|
|
|
مثل 'خواست آمدن' و 'نتوانست گفتن' و 'توان ديدن' و 'تنوان بودن' و امثال اينها ـ توضيح آنکه در سبک کهنهٔ سامانيان، آوردن اين قبيل جملههاى مصدرى رواج کامل داشت.
|
|
|
يعنى مصدرى که نون مصدرى را از آن انداخته و به صيغهٔ سومشخص ماضى درآورند ـ مثل قرون بعد رواج نداشته است ـ مگر بنادر، مثال از کتاب حدودالعالم: 'اندر رباط يکى چشمهٔ آبست چندان که خورد را بهکار شود' ص : ۸۴ ـ مثال ديگر از بيهقي: 'نصراحمد را اين اشارت سخت خوش آمد و گفت ايشان را بپسنديد' ص: ۱۱۸ (طبع کلکته) . توضيح آنکه گاهى مصدر مرخّم معنى صفت يا اسم را به خود مىگيرد مانند 'خورد' در خواب و خورد، و 'بست' در داربست و سنگبست، و 'نشست' در مثل 'زمين نشست کرد' و 'ساخت' در ساخت زروساخت بنا، مثل: خوشساخت و بدساخت. و ريخت در خوشريخت و بدريخت و غيره که گاهى بوى اسم مفعول از آن استشمام شود و گاه صرف معنى اسم دهد مانند 'برنشست' که نام مرکوب خاص بوده است و 'شکست' در عبارت: فلان شکست خورد؛ بارى در دورهٔ اول از اين قسم ثانى بهندرت ديده مىشود و غلبه با استعمال مصدر تمام است.
|
|
|
بعضى فعلها در قديم بوده است که تمام صيغههاى آن صرف مىشده و رايج بوده است. مانند فعل 'بودن' که در پهلوى چنين صرف مىشده:
|
|
بوُتَنْ |
|
بُوشْنْ |
بُوتُمُ ـ بوُوتى ـ بُوت |
|
بُوُم ـ بُواى ـ بُوت |
بوتيم ـ بوتيت ـ بوتند |
|
بوايم ـ بويت ـ بوِند |
.... ـ بُوْ ـ بُوَات ـ |
|
.... ـ مىبو ـ مَىبُواَت |
بوتار(۱) ـ بُوتَکْ .... |
|
.... نى بوتک ـ نى بوتاد |
|
|
(۱) . بوتار ـ بوذار: سومشخص مفرد ماضى است از فعل 'بودن' که با پساوند 'آر' به معنى صفت عالى در زبان پهلوى استعمال مىشده و در زبان درى منسوخ گرديده است.
|
|
و در زبان درى قديم چنين صرف مىشده:
|
|
بوذن |
|
بوش |
بوذَمْ ـ بوذى ـ بوذ |
|
بُوُم ـ بُوى ـ بُوَذ |
بوذيم ـ بوذيذ بُوذَنْد |
|
بويم ـ بُويذ ـ بُوَنْد |
.... باش ـ باذ.... |
|
... مباش ـ مباذ |
... بوذه(۲) ... |
|
... نابوذه ـ نابوذ |
|
|
(۲) . از اين فعل در پهولى و درى اسم فاعل نيامده است.
|
|
اين فعل تا قرن هفتم و هشتم باقى بود و از آن پس با فعل 'باشيدن' ترکيب شد، به طريق ذيل:
|
|
بودن: |
|
|
بودم |
|
باشم |
بودى ـ بُوِش: |
|
باشى |
بود |
|
باشد |
بوده، باد، مباد |
|
باش، مباش |
|
|
که صيغههاى ماضى و اسم مفعول و دعا را از بودن و صيغههاى حال و مضارع و امر را از پاشيدن گرفتهاند و باشنده و باشيده بعدها به کلى از ميان رفته است.
|
|
|
صيغههاى فعل 'خفتيدن' و 'خفتيد' و خفتد' و 'خفتار' و 'بخفت' به صيغهٔ امر حاضر و 'خفسيدن' و 'خسپيدن' به تمام صيغ آن و فعل: 'چفسيدن' و 'دوسيدن' به معنى 'چسبيدن' و فعل 'بيوسيدن' به معنى انتظار داشتن، و فعل 'گشفتن' و امثال آن از ميان رفته است.
