آمد بهار و لاله و برافروخت مجمرش |
|
سنبل نهاد غاليه بر آتش ترش |
باز از بنفشه خردهشناس چمن نشاند |
|
فيروزه گرد حقهٔ ياقوت احمرش |
در جيب نافه عطر فروش چمن فشاند |
|
مشک عيار بر سر کافور و عنبرش |
خرم حريم جوى که از عکس لالهزار |
|
ياقوت آب گشته روانست در برش |
نقاش صنع چهره گشا شد به باغ و ابر |
|
پر درّ سفته گشته بساط مصورش |
از نخل سايه بسته چو شب بود طرف باغ |
|
کرد آسمان به شمع شقايق منورش |
چون شاه گل ز شاخ زمرد نمود روى |
|
گشتند گلرخان همه حيران منظرش |
وز طرف باغ عامل مزدورى تمام |
|
بر باد داد يک به يک اوراق دفترش |
دارد هوس که در قدم گل کند نثار |
|
دلبستگى غنچه از آن است برزرش |
تا عندليب خطبه بخواند بهنام گل |
|
سرو از حرير سبز به ياراست منبرش |
گل چهره سرخ کرد که آتش افگند |
|
به هر گلاب بزم خداوند اکبرش |
بر نو عروس باغ صبا شد شکوفه ريز |
|
کز حلهٔ سفيد کند جامه در برش |
خياط نوبهار براى مزيد حسن |
|
کرد آستر ز پردهٔ والاى اخضرش |
وز غنچهاى لاله و درهاى ژاله دوخت |
|
بر جيب تکمههاى زر از لعل و گوهرش |
تا پيشکش کند چو کنيزان صورتى |
|
در بزم عيش پادشه هفت کشورش |
نخل بهار دولت الغبيک آنکه هست |
|
از ورد عدل گلشن اقبال پر برش |
|
چو تافت آتش مهر از سپهر مينا فام |
|
بهجز طبيعات نارى نماند در اجسام |
ز احتراق هوا کان لعل را شايد |
|
که باز خون فسرده روان شود زمسام |
زمانه از دم گرم هوا چنان در تافت |
|
که گاه سير بسوزد فيال را اقدام |
حرارت کرهٔ خاک اگر به وهم آرند |
|
عجب نباشد اگر محترق شوند اوهام |
مى رقيق درون پياله گر ريزى |
|
هماندم از تف و تاب هوا رسد به قوام |
زمين ز سوز درون همچو مهر خرمن سوز |
|
فلک ز گرمى خاطر چو ذره بىآرام |
ز گرمى دل دريا نمىتوان دريافت |
|
که طبع آب کدامست و طبع نار کدام |
عجب نباشد اگر گلستان شود آتش |
|
ز پرتو رخ کيخسرو سپهر غلام |
بلند مرتبه داراى دين خليلالله |
|
که آتش از قدم او شود چو دار سلام... |
|
کاش فرمودى به شمشير جدائى کشتنم |
|
تا به خوارى در چنين روزى نديديد دشمنم |
باغبان گو در ته ديوار گلزارم بکش |
|
بىوجودش گر کشد خاطر به سرو و سوسنم |
شهسوارم کى خرامد باز تا ديوانهوار |
|
خاک و خون آلوده خود را بر سر راه افکنم |
خود دل ز آنرو همى بارخم ز شريان دو عين |
|
کز فراقش نشتر خونيست هر مو بر تنم |
تازه عصمت کى شود آثار دوران خليل |
|
کاين بتانى را که ناحق مىپرستم بشکنم |
|
مائيم که کوى بيخودى منزل ماست |
|
بىحاصلى و شکستگى حاصل ماست |
دوزخ که مقربان از او در خوفند |
|
يک شعله ز آتش دورن دل ماست |
|
هر دل که ز لذت غم آگاه نشد |
|
مقبول مقربان درگاه نشد |
اى واى بر آنکه در بيابان اميد |
|
صد قرن برفت و محرم راه نشد |
|
تا از غم دل حيات جان يافتهايم |
|
وز درد تو عمر جاودان يافتهايم |
خوش دولت ما که در پناه غم تو |
|
از محنت روزگار امان يافتهايم |