بروبر ازان گونه شد مبتلا |
|
که گفتی دلش گشت گنج بلا |
چو در پیش او مست شد ماهیار |
|
چنین گفت با میزبان شهریار |
که دختر به من ده به آیین و دین |
|
چو خواهی که یابی به داد آفرین |
چنین گفت با آرزو ماهیار |
|
کزین شیردل چند خواهی نثار |
نگه کن بدو تا پسند آیدت |
|
بر آسودگی سودمند آیدت |
چنین گفت با ماهیار آرزوی |
|
که ای باب آزاده و نیک خوی |
مرا گر همی داد خواهی به کس |
|
همالم گشسپ سوارست و بس |
تو گویی به بهرام ماند همی |
|
چو جانست و با او نشستن دمی |
به گفتار دختر بسنده نکرد |
|
به بهرام گفت ای سوار نبرد |
به ژرفی نگه کن سراپای اوی |
|
همان دانش و کوشش و رای اوی |
نگه کن بدو تا پسند تو هست |
|
ازو آگهی بهترست ار نشست |
بدین نیکوی نیز درویش نیست |
|
به گفتن مرا رای کمبیش نیست |
اگر بشمری گوهر ماهیار |
|
فزون آید از بدرهی شهریار |
گر او را همی بایدت جامگیر |
|
مکن سرسری امشب آرامگیر |
به مستی بزرگان نبستند بند |
|
به ویژه کسی کو بود ارجمند |
بمان تا برآرد سپهر آفتاب |
|
سر نامداران برآید ز خواب |
بیاریم پیران داننده را |
|
شکیبا دل و چیز خواننده را |
شب تیره از رسم بیرون بود |
|
نه آیین شاه آفریدون بود |
نه فرخ بود مست زن خواستن |
|
وگر نیز کاری نو آراستن |
بدو گفت بهرام کاین بیهدهست |
|
زدن فال بد رای و راه به دست |
پسند منست امشب این چنگزن |
|
تو این فال بد تا توانی مزن |
چنین گفت با دخترش آرزوی |
|
پسندیدی او را به گفتار و خوی |
بدو گفت آری پسندیدهام |
|
به جان و به دل هست چون دیدهام |
بکن کار زان پس به یزدان سپار |
|
نه گردون به جنگست با ماهیار |
بدو گفت کاکنون تو جفت ویی |
|
چنان دان که اندر نهفت ویی |
بدو داد و بهرام گورش بخواست |
|
چو شب روز شد کار او گشت راست |
سوی حجرهی خویش رفت آرزوی |
|
سرایش همه خفته بد چار سوی |
بیامد به جای دگر ماهیار |
|
همی ساخت کار گشسپ سوار |
پرستنده را گفت درها ببند |
|
یکی را بتاز از پس گوسفند |
نباید که آرند خوان بیبره |
|
بره نیز پرورده باید سره |
چو بیدار گردد فقاع و یخ آر |
|
همی باش پیش گشسپ سوار |
یکی جام کافور بر با گلاب |
|
چنان کن که بویا بود جای خواب |
من از جام می همچنانم که دوش |
|
نتابد می این پیر گوهر فروش |
بگفت این و چادر به سر برکشید |
|
تنآسانی و خواب در بر کشید |
چو خورشید تابنده بفراخت تاج |
|
زمین شد به کردار دریای عاج |
پرستنده تازانه شهریار |
|
بیاویخت از خانهی ماهیار |
سپه را ز سالار گردنکشان |
|
بجستند زان تازیانه نشان |
سپاه انجمن شد به درگاه بر |
|
کجا همچنان بر در شاهبر |
هرانکس که تازانه دانست باز |
|
برفتند و بردند پیشش نماز |
چو دربان بدید آن سپاهگران |
|
کمردار بسیار و ژوپین وران |
بیامد بر خفته برسان گرد |
|
سر پیر از خواب بیدار کرد |
بدو گفت برخیز و بگشای دست |
|
نه هنگام خوابست و جای نشست |
که شاه جهانست مهمان تو |
|
بدین بینوا خانه و مان تو |
یکایک دل مرد گوهرفروش |
|
ز گفتار دربان برآمد به جوش |
بدو گفت کاین را چه گویی همی |
|
پی شهریاران چه جویی همی |
همان چو ز گوینده بشنید مست |
|
خروشان ازانجای برپای جست |
ز دربان برآشفت و گفت این سخن |
|
نگوید خردمند مرد کهن |
پرستنده گفت ای جهاندیده مرد |
|
ترا بر زمین شاه ایران که کرد |
بیامد پرستنده هنگام روز |
|
که پیدا نبد هور گیتی فروز |
یکی تازیانه به زر تافته |
|
به هرجای گوهر برو بافته |
بیاویخت از پیش درگاه ما |
|
بدان سو که باشد گذرگاه ما |
ز دربان چو بشنید یکسر سخن |
|
بپیچید بیدار مرد کهن |
که من دوش پیش شهنشاه مست |
|
چرا بودم و دخترم می پرست |
