|
ملاحت بايد اوّل پس فصاحت٭ |
|
|
|
٭ فصاحت مىفروشى بىملاحت |
............................... (عطّار) |
|
ملاّ شدن٭ چه آسان، آدم شدن چه مشکل! |
|
|
نظير: |
|
|
ملاّ و حکيم و صوفى و دانشمند |
اين جمله شدى وليک آدم نشدى (باعث همدانى) |
|
|
ـ فقه و حکمت خواند و جهلش کم نشد |
عالِم و دانا شد و آدم نشد! |
|
|
|
٭ ملاّ شدن: باسواد شدن، دانشمند شدن |
|
ملامت دوستان بِهْ که شماتت دشمنان |
|
ملاّ، ملاّ، از سرِ نو بسمالله (عا). |
|
|
رک: از سرِ نو بسمالله |
|
ملاّ نصرالدين از الاغش افتاد پائين، گفت: همينجا مىخواستم پياده بشوم! |
|
|
رک: به کچل گفتند: کلاهت را آب برد. گفت: بگذار ببرد براى سرم گشاد بود! |
|
ملاّ نصرالدين است خرِ سوارش را حساب نمىکند |
|
|
رک: خرسوارى را حساب نمىکند |
|
مُلاّ نصرالدين است، سرِ شاخه نشسته بيخش را ارّه مىکند |
|
|
نظير: يکى بر سرِ شاخ و بُن مىدريد |
خداوند بستان نظر کرد و ديد |
|
|
بگفتا که اين مرد بد مىکند |
نه بر کس که بر نفس خود مىکند (سعدى) |
|
ملاّ نصرالدين است، صد دينار مىگيرد سگ اخته مىکند و يک عباسى مىدهد حمّام مىرود!٭ |
|
|
نظير: |
|
|
ملاّ نصرالدين است تخممرغ مىخرد يکى يک شاهى رنگ مىکند مىفروشد ده تا يک شاهى |
|
|
ـ يک روز حلاّجى مىکند و سه روز پنبه از ريش برمىچيند |
|
|
|
٭ در ادبيات اسپانيا نيز يک شخصيت افسانهاى نظير ملاّ نصرالدين وجود دارد به نام خياط کامپيلو Campillo که حرکات و حالات ملاّ را داشته و معروف است که از پول خود نخ و پارچه مىخريده و براى مردم جامه مىدوخته است. |
|
مُلاّ نصرالدين کار نداشت جوالدوز به بيضهاش مىزد و فرياد مىکشيد |
|
|
رک: آدم بيکار جوالدوز به فلان خود مىزند |
|
ملاّ و حکيم و صوفى و دانشمند |
اين جمله شدى وليک آدم نشدى (باعث همدانى) |
|
|
رک: ملاّ شدن چه آسان، آدم شدن چه مشکل! |
|
مُلاّئى به عبا و دستار نيست |
|
|
نظير: |
|
|
درويشى به لباس نيست |
|
|
ـ قلندرى به درازى موى سر نيست |
|
|
ـ اگر از خرقه کس درويش بودى |
رئيس خرقهپوشان ميش بودى! |
|
|
ـ پارسائى به خرقهپوشى نيست (مولوى) |
|
|
ـ قلندرى نه به ريش است و موى يا ابرو |
|
ملخ زد کِشت دهقان را که مىترسيد از ژاله (ناصرخسرو) |
|
|
رک: آمد به سرم از آنچه مىترسيدم |
|
ملک خدا تنگ نيست، پاى غريب لنگ نيست |
|
|
نظير: |
|
|
دلبر ديگر بهدست آريم عالم تنگ نيست |
وسع دولت کوته آمد پاى همّت لنگ نيست |
|
|
ـ به هيچ يار مده خاطر و به هيچ ديار |
که برّ و بحر فراخ است و آدمى بسيار (سعدى) |
|
|
ـ به هر ديار که در چشم خلق خوار شدى |
سبک سفر از آنجا برو بهجاى دگر (سعدى) |
|
ملک ويران گشته را انديشهٔ تاراج نيست٭ |
|
|
رک: از دِه ويران که ستاند خراج (نظامى) |
|
|
|
٭ از تنم چون جان و دل بردى چه انديشم ز مرگ |
............................ (کاتبى) |