آراست چو مشاطه صبا باز جهان را |
|
بنمود چمن نزهت بستان جنان را |
هم گشت سما غاليهسا روى زمين را |
|
هم سود صبا لخلخهها مغز زمان را |
در گاو زمين سوز دل حوت اثر کرد |
|
تا دود دمش فاش کند راز نهان را |
ميزان زمان را شبهاى بود ز در بيش |
|
بگرفت سبک در زشبه نقد گران را |
مى در سر گرگ طرب انداز که امروز |
|
کرد آهوى خور در شکم بره مکان را |
لادن ز خط بحر در افشاند به کافور |
|
وز مشک ثمر داد صبا سنبل و بان را |
خوش خوش به هوا دايره ز دشقهٔ معلم |
|
گويا که فلک باز به خم داد کمان را |
از قوس قزح ناوک امطار روان شد |
|
ز آن جوشن حوتست به بر آب روان را |
در بيشه زغريدن رعد و اثر برق |
|
آهنگ عزيمت شده شيران ژيان را |
سود دل بحرست و زيان نم نيسان |
|
بنگر که چه سوداست مر اين سود و زيان را |
از بس که دم خنجر الماس علم زد |
|
سوسن چو سر نيزه برآورد زيان را |
بر تيغهٔ کوهست مساس گهر برق |
|
با آنکه بخواهد دل الماس فسان را |
چون نافهٔ آهوى ختن غايت سوداست |
|
بر هر طرفى رايحهٔ مشک فشان را |
تأثير هوا گر کند امروز عجب نيست |
|
چون چشم تر ابر دل خشک دُخان |
بىطبلهٔ عطار گل از رنگ فروشى |
|
بر چار سوى دهر بياراست دکان را |
حوران رزانى چو سر از جيب کشيدند |
|
فرقى نتوان کرد ز فردوس رزان را |
مى نوش که ساقى به زبان گل و بلبل |
|
بگشاد لب بلبلهٔ بسته دهان را |
فصل طربست و گل و هنگام عنادل |
|
خوش باش و غنيمت شمر اين فصل و اوان را |
پيش که صبح بردمد از تتق معنبرى |
|
از لب جام دم بهدم نوش مى مزعفرى |
پيش که پرده در شود رايحهٔ سپيدهدم |
|
کوش که از نسيم مى پردهٔ صبح بردرى |
باده بيار ساقيا ز آنکه به دور بزنم ما |
|
جامجم است از صفا آينهٔ سکندرى |
چشمهٔ خضر در نظر گر طلبى پر از درر |
|
در کف بحر سان نگر پيکر جام گوهرى |
مهر گر از سر وفا سوى قدح کند هوا |
|
جمله شوند ذرهها همچو بتان آزرى |
گر بچشند اختران از لب جام شمهاى |
|
عطر فشاند آسمان دم به دم از معطرى |
مرغ قنينه را نگر خون خروس در شکم |
|
گشته چو بلبل سحر بلبله در نواگوى |
بحر گهر نثار بين لعل مذاب در برش |
|
چشمهٔ آبدار بين همدم آتش طرى |
نوش پياله صبحدم از مى آفتابوش |
|
ساقى ما چو مىکند دعوى ماه پيکرى |
خضرصفت خور از صفا آب ز چشمهٔ بقا |
|
خون رزان مريز تا از گل عمر برخورى |
ملک جمت چو رايگان زير نگين شد اين زمان |
|
از چه به ديو مردمان همچو پرى مسخرى |
اى صنمى که در جهان سرو قد و سمن برى |
|
بر گل عارضت شده زهره و ماه مشترى |
صبح نشاط وصل را شمس خجسته طالعى |
|
شام غم فراق را بدر منير ديگرى |
عقرب زلف شست تو نيش زده به جان من |
|
غمزهٔ شوخ مست تو برده دلم به ساحرى |
مردم بحر ديدهام بىتو بسان ماهيان |
|
کرده ميان موج خون شام و سحر شناورى |
من که ز عشق گشتهام بر سر پاى جان کشان |
|
طرفه که باز مىکشم بار غم تو بر سرى |
نيست به روزگار ما پيشهٔ تو بهجز جفا |
|
بلکه به ماست دايماً عادت تو ستمگرى |
ظلم صريح مىکنى بر دل و جانم از ستم |
|
هيچ مگر نه واقف از عدل معين کشورى |
داور سدره آستان آنکه کمين غلام را |
|
بر سر جمله سروان يافت نشان داورى |
نگار من چو نقاب از عذار بگشايد |
|
ز روى آينهٔ دل غبار بگشايد |
بگيرمش چو الف در ميان جان از مهر |
|
گر آن نگار من و روزگار بگشايد |
به يک گره که گشايد ز چين طره خويش |
|
تمام کار من و روزگار بگشايد |
شبى که از شکن زلف عنبر افشانش |
|
نسيم نافهٔ مشک تتار بگشايد |
بهدست صبحدم آن دم سپهر غاليهساى |
|
گره ز گيسوى شب تارتار بگشايد |
