تا جان گیرد هر آنچه با جان گیرد |
|
این اسب قلندری نه هر کس تازد |
|
وین مهرهی نیستی نه هر کس بازد |
مردی باید که جان برون اندازد |
|
چون جان بشود عشق ترا جان سازد |
|
گبری که گرسنه شد به نانی ارزد |
|
سگ زان تو شد به استخوانی ارزد |
اظهار نهانی به جهانی ارزد |
|
آسایش زندگی به جانی ارزد |
|
بادی که ز کوی آن نگارین خیزد |
|
از خاک جفا صورت مهر انگیزد |
آبی که ز چشم من فراقش ریزد |
|
هر ساعتم آتشی به سر بربیزد |
|
ای آنکه برت مردم بد، دد باشد |
|
وز نیکی تو یک هنرت صد باشد |
دانی تو و آنکه چون تو بخرد باشد |
|
گر مردم نیک بد کند بد باشد |
|
دشنام که از لب تو مهوش باشد |
|
دری شمرم کش اصل از آتش باشد |
نشگفت که دشنام تو دلکش باشد |
|
کان باد که بر گل گذرد خوش باشد |
|
تو شیردلی شکار تو دل باشد |
|
جان دادنم از پی تو مشکل باشد |
وصل تو به حیله کی به حاصل باشد |
|
مدبر چه سزای عشق مقبل باشد |
|
این ضامن صبر من خجل خواهد شد |
|
این شیفتگی یک چهل خواهد شد |
بر خشک دوپای من به گل خواهد شد |
|
گویا که سر اندر سر دل خواهد شد |
|
در راه قلندری زیان سود تو شد |
|
زهد و ورع و سجاده مردود تو شد |
دشنام سرود و رود مقصود تو شد |
|
بپرست پیاله را که معبود تو شد |
|
بالای بتان چاکر بالای تو شد |
|
سرهای سران در سر سودای تو شد |
دلها همه نقشبند زیبای تو شد |
|
جهانها همه دفتر سخنهای تو شد |
|
از فقر نشان نگر که در عود آمد |
|
بر تن هنرش سیاهی دود آمد |
بگداختنش نگر چه مقصود آمد |
|
بودش همه از برای نابود آمد |
|
در هجر توام قوت یک آه نماند |
|
قوت دل من جز غمت ای ماه نماند |
زین خیره سری که عشق مه رویانست |
|
اندر ره عاشقی دو همراه نماند |
|
نارفته به کوی صدق در گامی چند |
|
ننشسته به پیش خاصی و عامی چند |
بد کرده همه نام نکو نامی چند |
|
برکرده ز طامات الف لامی چند |
|
نقاش که بر نقش تو پرگار افگند |
|
فرمود که تا سجده برندت یک چند |
چون نقش تمام گشت ای سرو بلند |
|
میخواند «وان یکاد» و میسوخت سپند |
|
مرغان که خروش بینهایت کردند |
|
از فرقت گل همی شکایت کردند |
چون کار فراقشان روایت کردند |
|
با گل گلههای خود حکایت کردند |
|
ای گل نه به سیم اگر به جانت بخرند |
|
چون بر تو شبی گذشت نامت نبرند |
گه نیز عزیز و گاه خوارت شمرند |
|
بر سر ریزند و زیر پایت سپرند |
|
این بیریشان که سغبهی سیم و زرند |
|
در سبلت تو به شاعری که نگرند |
زر باید زر که تا غم از دل ببرند |
|
ترانهی خشک خوبرویان نخرند |
|
سیمرغ نهای که بی تو نام تو برند |
|
طاووس نهای که با تو در تو نگرند |
بلبل نه که از نوای تو جامه درند |
|
آخر تو چه مرغی و ترا با چه خرند |
|
سادات به یک بار همه مهجورند |
|
کز سایهی حشمت تو مهتر دورند |
از غایت مهر تو به دل رنجورند |
|
گر شکر تو گویند به جان معذورند |
|
با یاد تو جام زهر چون نوش کشند |
|
از کوی تو عاشقان بیهوش کشند |
بنمای به زاهدان جمال رخ خویش |
|
تا غاشیهی مهر تو بر دوش کشند |
|
تا عشق قد تو همچو چنبر نکند |
|
در راه قلندری ترا سر نکند |
این عشق درست از آن کس آید به جهان |
|
کورا همه آب بحرها تر نکند |
