دوش چون صبح بر کشید علم |
|
شد جهان از نسیم او خرم |
روشنی آمد از عدم به وجود |
|
تیرگی از وجود شد به عدم |
شب دیجور شد ز روز جدا |
|
زان که بد صبح در میانه حکم |
چو دو خصم قوی که در پیکار |
|
صلحجویان جدا شوند از هم |
باد صبح آمد از سواد عراق |
|
عالمی را سپرده زیر قدم |
گفتم: ای سایق سفینهی نوح |
|
گفتم: ای قاید طلیعهی جم |
چه خبر داری از امام رییس |
|
چه اثر داری از امام حرم |
گفت: «ارجو» که زود بینی زود |
|
که ملک جل ذکره به کرم |
هر دو را با مراد دولت و عز |
|
هر دو را با سپاه و خیل و حشم |
برساند به بلخ و حضرت بلخ |
|
گردد از فرشان چو باغ ارم |
لهو بینی گرفته جان حزن |
|
داد بینی شکسته پشت ستم |
نارسیده به کام خویش عدو |
|
برسیده به کام خویش امم |
کار دنیا و دین امام رییس |
|
به قلم راست کرده همچو قلم |
معتمد خواجهی زکی حمزه |
|
کرده بدخواه را ز گیتی کم |
علم کین انتقام ورا |
|
نصرت و فتح بر طراز علم |
دست عدل خدای عزوجل |
|
زده بر ظالمان به عجز رقم |
همه سر کوفته چو مار وز بیم |
|
زیر خسها خزان به شکم |
خزبر اندامشان چو خار و خسک |
|
نوش در کامشان چو حنظل و سم |
شب بدخواه و بدسگالش را |
|
نزند نیز صبح صادق دم |
آتش زرق بیش نفروزد |
|
که ز دریا کشید سوخته نم |
آنکه پوشیده بود پیش از وقف |
|
دق مصر و عمامهی معلم |
خورد اکنون دوال زجر و نکال |
|
پوشد اکنون لباس حسرت و غم |
گرگ پیر آمده به دام و به روی |
|
تیغ کین آخته شبان غنم |
بود چو ترک و دیلم اندر ظلم |
|
بر همه خلق مبرم و مبرم |
از پی مال وقف کردهی ملک |
|
ترک به روی موکل و دیلم |
از پی هر درم که برد از وقف |
|
یا ستد از کسان به بیع سلم |
بر سر گل خورد یکی خایسک |
|
چون به هنگام مهر میخ درم |
کیست از جملهی صغار و کبار |
|
از همه گوهر بنی آدم |
که ندیده ازو سعایت و غمز |
|
یا نخوردست ازو عنا و الم |
گر نداری تو این سخن باور |
|
باز گوید ترا محمد جم |
پسران را ز غمز او پوشید |
|
صاحبی و دبیقی و ملحم |
صورت غمز شد سعایت او |
|
زد به هر خانهای یکی ماتم |
تن اشرف ازو هین بلا |
|
دل سادات ازو حزین و دژم |
آن کسان را که مدح گفت خدا |
|
او همی گوید آشکارا ذم |
بیشتر زین چه کرد با سادات |
|
شمر یا هند زاده یا ملجم |
دل و بازو و تیغش ار بودی |
|
برشدستی به برترین سلم |
هر کسی را به موجبی باری |
|
می نشاند به گوشهای مغتم |
من یکی شاعر و دخیل و غریب |
|
راه عزلت گزیده در عالم |
نه مرا غمخواری چو جد و پدر |
|
نه مرا مونسی چو خال و چو عم |
نه ازو نز حسین و اسعد و زید |
|
گردن من به زیر بار نعم |
کرد بر من به قول مشتی رند |
|
روز رخشنده چون شب مظلم |
راندم از بلخ تا براندم من |
|
زین تحسر ز دیده وادی یم |
آن گنه را جز این ندانم جرم |
|
چون چنان گشت بند من محکم |
که یکی روز من نشسته بدم |
|
متفکر به گوشه ای ملزم |
رندی آمد ز اسعدش بر من |
|
بود آن رند مرد را ز خدم |
که امام اسعدت همی خواند |
|
چند باشی معطل و مبهم |
رفت او پیش و من شدم ز پسش |
|
در یکی کوچهی خم اندر خم |
دیدم آنجا نشسته اسعد را |