بیامد سوی حجرهی آرزوی |
|
بدو گفت کای ماه آزادهخوی |
شهنشاه بهرام بود آنک دوش |
|
بیامد سوی خان گوهرفروش |
همی آمد از دشت نخچیرگاه |
|
عنان تافتست از کهن دژ به راه |
کنون خیز و دیبای چینی بپوش |
|
بنه بر سر افسر چنان هم که دوش |
نثارش کن از گوهر شاهوار |
|
سه یاقوت سرخ از در شهریار |
چو بینی رخ شاه خورشیدفش |
|
دو تایی برو دست کرده بکش |
مبین مر ورا چشم در پیش دار |
|
ورا چون روان و تن خویش دار |
چو پرسدت با او سخن نرمگوی |
|
سخنهای با شرم و بازرم گوی |
من اکنون نیایم اگر خواندم |
|
به جای پرستنده بنشاندم |
بسان همالان نشستم به خوان |
|
که اندر تنم خرد با استخوان |
که من نیز گستاخ گشتم به شاه |
|
به پیر و جوان از می آید گناه |
همانگه یکی بنده آمد دوان |
|
که بیدار شد شاه روشنروان |
چو بیدار شد ایمن و تندرست |
|
به باغ اندر آمد سر و تن بشست |
نیایش کنان پیش خورشید شد |
|
ز یزدان دلی پر ز امید شد |
وزانجا بیامد به جای نشست |
|
یکی جام می خواست از می پرست |
چو از کهتران آگهی یافت شاه |
|
بفرمودشان بازگشتن به راه |
بفرمود تا رفت پیش آرزوی |
|
همی بودش از آرزوی آرزوی |
برفت آرزو با می و با نثار |
|
پرستنده با تاج و با گوشوار |
دو تا گشت و اندر زمین بوس داد |
|
بخندید زو شاه و برگشت شاد |
بدو گفت شاه این کجا داشتی |
|
مرا مست کردی و بگذاشتی |
همان چامه و چنگ ما را بس است |
|
نثار زنان بهر دیگر کس است |
بیار آنک گفتی ز نخچیرگاه |
|
ز رزم و سر نیزه و زخم شاه |
ازان پس بدو گفت گوهرفروش |
|
کجا شد که ما مست گشتیم دوش |
چو بشنید دختر پدر را بخواند |
|
همی از دل شاه خیره بماند |
بیامد پدر دست کرده به کش |
|
به پیش شهنشاه خورشیدفش |
بدو گفت شاها ردا بخردا |
|
بزرگا سترگا گوا موبدا |
کسی کو خرد دارد و باهشی |
|
نباید گزیدن جز از خامشی |
ز نادانی آمد گنهکاریم |
|
گمانم که دیوانه پنداریم |
سزد گر ببخشی گناه مرا |
|
درفشان کنی روز و ماه مرا |
منم بر درت بندهی بیخرد |
|
شهنشاهم از بخردان نشمرد |
چنین داد پاسخ که از مرد مست |
|
خردمند چیزی نگیرد به دست |
کسی را که می انده آرد به روی |
|
نباید که یابد ز می رنگ و بوی |
به مستی ندیدم ز تو بدخوی |
|
همی ز آرزو این سخن بشنوی |
تو پوزش بران کن که تا چنگ زن |
|
بگوید همان لاله اندر سمن |
بگوید یکی تا بدان می خوریم |
|
پی روز ناآمده نشمریم |
زمین بوسه داد آن زمان ماهیار |
|
بیاورد خوان و برآراست کار |
بزرگان که بودند بر در به پای |
|
بیاوردشان مرد پاکیزهرای |
سوی حجرهی خویش رفت آرزوی |
|
ز مهمان بیگانه پرچین به روی |
همی بود تا چرخ پوشد سیاه |
|
ستاره پدید آید از گرد ماه |
چو نان خورده شد آرزو را بخواند |
|
به کرسی زر پیکرش برنشاند |
بفرمود تا چنگ برداشت ماه |
|
بدان چامه کز پیش فرمود شاه |
چنین گفت کای شهریار دلیر |
|
که بگذارد از نام تو بیشه شیر |
توی شاه پیروز و لشکرشکن |
|
همان رویه چون لاله اندر چمن |
به بالای تو بر زمین شاه نیست |
|
به دیدار تو بر فلک ماه نیست |
سپاهی که بیند سپاه ترا |
|
به جنگ اندر آوردگاه ترا |
بدرد دل و مغزشان از نهیب |
|
بلندی ندانند باز از نشیب |
همانگه چو از باده خرم شدند |
|
ز خردک به جام دمادم شدند |
بیامد بر پادشا روزبه |
|
گزیدند جایی مر او را به ده |
بفرمود بهرام خادم چهل |
|
همه ماهچهر و همه دلگسل |
رخ رومیان همچو دیبای روم |
|
ازیشان همی تازه شد مرز و بوم |
بشد آرزو تا به مشکوی شاه |
|
نهاده به سر بر ز گوهر کلاه |
بیامد شهنشاه با روزبه |
|
گشادهدل و شاد از ایوان مه |
همیراند گویان به مشکوی خویش |
|
به سوی بتان سمنبوی خویش |
|