|
عشق تو کرای شادی و غم نکند |
|
عمر تو کرای سور و ماتم نکند |
زخم تو کرای آه و مرهم نکند |
|
چه جای کراییم کراهم نکند |
|
بسیار مگو دلا که سودی نکند |
|
ور صبر کنی به تو نمودی نکند |
چون جان تو صد هزار برهم نهد او |
|
و آتش زند اندرو و دودی نکند |
|
یک دم سر زلف خویش پر خم نکند |
|
تا کار مرا چو زلف درهم نکند |
خارم نهد و عشق مرا کم نکند |
|
خاری که چنو گل سپر غم نکند |
|
عشاق اگر دو کون پیش تو نهند |
|
مفلس مانند و از خجالت نرهند |
من عاشق دلسوخته جانی دارم |
|
پیداست درین جهان به جانی چه دهند |
|
عشق و غم تو اگر چه بیدادانند |
|
جان و دل من زهر دو آبادانند |
نبود عجب ار ز یکدیگر شادانند |
|
چون جان من و عشق تو همزادانند |
|
آنها که اسیر عشق دلدارانند |
|
از دست فلک همیشه خونبارانند |
هرگز نشود بخت بد از عشق جدا |
|
بدبختی و عاشقی مگر یارانند |
|
آنها که درین حدیث آویختهاند |
|
بسیار ز دیده خون دل ریختهاند |
بس فتنه که هر شبی برانگیختهاند |
|
آنگاه به حیلت از تو بگریختهاند |
|
دیده ز فراق تو زیان میبیند |
|
بر چهره ز خون دل نشان میبیند |
با این همه من ز دیده ناخشنودم |
|
تا بی رخ تو چرا جهان میبیند |
|
آن روز که مهر کار گردون زدهاند |
|
مهر رز عاشقی دگرگون زدهاند |
واقف نشوی به عقل تا چون زدهاند |
|
کاین زر ز سرای عقل بیرون زدهاند |
|
تا در طلب مات همی کام بود |
|
هر دم که بروی ما زنی دام بود |
آن دل که در او عشق دلارام بود |
|
گر زندگی از جان طلبد خام بود |
|
آن ذات که پروردهی اسرار بود |
|
از مرگ نیندیشد و هشیار بود |
تیمار همی خوری که در خاک شوم |
|
در خاک یکی شود که در نار بود |
|
هر بوده که او ز اصل نابود بود |
|
نابوده و بود او همه سود بود |
گر یک نفسش پسند مقصود بود |
|
نابود شود هر آینه بود بود |
|
دل بندهی عاشقی تن آزاد چه سود باشد |
|
جان گشته خراب و عالم آباد چه سود باشد |
فریاد همی خواهم و تو تن زدهای |
|
فریاد رسی چو نیست فریاد چه سود باشد |
|
زن، زن ز وفا شود ز زیور نشود |
|
سر، سر ز وفا شود ز افسر نشود |
بیگوهر گوهری ز گوهر نشود |
|
سگ را سگی از قلاده کمتر نشود |
|
ترسم که دل از وصل تو خرم نشود |
|
تا کار تو چون زلف تو درهم نشود |
با من به وفا عهد تو محکم نشود |
|
تا باد نکویی ز سرت کم نشود |
|
یک روز دلت به مهر ما نگراید |
|
دیوت همه جز راه بلا ننماید |
تا لاجرم اکنون که چنینت باید |
|
میگوید من همی نگویم شاید |
|
آنی که فدای تو روان میباید |
|
پیش رخ تو نثار جان میباید |
من هیچ ندانم که کرا مانی تو |
|
ای دوست چنانی که چنان میباید |
|
گاهی فلکم گریستن فرماید |
|
ناخفته دو چشم را عنا فرماید |
گاهیم به درد خنده لب بگشاید |
|
گوید ز بدی خنده نیاید آید |
|
روزی که بتم ز فوطه رخ بنماید |
|
با فوطه هزار جان ز تن برباید |
در فوطه بتا خمش ازین به باید |
|
عاشق کش فوطه پوش نیکو ناید |
|
مردی که به راه عشق جان فرساید |
|
باید که بدون یار خود نگراید |
عاشق به ره عشق چنان میباید |
|
کز دوزخ و از بهشت یادش ناید |
|
آن باید آن که مرد عاشق آید |
|
تا عشق هنرهای خودش بنماید |