|
|
|
در قديم گاهى مضارع خبرى نيز بهجاى مضارعالتزامى يا امر غايب استعمال مىشده است چناکه در بيقهى آمده است: 'قاف تا قاف جهان نامها نبشتند و رسولان رفتند تا از اعيان ولاة بيعت مىستانند' (ص ۲۷۸) که امروز گوئيم: 'تا از اعيان ولاة بيعت بستانند' و از متأخرين شمسالشعراء سروش اين صيغه را يکبار در شعر آورده است:
|
|
بدان لبان چون مرجان چنان زنم بوسه |
|
که رنگ مىبرم از آن لبان چون مرجان(۱) |
|
|
(۱) . مطلع اين قصيده اين است:
|
|
بدان و آگه باش اى چراغ ترکستان |
|
که هفتهٔ دگر آيم به نزد تو مهمان |
به بوى تر کن با نافه گيسوى چو کمند |
|
به زنگ ترکمن با وسمه ابرو چو کمان |
به تاب گيسو و از پس هم فرو آويز |
|
ز پيش نيز دو زلف سياه مشکافشان |
ز سوى پس هم شودام و سلسله تا ساق |
|
و سوى پيش زره باش و حلقه تا به ميان |
چنان بنه سر آنمويها براى جبهت |
|
که هيچ يک نپذيرد ز يکديگر نقصان |
بدان لبان چو مرجان ...... |
|
|
به مهر هيچ بتى ناسپردهام دل خويش |
|
چنانکه بردم باز آرمش بر تو چنان(۲) |
|
|
(۲) . نسخهٔ خطى نگارنده |
|
|
متعدى ايستادن ـ که امروز گماشتن و بر پاى داشتن گويند ـ و مثل آن است که چنين لغتى نداريم زيرا بسيار کم استعمال مىشود ـ در قديم فعل 'ايستانيدن' و 'ايستادانيدن' و 'بيستانيدن' با باء تأکيد متداول بوده است و گاهى 'استاده کردن' مىآمده است و 'به پاى داشتن' در مورد معانى بهجاى 'اقامهٔ' عرب نيز مىآمده است؛ و صيغههاى متعدى گذارنيدن که امروز از ميان رفته است. و 'ماندن' به صيغهٔ متعدى چنانکه بيهقى گويد: 'رسول را حاجب بونصر بازوگرفت و بنشاند، امر آواز داد که خداوند اميرالمؤمنين را چون ماندي؟' ص ۲۹۰ ـ يعنى چون بهجاى بگذاشتى او را ... جاى ديگر بيهقى هر دو فعل لازم و متعدى را با هم در يک جمله آورده است: 'اين پيرى سه چهار که اينجا ماندهاند از هزار جوان بهتراند خداى ايشان را از بهر تأييد دولت خداوند مانده است' (ص: ۳۳۲) و اين صيغه نيز از ديرباز نسخ شده است. ولى در افغانستان هنوز متداول است.
|
|
|
افعالى که به سبب پيشاوندها، معنى خاصى پيدا مىکرده است و امروز از بين رفته، چون 'بردادن' به معنى صورت دادن و به تفصيل ذکر کردن چنانکه بيهقى گويد: 'امير گفت صواب آمد و زياده خليفت را بر خواجه بردادن گرفت و وى مىنبشت ـ ص ۲۹۶' و 'فرانرفتن' به معنى زير بار نرفتن چنانکه باز بيهقى آورده است: 'و پس از آن بغراخان فرانرفت که حُرّه زينت را فرستاده آمدي، که امير محمود گذشته شد و امير مسعود به تخت نشست ـ ص ۶۵۶' و 'فراهم گرفتن' و 'فراهم داشتن' و 'فراهم کشيدن' و 'فراهم شدن' چنانکه بيهقى گويد: ص ۲۵۳ 'هر چند کوشيد و خويشتن را فراهم گرفت چشم از وى باز نتوانست داشت' يعنى خود را جمع کرد. و امروز فراهم را به معنى اصلى که داشته است استعمال نمىکنند و در افعالى از قبيل 'فراهم آمدن' و 'فراهم شد' و 'فراهم آورد' و غيره 'فراهم' را به معنى 'آماده' با فعل معين ترکيب مىکنند، ولى قديم فراهم را که لفظى است مرکب از 'فرا' و 'هم' به همان معنى حقيقى مىآورند و اگر مىخواستند بگويند که چند تن يا چند کار دست به هم داد، مىگفتند چند کار دست فراهم داد، ولى امروز اين سنخ استعمال از ميان رفته است.
|