مخالفت جيمز با عنصرگرائى وونت و ديگران، بهروشنى در بحث وى راجع به 'جويبار تفکر' (Stream of Thought) مشهود است. بدون شک، جيمز معتقد به تجزيه و تحليل محتويات روان بود؛ ولى اعتقاد داشت توصيف تحليلى روان بدين معنا نيست که روان فقط مجموعهاى از عناصر است که در يک جا تجمع کردهاند. بهنظر وي، روانشناسي، 'کل' را با تأکيد بر اجزاء، از دست داده است. موضوع مهم راجع به هوشيارى اين است که روان نوعى جريان است؛ ولى ما ديديم که عنصرگرايان هميشه اين اصل را مدنظر نداشته و جريانات در دست ايشان، بهصورت ساکن و ثابت درمىآمد. جيمز دلايل معتبرى براى مخالفت خود داشت.
۱. در وهلهٔ اول، بديهى است که هوشيارى امرى شخصى است. بدين معنا که هر فکرى 'صاحبي' دارد و اين يکى از دادههاى اساسى در مورد هوشيارى است. از اينرو جيمز با روانشناسانى مانند وارد و استاوت که رابطه بين 'شخص و شيء' (Subject, Object) را موضوع روانشناسى مىدانستند، موافقت داشت. وى با اين ديدگاه، اساس يک 'روانشناسى خويشتن' (Self Psychology) را پايهگذارى کرد.
۲. دليل دوم اينکه بهنظر جيمز، هوشيارى همواره در حال تغيير است. وى در اين زمينه موضعى افراطى داشت: 'هيچ حالتى که گذشته است، قادر به برگشت و تکرار نبوده و همانند حالت قبلى نمىتواند باشد' . از اين ديدگاه، چنين برداشت مىشود که به نظر او يک حالت هوشياري، تابع تماميت وجود پسيکوفيزيکال انسان است، و اينکه روان تصاعدى و نه تکرارى است. اشياء تکرار مىشوند، ولى احساسات و افکار تکرار نمىشوند. در اينجا جيمز مفاهيم گشتالتى و بهخصوص آنچه را که ورتهايمر 'فرضيه ثبات' (Constancy Hypothesis) ناميد پيشبينى کرد. اين فرضيه براين اساس است که زمانى که محرک يا شيء دوباره به ذهن مىآيد، روان متفاوتى با قبل مىيابد و مجموعهٔ محرک يا شيء قديمى و روان جديد است که سبب ايجاد يک هوشيارى کاملاً جديد مىشود. اعتراض جيمز به عنصرگرائي، بهقدرى روشن است که گفته شده او روانشناسى گشتالت را يک ربع قرن قبل از تولد آن، آغاز کرد. براى مثال او نوشت که 'فرض وجود يک ايدهٔ ثابت و دائمى که در مقاطع مختلف هوشيارى ظاهر مىشود، افسانهاى بيش نيست' .
۳. بهعلاوه جيمز بر اين باور بود که هوشياري، امرى مداوم (Continuous) است. ممکن است فواصل زمانى مثلاً هنگام خواب، در هوشيارى وجود داشته باشد، ولى وقتى پيتر (Peter) و پال (Paul) از خواب بيدار مىشوند، پيتر، پيتر است و پال، پال. آنها هيچگاه مخلوط نمىشوند. در زندگى بيداري، تغييرات در هوشياري، هيچگاه ناگهانى نيستند. اين صحيح است که تفاوتهاى نسبى وجود دارد: گاهى حالت نسبى رکود و سکون در هوشيارى موجود است و گاهى نيز سرعت جريان آن بهحدى است که توصيف آن امرى دشوار مىشود. اين حالات شبيه با مفاهيمى مانند 'محتواهاى محسوس' (Palable content) و 'اعمال نامحسوس' (Impalable Acts) که قبلاً به تفصيل دربارهٔ آنها سخن رانديم، مىباشد. بايد افزود که بهنظر جيمز، پيچيدگى جويبار هوشياري، دوبعدى است. بدين معنا که تغييرات نه تنها در زمان صورت مىگيرد، بلکه بهعلت تقاطعى که بين حالات مختلف هوشيارى و درهمآميزى آنان حادث مىگردد، نيز حاصل مىشود. معمولاً اين حالت اضافى هوشيار را 'بعد توجهي' (Attentional Dimension) مىنامند که جيمز از آن تحت عنوان فراخنا و درجهٔ هوشيارى اسم مىبرد و تقريباً هم مفاهيمى مرادف هستند.
۴. بالاخره جيمز يکى از ويژگىهاى اساسى هوشيارى را اختيار در انتخاب مىداند. هوشيارى مىتواند انتخاب (Chooses) کند. البته منظور وى در اينجا، کمتر مفهوم آزادى و اختيار فلسفى بود تا آزادى در توجه و دقت. اين امرى بديهى است که فقط بخش کوچکى از يک محرک، به هوشيارى مىآيد، و آن هم براساس انتخاب محرکهاى مناسب و مربوط (Relevant) صورت مىگيرد. بنابراين، 'هوشياري' به طريقى انتخاب مىکند که مبتنى بر منطق باشد و در نهايت به برآيندى منطقى منجر گردد. وونت حتماً از اين طرز تفکر راجع به روان بيزار بود؛ ولى اکنون خواهيم ديد که بهنظر جيمز، روان شامل 'دانش' (Knowledge) يا 'معاني' است؛ درنتيجه، بايد طبيعت منطقى آن را در نظر گرفت. روانشناسان فيلسوف، بهندرت قوانين تفکر را از قوانين منطق جدا مىکنند. آنچه در اينجا براى ما جالب است، اين است که جيمز با ارائهٔ مفهوم انتخاب محرک مربوط (Relevant Timulus) توسط هوشياري، مفاهيم 'آمادگى ذهني' (Set) و 'گرايش تعيينکننده' (Determining Tendency) را که مکتب وارزبرگ توسط وات، اَش و کالپى ارائه داده بود، پيشبينى کرد.
اين چنين تصويرى که جيمز از روان ترسيم مىنمود، تصويرى مثبت بود؛ ولى تأثير منفى بر روانشناسى آزمايشى داشت. زيرا ديدگاهى مخالف ديدگاه متداول و پذيرفتهٔ زمان داشت؛ اما در عين حال نيز ارائه طريقى را در اينکه روشهاى مرسوم آزمايشگاهى چگونه بايد تغيير يابند تا برطرفکنندهٔ انتقادات او باشند، عرضه نمىکرد.
جيمز در اين باره مورد سؤال واقع نشد؛ لذا مجبور به پاسخ آن نيز نشد؛ ولى جنبههاى مثبت روانشناسى که پاسخگوى سؤالات بسيار بوده، زياد است. روانشناسى جيمز هيچگاه نام خاصى بهخود نگرفت. زمانى تيچنر آن را 'نظريهٔ دانش' (Theory of Knowledge) خواند که شايد با توجه به عينىگرائى جيمز، لقب 'علم دانش' (Science of Knowledge) با مسماتر مىنمايد. اين کاملاً درست است که جيمز در روانشناسى خود، با مسئلهٔ 'دانش هوشيارانه' (Conscious Knowledge) يا 'آگاهي' روبهرو بود و اين واقعيت، او را در راستاى سنت مکتب اتريش و سيستمگرايان انگليسى نظير وارد و استاوت قرار مىدهد.