شاهنشه عشق روی اگر بنماید |
|
با او همه غوغای جهان برناید |
|
آن عنبر نیم تاب در هم نگرید |
|
آن نرگس پر خمار خرم نگرید |
روز من مستمند پر غم نگرید |
|
هان تا نرسد چشم بدی کم نگرید |
|
دی بنده چو آن لالهی خندان تو دید |
|
وان سیب در آن رهگذر جان تو دید |
نی سیب در آن حقهی مرجان تو دید |
|
کاندر دل تنگ خود زنخدان تو دید |
|
اکنون که سیاهی ای دل چون خورشید |
|
بیشت باید ز عشق من داد نوید |
کاندر چشمی تو از عزیزی جاوید |
|
چون دیدهی دیدهای سیه به که سفید |
|
ای دیدن تو راحت جانم جاوید |
|
شب ماه منی و روز روشن خورشید |
روزی که نباشدم به دیدارت امید |
|
آن روز سیاه باد و آن دیده سپید |
|
ای خورشیدی که نورت از روی امید |
|
گفتم که به صدر ما نماند جاوید |
ناگه به چه از باد اجل سرد شدی |
|
گر سرد نگردد این نگارین خورشید |
|
یک ذره نسیم خاک پایت بوزید |
|
زو گشت درین جهان همه حسن پدید |
هر کس که از آن حسن یکی ذره بدید |
|
بفروخت دل و دیده و مهر تو خرید |
|
گویی که من از بلعجبی دارم عار |
|
سیب از چه نهی میان یکدانهی نار |
این بلعجبی نباشد ای زیبا یار |
|
کاندر دهن مور نهی مهرهی مار |
|
چون از اجل تو دید بر لوح آثار |
|
دست ملکالموت فرو ماند از کار |
از زاری تو به خون دل جیحونوار |
|
مرگ تو همی بر تو فرو گرید زار |
|
نازان و گرازان به وثاق آمد یار |
|
نازان چو گل و مل و گرازان چو بهار |
جوشان و خروشانش گرفتم به کنار |
|
جوشان ز تف خمر و خروشان ز خمار |
|
از غایت بیتکلفی ما در هر کار |
|
دیوانه و مستمان همی خواند یار |
گفتیم تو خوش باش که ما ای دلدار |
|
دیوانهی عاقلیم و مست هشیار |
|
نه چرخ به کام ما بگردد یک بار |
|
نه دارد یار کار ما را تیمار |
نه نیز دلم را بر من هست قرار |
|
احسنت ای دل، زه ای فلک، نیک ای یار |
|
بخت و دل من ز من برآورد دمار |
|
چون یار چنان دید ز من شد بیزار |
زین نادرهتر چه ماند در عالم کار |
|
زانسان بختی، چنین دلی، چونان یار |
|
ای گشته چو ماه و همچو خورشید سمر |
|
خوی مه و خورشید مدار اندر سر |
چون ماه به روزن کسان در منگر |
|
ناخوانده چو خورشید میا ای دلبر |
|
ای روی تو رخشندهتر از قبلهی گبر |
|
وی چشم من از فراق گرینده چو ابر |
من دست ز آستین برون کرده ز عشق |
|
تو پای به دامن اندر آورده به صبر |
|
آن کس که چو او نبود در دهر دگر |
|
در خاک شد از تیر اجل زیر و زبر |
واکنون که همی ز خاک برنارد سر |
|
شاید که به خون دل کنم مژگان تر |
|
بازی بنگر عشق چه کردست آغاز |
|
میناز ازین حدیث و خود را بنواز |
بر درگه این و آن چه گردی به مجاز |
|
ساز ره عشق کن برو با او ساز |
|
هرگز دل من به آشکارا و به راز |
|
با مردم بی خرد نباشد دمساز |
من یار عیار خواهم و خاک انداز |
|
کورا نشود ز عالمی دیده فراز |
|
اول تو حدیث عشق کردی آغاز |
|
اندر خور خویش کار ما را میساز |
ما کی گنجیم در سراپردهی راز |
|
لافیست به دست ما و منشور نیاز |
|
از عشق تو ای صنم به شبهای دراز |
|
چون شمع به پای باشم و تن به گداز |
تا بر ندمد صبح به شبهای دراز |
|
جان در بر آتشست و دل در دم گاز |
|
خوشخو شده بود آن صنم قاعدهساز |