سحر گهى که سر طبلههاى عطارى |
|
صبا ز طرهٔ مشکين يار بگشايد |
کمان ابروى او خونم از سر مژگان |
|
به تير غمزهٔ جوشن گذار بگشايد |
به حالتى که شکرخنده مىکند دهنش |
|
چو غنچهاى که لب از لالهزار بگشايد |
ز شرم و عارض او در چمن گل سورى |
|
عرق چو دانهٔ نار از عذار بگشايد |
مرا خيال لب لعل او عقيق مذاب |
|
ز جزع ديدهٔ گوهر نثار بگشايد |
به خورد بادهپرستان دهم کباب از دل |
|
دمى که نرگس شوخش خمار بگشايد |
چه خوش بود که يکى ديدهٔ ترحم را |
|
به روى جان من دل فکر بگشايد |
چنين گره که بهکار منست باز مگر |
|
به يمن تاجور کامکار بگشايد ... |
من که از حکم ازل در ملک معنى داورم |
|
تا ابد بر صدر ديوان سخن سردفترم |
منعم بىمالم و کوس رياست مىزنم |
|
طاير بىبالم و در اوج وحدت مىپرم |
گه به باغ قدسيان عزم تماشا مىکنم |
|
گه سوى بازار حيرت رخت سودا مىبرم |
گه به چشم ناتوان بينان چو ماه نخشبم |
|
گه به جمع عاشقان روشن چو ماه خاورم |
برج فتح پادشاهى را مبارک کوکبم |
|
فيض الهام الهى را مبارک مظهرم |
نافهٔ آهوى سودا را چو مشک خالصم |
|
عود سوز مجلس روحانيان را عنبرم |
مرد سودا پيشه را در راه حيرت سالکم |
|
زورق انديشه را در بحر فکرت لنگرم |
روحپرور در جهان همچون دم روح اللهم |
|
معتبر در امتحان چون معجز پيغمبرم |
در سخن خوشداستان چون عندليب ناطقم |
|
در تکلم دو زبان چون ذوالفقار حيدرم |
صورت جان مىنگارم بر سر لوح از قلم |
|
مدعى هرگز درين معنى ندارد باورم |
شبروان تيه حيرت را ز شادروان سفل |
|
صبحدم سوى سرابستان علوى رهبرم |
شاهباز طاير قدسم که در هنگام سير |
|
سرعت بال و پر جبرئيل دارد شهپرم |
همچو ملاحم که در عمان مواج نظر |
|
ناظر اوج و حضيض نُه محيط اخضرم |
دست و پائى مىزنم در بحر ظلمت صبح و شام |
|
تا به نور دولت از دريارى محنت بگذرم |
مهر عقلم نور با ماه طبيعت مىدهد |
|
زين سعادت فارغ از آثار سعد اکبرم |
وقت انشاء معانى بر سماوات سخن |
|
مشترى راى و قمر سير و عطارد پيکرم |
من نظر بازى به مه رويان انجم مىکنم |
|
تا نپندارى که مشغول بتان آزرم |
همچو جرم اختران بر منظر اعلاء چرخ |
|
نور معنى مىدهد طبع همايون منظرم |
زهى چون نقطهٔ موهوم در نظر دهنت |
|
ز درّ بحر معانى لطيفتر سخنت |
هزار شور برآرد ز جان شيرينم |
|
تبسمى که کند پستهٔ شکر شکنت |
تو سرو گلشن حسنى بيا و خوش بنشين |
|
که مىدهم به گلستان چشم خود وطنت |
به نوک سوزن مژگان سزد که بردوزم |
|
به هر نظر ز حرير دو ديده پيرهنت |
به غنچه در خزد از شرم روى تو گل سرخ |
|
گر اتفاق تماشا شود سوى چمنت |
چو آفتاب کشم بر سپهر رايت نور |
|
گر التفات شود ذرهاى به حال منت |
تو شمع عالم جانى و من چو پروانه |
|
که مجمر دل پر آتشم بود لگنت |
به چشم اهل خرد روشنست آينهسان |
|
صفاى روح روان از لطافت بدنت |
چو ابننصرت دلخسته مىکنم صد جان |
|
نثار چشم چو بادام و پستهٔ دهنت |
|
ما چنان از قدح شوق تو سرمستانيم |
|
که همه ملک جهان را به جوى نستانيم |
جرعهاى از کف ساقى غمت نوشيديم |
|
مست و سرگشته و ديوانه و عاشق ز آنيم |
کى توانيم که چشم از تو دمى برگيريم |
|
ما که قطعاً زر رخت قطع نظر نتوانيم |
مردمى کن مشو از ديده نهان همچو پرى |
|
ز آنکه اسرار تو در پردهٔ دل مىدانيم |
جان ما را به لب آورد خط و خالت ليک |
|
همچنان نقش تو بر دفتر دل مىخوانيم |
وقت آن است که خوش خوش به هوايت امروز |
|
يک زمان گرد تن از دامن جان بفشانيم |
مدتى شد که شب و روز چون ابننصرت |
|
در بيابان غم عشق تو سرگردانيم |