|
بامی و بانگ زیر و نالهی بم |
بود با او نشسته قصابی |
|
کودکی چون یکی بدیع صنم |
هر دو مست از نبید سوسن بوی |
|
برو عارض چو سوسن و چو پرم |
هر دو کردند عرضه بر من می |
|
گفتم از شرم هر دو را که نعم |
یک دو سیکی ز شرم خوردم و خفت |
|
به یکی گوشهای ندیم ندم |
هر دو خفتند مست و در راندند |
|
پیش من مستوار خر بکرم |
ژرف کردم نگه که زیرین کیست |
|
دست و انگشت کیست با خاتم |
دیدم آن ... کودک قصاب |
|
بر زبر همچو قبهی اعظم |
یا یکی خیمهای ز دیبهی سرخ |
|
... قصاب چون ستون خیم |
گاه بیرون کشید همچو زریر |
|
گاه اندر سپوخت چون عندم |
گفتم: احسنت ای امام که نیست |
|
چون تو اندر همه دیار عجم |
گفت: مفزای ای سنایی هیچ |
|
که تو هستی به نزد ما محرم |
غزلی گوی حسب ما که بود |
|
این دل ریش هر دو را مرهم |
غزلی حسب حالشان گفتم |
|
صلتی یافتم نه بس معظم |
خویشتن را جز این ندانم جرم |
|
ور جز اینست باد ما ابکم |
بارکی چند نیز شیخک را |
|
دیدهام من به کنجها برکم |
گاه گنگی درشت از پس پشت |
|
گاه با سادهای نشسته بهم |
گر بپرسند این ز من روزی |
|
بخورم صدهزار بار قسم |
خواجه اوحد زمان ز کی حمزه |
|
ای بلند اختر و بلند همم |
حال من شرح ده چو قصهی خویش |
|
پیش آن صدر مکرم مکرم |
سید عالم و امام رییس |
|
آن بهین طلعت و بزرگ شیم |
نبوی جوهری که عرض ورا |
|
کس نداند بجز خدای قیم |
عاجز اندر فصاحت و خطش |
|
روز دیدار شاعر مفخم |
خاک غزنین و بلخ و نیشابور |
|
وز در روم تا حد جیلم |
به قلم چند گونه سحر حلال |
|
مینماید چو در ادب اسلم |
نکتهی اصمعی و جاحظ و قیس |
|
هست در پیش لفظ او اخرم |
بوالمعالی که همت عالیش |
|
برگذشت از حدوث همچو قدم |
قابل فیض و لطف و فضل الاه |
|
وز همه فاضلان هم او اعلم |
خاک صدرش نظیف چون کعبه |
|
آب قدرش لطیف چون زمزم |
حکم و فرمانش چون صباح و مسا |
|
روز و شب را دهد ضیاء و ظلم |
خیل خیر از خیال طلعت اوست |
|
چون سخن را گذر ز حقهی فم |
باز گردم کنون به قصهی خویش |
|
چند باشد ز مضمر و مدغم |
ای به بخشش هزار چون حاتم |
|
ای به کوشش هزار چون رستم |
مپسند اینکه آن لعین خبیث |
|
بجهاند کمیت چون ادهم |
تو پسندی فسان خاطر من |
|
زو شو چون فسانهی شولم |
بر سر من گماشت رندی چند |
|
همچو او ناکس و ذمیم شیم |
نشنودند هر چه من گفتم |
|
علم نحو و عروض و شعر و حکم |
از همه مال و منصب دنیا |
|
بر تن و من نه رنگ بود نه شم |
زان که از جامهی کسان بودم |
|
مانده چون حرف معرب و معجم |
جامهها بستدند و گفتندم |
|
نیز ستار کن برین سر ضم |
گر تو هستی به پاکی عیسی |
|
نیست دستار ریشهی مریم |
من ز بلخ آنچنان شدم به سرخس |
|
با بلا و عنا و حسرت و هم |
که گنهکار یونسبن متی |
|
به سوی نینوا به ساحل یم |
تا فزونست باز از صعوه |
|
تا پدیدست روبه از ضیغم |
باد عاجز چو صعوه و روباه |
|
آن خبیث از شباب تا بهرم |
آنکه بدخواه او همیشه براو |
|
چیره چون باز باد و شیر اجم |
دوستانش حریق در دوزخ |
|
نیکخواهش غریق در قلزم |
... خر در ... زن پدرش |
|
گرچه زینهم نباید او را غم |
|