|
باز از شوخی بلعجبی کرد آغاز |
چون گوز درآگند دگر باز از ناز |
|
از ماست همی بوی پنیر آید باز |
|
نادیده ترا چو راه را کردم باز |
|
پیوسته شدم با غم و بگسسته ز ناز |
دل نزد تو بگذاشتم ای شمع طراز |
|
تا خسته دل از تو عذر من خواهد باز |
|
خواهی که ترا روی دهد صرف نیاز |
|
دستار نماز در خرابات بباز |
مستی کن و بر نهاد هر مست بناز |
|
مر مستان را چه جای روزهست و نماز |
|
عقلی که همیشه با روانی دمساز |
|
دهری که به یک دید نهی کام فراز |
بختی که نباشیم زمانی هم باز |
|
جانی که چو بگسلی نپیوندی باز |
|
شب گشت ز هجران دل فروزم روز |
|
شب تیز شد از آه جهانسوزم روز |
شد روشنی و تیرگی از روز و شبم |
|
اکنون نه شبم شبست و نه روزم روز |
|
ای گلبن نابسوده او باش هنوز |
|
وی رنگ تو نامیخته نقاش هنوز |
بوی تو نکردست صبا فاش هنوز |
|
تا بر تو وزد باد صبا باش هنوز |
|
آسیمه سران بینواییم هنوز |
|
با شهوتها و با هواییم هنوز |
زین هر دو پی هم بگراییم هنوز |
|
از دوست بدین سبب جداییم هنوز |
|
بر چرخ نهاده پای بستیم هنوز |
|
قارون شدگان تنگدستیم هنوز |
صوفی شدهی بادهی صافیم هنوز |
|
دوری در ده که نیم مستیم هنوز |
|
ای در سر زلف تو صبا عنبر بیز |
|
وی نرگس شهلای تو بس شورانگیز |
هر قطره که میچکد ز خون دل من |
|
در جام وفای تست کژدار و مریز |
|
درد دلم از طبیب بیهوده مپرس |
|
رنج تنم از حریف آسوده مپرس |
نالودهی پاک را از آلوده مپرس |
|
در بوده همی نگر ز نابوده مپرس |
|
ای دیده ز هر طرف که برخیزد خس |
|
طرفهست که جز در تو نیاویزد خس |
هش دار که تا با تو کم آمیزد خس |
|
زیرا همه آب دیدهها ریزد خس |
|
خواندیم گرسنه ما ز دل یار هوس |
|
سیر از چو تویی بگو که یا رد شد پس |
تو نعمت هر دو عالمی به نزد همه کس |
|
قدر چو تویی گرسنهای داند و بس |
|
ای چون هستی برده دل من به هوس |
|
چون نیستیم غم فراق تو نه بس |
گر چون هستی به دستت آرم زین پس |
|
پنهان کنمت چو نیستی از همه کس |
|
ای من به تو زنده همچو مردم به نفس |
|
در کار تو کرده دین و دنیا به هوس |
گرمت بینم چو بنگرم با همه کس |
|
سردی همه از برای من داری و بس |
|
اندر طلبت هزار دل کرد هوس |
|
با عشق تو صد هزار جان باخت نفس |
لیکن چو همی مینگرم از همه کس |
|
با نام تو پیوست جمال همه کس |
|
شمعی که چو پروانه بود نزد تو کس |
|
نتوان چو چراغ پیش تو داد نفس |
با مشعلهی عشق تو با دست عسس |
|
قندیل شب وصال تو زلف تو بس |
|
بادی که بیاوری به ما جان چو نفس |
|
ناری که دلم همی بسوزی به هوس |
آبی که به تو زنده توان بودن و بس |
|
خاکی که به تست بازگشت همه کس |
|
ای تن وطن بلای آن دلکش باش |
|
ای جان ز غمش همیشه در آتش باش |
ای دیده به زیر پای او مفرش باش |
|
ای دل نه همه وصال باشد خوش باش |
|
ای گشته دل و جان من از عشق تو لاش |
|
افگنده مرا به گفتگوی اوباش |
یک شهر خبر که زاهدی شد قلاش |
|
چون پرده دریده شد کنون باداباش |
|
با من ز دریچهای مشبک دلکش |
|
از لطف سخن گفت به هر معنی خوش |
میتافت چنان جمال آن حوراوش |
|
کز پنجرهی تنور نور آتش |
|
ای عارض گل پوش سمن پاش تو خوش |
