از الفت درد اگرچه کلفت داری |
|
صد شکر که بر علاج قدرت داری |
آن پای که بر بستر درد است امروز |
|
فرداست که در رکاب صحت داری |
|
آزار تو دور از تن زیبای تو باد |
|
بهبود تو خاطر اعدای تو باد |
ای سیم بدن |
|
آشوب فکن |
تا درد ز پای تو شود بر چیده |
|
هر سر که بود فتاده در پای تو باد |
ای نخل نراد |
|
اول سر من |
|
نواب کز و نیم مه و سال جدا |
|
این عیدم از آن قبلهی آمال جدا |
امروز که طوف کعبه فرض است و ضرور |
|
من ماندهام از کعبهی اقبال جدا |
|
ای گشته وثاق کمترین مولایت |
|
پرنور ز نعلین فلک فرسایت |
پا اندازی به رنگ رخسارهی تو |
|
آورده ز خجلت که کشد در پایت |
|
سلطان جهان که ماه تا ماهی ازوست |
|
وین زینت و زیب چرخ خرگاهی ازوست |
در روضهی سلطنت چو نخلست قدش |
|
کارایش تشریف شهنشاهی ازوست |
|
اسلام که گم کرده ز دل آرامم |
|
بسیار خطر دارد ازو اسلامم |
ز آن آفت دین که هست اسلامش نام |
|
ترسم که به کافری برآید نامم |
|
آن طره چو دارم من بدنام ز دست |
|
سررشتهی دین رفت به ناکام ز دست |
تاتاری از آن سلسله در دستم بود |
|
یک باره به داده بودم اسلام ز دست |
|
در کعبه قدم نهادهام وای به من |
|
دور از ره دین فتادهام وای به من |
از وسوسهی عشق مسلمان سوزی |
|
اسلام ز دست دادهام وای به من |
|
اسلام که صید اهل ایمان فن اوست |
|
دام دل و دین طرز نگه کردن اوست |
خون دل عاشقان که صید حرمند |
|
در گردن آهوان صید افکن اوست |
|
اسلام مگو آفت ایام است این |
|
افت چه بلای صبر و آرام است این |
کفر آمد و داد خاک ایمان بر باد |
|
از قوت اسلام چه اسلام است این |
|
اسلام مرا ای دل دیندار ببین |
|
در صورت او قدرت جبار ببین |
چشمش که کشیده تیغ مژگانش بنگر |
|
گردن زن آهوان تاتار ببین |
|
چیزی که به گل داده خدا زیبائیست |
|
وان نیز که داده سرور ار عنائیست |
اما به تو آن چه داده از پا تا سر |
|
اسباب یگانگی و بیهمتائیست |
|
ای شمع سرا پردهی شاهنشاهی |
|
سرگرم تو ذرات ز مه تا ماهی |
گر پرده ز چهره افکنی برخیزد |
|
بانگ از عرب و عجم که ماهی ماهی |
|
آن دست که نخل قد آدم ریزد |
|
نخلی به نزاکت قدت کم ریزد |
گر نازکیت به سر و آزاد دهند |
|
چون باد صبا بجنبد از هم ریزد |
|
ای جلوهات از قامت چابک نازک |
|
وی نخل قد تو را تحرک نازک |
از بس که لطیفی قدمتتر نشود |
|
گر به خرامی بر آب نازک نازک |
|
در بزم حکیمان ز می شورانگیز |
|
نیتاب نشستن است و نی پای گریز |
از بهر من تنگ سراب ای ساقی |
|
مینا به سر پیاله کجدار و مریز |
|
گفتم چو رسد کوکبهی دولت تو |
|
بیش از همه بندم کمر خدمت تو |
بیطالعیم لباس صحت بدرید |
|
تا زود نیابم شرف صحبت تو |
|
سقا پسرا خسته دل از دست توام |
|
بیمارتر از چشم سیه مست توام |
سر از قدم تو برندارم شب و روز |
|
ماننده باد مهره پا بست توام |
|
سلاخ که آدمی کشی شیوهی اوست |
|
چون ریزش خون دوست میدارد دوست |
گر سر ببرد مرا نه پیچم گردن |
|
ور پوست کند مرا نگنجم در پوست |
|
سلاخ که ساختی به پردانی خویش |
|
کار همه جز عاشق زندانی خویش |
میمیرم از انتظار کی خواهی کرد |
|
سلاخی گوسفند قربانی خویش |
|
گیرم که به چشم خلق پوید دشمن |
|
با من ره غالبیت اندر همه فن |
با این چه کند که خود یقین میداند |
|
کو مغلوبست و غالب مطلق من |
|
از لطف تو سهل است کرم ورزیدن |
|
چشم از گنه بی گنهان پوشیدن |
دعوی نکنم که بی گناهم اما |
|
دارم گنهی که میتوان بخشیدن |
|
چون مهر تو میتوان نهان ورزیدن |
|
باید ز چه رسوای جهان گردیدن |
گوئی که نمیتوانیم دید آری |
|
با غیر تو را نمیتوانم دیدن |
|
خواهم که شبی محو جمال تو شوم |
|
نظارگی بزم وصال تو شوم |
وانگاه به یاد شمع رویت همه عمر |
|
بنشینم و فانوس خیال تو شوم |
|
آن شوخ که چشم مردمی دارم ازو |
|
گفتم به نظاره کام بردارم ازو |
نادیده رخش تمام رفتم از کار |
|
وز نیم نفس تمام شد کارم ازو |
|
روزی که دلم خیال ابروی تو بست |
|
وز ناز به من نمودی آن نرگس مست |
تیری ز کمان خانه ابروی تو جست |
|
در سینهی من تا پروسوفار نشست |
|
گاه از همه وجه طامعم میدانند |
|
گاه از همه باب حاتمم میدانند |
میآمیزند راستی را به دروغ |
|
آنها که زبان به این و آن میرانند |
|
بنیاد دو بینی چو شد از عشق خراب |
|
وان چشم دو بین که بود هم رفت به خواب |
دادیم هزار بوسه بر یک سده |
|
کردیم هزار سجده در یک محراب |
|
این بستر خستگی که انداختهام |
|
بروی ز تب هجری تو بگداختهام |
ابروی تو لیک در نظر محرابیست |
|
کز سجده آن به فرقتت ساختهام |
|