ای نام تو در هر لغتی ذکر انام |
|
وز تذکرهی نام تو شیرین لب و کام |
بینام تو شعلهها تباهند تباه |
|
با نام تو کارها تمامند تمام |
|
ای خامه ورق چون به مداد آرائی |
|
آرای به مدح ملک بطحائی |
شاهی که کند در صفت نور رخش |
|
هر بیضهای از زاغ قلم بیضائی |
|
دارد ز خدا خواهش جنات نعیم |
|
زاهد به ثواب و من به امید عظیم |
من دست تهی میروم او تحفه به دست |
|
تا زین دو کدام خوش کند طبع کریم |
|
خواهمچو جزا طرح عقاب اندازد |
|
جرم دو جهان به جرم من ضم سازد |
تا عفو که چشم کائناتست بر آن |
|
چشم از همه پوشیده به من پردازد |
|
عفوی که ز اندازه بدر خواهد بود |
|
ظرفش ز جهان وسیعتر خواهد بود |
در ساحت صحرای گناهی که مراست |
|
جا یافته بیش جاوه گر خواهد بود |
|
ای شیخ که هست دایم از نخوت تو |
|
در طعنهی آلایش من عصمت تو |
گر عفو خدا کم بود از طاعت تو |
|
دوزخ ز من و بهشت از حضرت تو |
|
چون داد قضا صیقل مرآت وجود |
|
در شرم تو اغراق به نوعی فرمود |
کاندر عقبت چشمی اگر باشد باز |
|
عکست شود اندر رخ از آیننه نمود |
|
اسبی که بود پویه گهش چرخ نهم |
|
در تک شکند تارک خورشید بسم |
برگرد جهان چو شعلهی جواله |
|
گر چرخ زند نگسلدش دم از دم |
|
این آب که خضر ازو بقا خواسته است |
|
وز غیرتش آب زندگی کاسته است |
از قوت فواره نگشتست بلند |
|
کز جای ز تعظیم تو برخاسته است |
|
این کوثر فیض بخش کز خجلت او |
|
آب چه زمزم به زمین رفته فرو |
گر جوشد و بیرون رود از سرچه عجب |
|
کز عکس رخ تو آتش افتاده درو |
|
این حوض که دل هلاک نظارهی اوست |
|
صد آیهی فیض بیش دربارهی اوست |
در دعوی اعجاز زبانیست بلیغ |
|
آبی که زبانه کش ز فوارهی اوست |
|
آن طبع که چون آینهی پاکست زغش |
|
از بس که به فعل بوالعجب دارد خوش |
آب آمده از طبیعت خویش برون |
|
در تحت بفوق میرود چون آتش |
|
طراح که طرح این بنا ریخته است |
|
انواع صنایع بهم آمیخته است |
دهقانی باغ سحر پنداری از اوست |
|
کز آب نهالها برانگیخته است |
|
این آب که شعلهیوش ز جا میخیزد |
|
وز میل به ذیل باد میآویزد |
ماناست به اشگ محتشم کز تف دل |
|
میجوشد و از درون برون میریزد |
|
این حوض که در دیده هر نکته رسی |
|
از جام جهان نماسبق برده بسی |
آیینهی صد صورت گوناگونست |
|
آیینهی بدین گونه ندیدست کسی |
|
المنة لله که از سعی جمیل |
|
این منزل فیضبخش بیمثل و عدیل |
شد ساخته همچو خانهی ابراهیم |
|
از تمشیت غلام شاه اسمعیل |
|
ای بی تو چو هم دم به من خسته نموده |
|
آیینه که بینم این تن غم فرسود |
آمد به نظر خیالی اما آن نیز |
|
چون نیک نمود جز خیال تو نبود |
|
گردون که به امر کن فکان چاکرتست |
|
فرمانده از آنست که فرمانبر توست |
در سایه محال نیست خورشید که تو |
|
خورشیدی و سایهی خدا بر سر توست |
|
آن فتنه که در سربلند افسرتوست |
|
ریزنده خونها ز سر خنجر توست |
در سرداری که عالمی را بکشی |
|
قربان سرت شوم چها در سر توست |
|
این بنده که ملک نظم پیوستش بود |
|
تسخیر جهان مرتبهی پستش بود |
در دست نداشت غیر اشعار نفیس |
|
در پای تو ریخت آنچه در دستش بود |
|
دی از کرم داور دوران کردم |
|
سودی و زیان نیز دو چندان کردم |
طالع بنگر که بر در حاتم دهر |
|
رفتم که کنم فایدهی نقصان کردم |
|
آن خسرو فرهاد لقب کز ره جود |
|
هر ساتل به من تفقدی میفرمود |
بیلطفیش امسال اگر وزن کنم |
|
هم سنگ به کوه بیستون خواهد بود |
|
آن ابر عطا که حاتمش کرده سجود |
|
پیوسته چو بسته بر رخ مادر جود |
ناچار ما چار شدیم از کرمش |
|
راضی و ازو نیامد آن هم به وجود |
|
هرنجم که بر فلک رود زایت وی |
|
رجعت کند اختلال در رفعت وی |
نواب ولی نجم غرایب اثریست |
|
که آثار سعادتست در رجعت وی |
|
آصف که مهین سواد اقلیم بقاست |
|
وز آصفیش سلطنت ایمن ز فناست |
تا عارضه در خانهی دو روزش ننشاند |
|
معلوم نشد که سلطنت از که به پاست |
|
در عهد تو کامرانی خواهم کرد |
|
از عمر گروستانی خواهم کرد |
دست چو ز تحفه کوتهست از پی عذر |
|
در پای تو جان فشانی خواهم کرد |
|
ای کرده قدوم تو سرافراز مرا |
|
وز یک جهتان ساختهی ممتاز مرا |
از خاک مذلتم چو برداشتهای |
|
یک باره نگهدار و مینداز مرا |
|
گفتند ز حادثات این دیر خراب |
|
بر بستر درد رفته پای تو به خواب |
دست الم تو را خدا برتابد |
|
تا پای سلامتت درآید به رکاب |
|