|
ای چشم پر از خمار جماش تو خوش |
ای زلف سیه فروش فراش تو خوش |
|
بر عاشق پر خروش پرخاش تو خوش |
|
بر طرف قمر نهاده مشک و شکرش |
|
چکند که فقاع خوش نبندد به درش |
در کعبهی حسن گشت و در پیش درش |
|
عشاق همه بوسهزنان بر حجرش |
|
چون نزد رهی درآیی ای دلبر کش |
|
پیراهن چرب را تو از تن درکش |
زیرا که چو گیرمت به شادی در کش |
|
در پیرهن چرب تو افتد آتش |
|
نی آب دو چشم داری ای حورافش |
|
زان روی درین دلست چندین آتش |
بی باد تکبر تو ای دلبر کش |
|
با خاک سر کوی تو دل دارم خوش |
|
با سینهی این و آن چه گویی غم خویش |
|
از دیدهی این و آن چه جویی نم خویش |
بر ساز تو عالمی ز بیش و کم خویش |
|
آنگاه بزی به ناز در عالم خویش |
|
می بر کف گیر و هر دو عالم بفروش |
|
بیهوده مدار هر دو عالم به خروش |
گر هر دو جهان نباشدت در فرمان |
|
در دوزخ مست به که در خلد به هوش |
|
ای برده دل من چو هزاران درویش |
|
بی رحمیت آیین شد و بد عهدی کیش |
تا کی گویی ترا نیازارم بیش |
|
من طبع تو نیک دانم و طالع خویش |
|
گه در پی دین رویم و گه در پی کیش |
|
هر روز به نوبتی نهیم اندر پیش |
در جمله ز ما مرگ خرد دارد بیش |
|
هستیم همه عاشق بدبختی خویش |
|
هر چند بود مردم دانا درویش |
|
صد ره بود از توانگر نادان بیش |
این را بشود جاه چو شد مال از پیش |
|
و آن شاد بود مدام از دانش خویش |
|
دی آمدنی به حیرت از منزل خویش |
|
امروز قراری نه به کار دل خویش |
فردا شدنی به چیزی از حاصل خویش |
|
پس من چه دهم نشان ز آب و گل خویش |
|
آراست بهار کوی و دروازهی خویش |
|
افگند به باغ و راغ آوازهی خویش |
بنمای بهار را رخ تازهی خویش |
|
تا بشناسد بهار اندازهی خویش |
|
از عشق تو ای سنگدل کافر کیش |
|
شد سوخته و کشته جهانی درویش |
در شهر چنین خو که تو آوردی پیش |
|
گور شهدا هزار خواهد شد بیش |
|
معشوقه دلم به آتش انباشت چو شمع |
|
بر رویم زرد گل بسی کاشت چو شمع |
تا روز به یک سوختنم داشت چو شمع |
|
پس خیره مرا ز دور بگذاشت چو شمع |
|
از یار وفا مجوی کاندر هر باغ |
|
بی هیچ نصیبه عشق میبازد زاغ |
تا با خودی از عشق منه بر دل داغ |
|
پروانه شو آنگاه تو دانی و چراغ |
|
نیکوتری از آب روان اندر باغ |
|
زیباتری از جوانی و مال و فراغ |
لیکن چه کنم که عشقت ای شمع و چراغ |
|
جویان بودست درد ما را از داغ |
|
نادیده من از عشق تو یک روز فراغ |
|
بهره نبرد مرا ز وصلت جز داغ |
کردی تن من ز تاب هجران چو کناغ |
|
تا خو داری تو دوست کشتن چو چراغ |
|
ای بیماری سرو ترا کرده کناغ |
|
پس دست اجل نهاده بر جان تو داغ |
خورشید و چراغ من بدی و پس از این |
|
ناییم بهم پیش چو خورشید و چراغ |
|
در راه تو ار سود و زیانم فارغ |
|
وز شوق تو از هر دو جهانم فارغ |
خود را به تو دادهام از آنم بیغم |
|
غمهای تو میخورم از آنم فارغ |
|
تا دید هوات در دلم غایت عشق |
|
در پیش دلم کشید خوش رایت عشق |
گر وحی ز آسمان گسسته نشدی |
|
در شان دل من آمدی آیت عشق |
|
بر سین سریر سر سپاه آمد عشق |
|
بر میم ملوک پادشاه آمد عشق |
بر کاف کمال کل، کلاه آمد عشق |
|
با اینهمه یک قدم ز راه آمد عشق |
|