|
پادشاهى پسرى دارد بهنام احمد که روزها در راه مکتب صدقه مىدهد و گدا مىگويد: 'الهى دختر کريم نصيبت بشود.' احمد قصه را از پدر مىپرسد پدر مىگويد: 'او در زيبائى و کمال و جمال بىهمتا است اما در اسارت ديوهاست.' احمد مىرود تا دختر را از بند ديوان نجات دهد، به خدمت حضرت خضر مىرسد حضرت خضر مىگويد: 'به برف و بوران سخت مىرسى نترس و برو، برو به جائى مىرسى که سنگ مىبارد نترس و برو. به چشمه و چنارى مىرسى اسبت را به درخت ببند و پياده برو. به چشمهٔ لاى و لجن مىرسى دستت و رويت را در آن بشوى و بگو 'بهبه چه آب زلالي.' به چشمهٔ زلال مىرسى از او رو برگردان و بگو 'چه بدبو!' بعد به خارستانى مىرسى بگو 'چه پرگل و سبزه' به گلستانى مىرسى پشت به آن کن و برو. به قلعهاى مىرسى که در آن هفت سال است بسته بايد آنرا باز کني، به قلعهٔ ديگرى مىرسى که هفت سال در آن باز است بايد آنرا ببندي، بعد به فرشى مىرسى که هفت سال است آنرا روى زمين گستردهاند بايد آنرا لوله کنى و فرش ديگر را که هفت سال است لوله شده بايد باز کني. بعد به چند سگ شکارى مىرسى که هفت سال است در آخون آنان کاه ريختهاند و در طرف ديگر چند استر است که هفت سال است جو آنها استخوان است بايد کاه را جلو استرها و استخوان را جلو سگها بگذاري. بعد به باغچهاى مىرسى از آنجا چهار دانه خيار بچين و بىاينکه به پشت سرت نگاه کنى برگرد.
|
|
احمد همهٔ کارها را مىکند و به همين سبب سگهاى شکارى و استرها و آن دامهاى ديگر فرمان ديو را نمىشنوند و به او آسيبى نمىرسانند و احمد به کنار چشمهٔ اولى مىرسد و خيار اولى را مىبرد و چون دختر آب و نان مىخواهد و آماده نيست ناپديد مىشد. از خيار دوم و سوم هم دخترهائى مثل پنجهٔ آفتاب بيرون مىآيند و به همان منوال ناپديد مىشوند يعنى به خيار آخرى مىروند عاقبت احمد نان و آب فراهم مىکند و دختر خيار چهارمى زنده مىماند و او را به بالاى درخت چنار مىگذارد تا به شهر برود و با دم و دستگاه برگردد و او را ببرد اما کنيز او را در چشمه غرق مىکند. دختر کريم خياط از خدا مىخواهد تا او را يک شاخهٔ نيلوفر کند. شاخهٔ نيلوفر با گلهاى سرخ و زيبا به دور چنار مىپيچد. احمد که برمىگردد يک نيلوفر مىچيند و به سينه مىزند کنيز او را مجبور مىکند که نيلوفر را به زمين اندازد. گل زمين افتاده کبوتر مىشود و روى درخت مقابل پنجره شاهزاده مىنشيند کبوتر را کنيز مىکشد. دو قطره خون کبوتر دو نخل برومند مىشود، نخلها را مىبرند تا گهوارهٔ کودک کنيز کنند. گهواره کودک را مىآزارد لاجرم آنرا مىشکنند. پارهاى از آنرا پيرزن نانپز به خانه مىبرد و دختر از آن بيرون مىآيد و پيرزن مچ او را مىگيرد. احمد دختر را نمىبيند و از دوريش بيمار مىشود طبيبها مىگويند دختران بيايند و براى احمد قصه بگويند. دختر کريم خياط قصهٔ خود را که مىگويد نقاب از چهره برمىگيرد و راز کنيز آشکار مىشود و به دم اسب بسته مىشود و به بيابان رها مىکنند سرانجام شهر را چراغانى مىکنند و آن دو، سالهاى سال به خوشى زندگى مىکنند.
|
|
|
يک دسته گل و يک دسته نرگس
|
خدا کند نميريد هرگز و هرگز
|
|
|
به دنبال روايت فوق، انجوى شيرازى چند روايت ديگر نيز آورده است که سه تاى آن با حرف 'د ' آغاز مىشود:
|
|
'دختر سوسه خيار' ، 'دختر تخم خياره' و 'دختر خياره'
|
|
اين روايتها خيلى خلاصه شده هستند.
|
|
|
شاهزادهاى هميشه تيرکمانى بهدست داشت. روزى با تيرکمان کوزهٔ کنيزکى را مىشکند. کنيزک مىگويد: 'برو که دختر سوسه خيار گيرت بياد.' شاهزاده هفت شبانهروز به قوت و غذا لب نمىزند. عاقبت بهسراغ همان کنيزک مىرود. کنيزک مىگويد: 'يک شتر جواهر برمىدارى و مىروى به رودخانهاى مىرسى که تمام سنگهايش تو را صدا مىزنند. تو از آنها نترس و عقب سرت نگاه نکن و اين نامه را بده به ديوى که عمه من است.' شاهزاده مىرود و به کمک پسران همان ماده ديو دست در سه چاه مىکند و مىگويد: 'وختم و پختم دختر سوسه خيار را مىخواهم.' آن وقت از هر چاهى خيارى به دستش مىرسد. دو خيار را پاره مىکند از هر کدام دختر بسيار زيبائى بيرون مىآيد که از پسر لباس و غذا و طلا مىخواهند. پسر که اين چيزها را همراه نداشته مىگويد: 'کو طلا؟ کو لباس؟ کو غذا؟' دخترهاى سوسه خيار هم مىپرند و مىروند. سومين خيار را که پاره مىکند، دختر مىگويد: 'کو لباس؟ کو طلا؟ کو غذا؟' پسر مىگويد: 'تو بالاى اين درخت کنار چشمه بنشين تا من بروم و برايت بياورم.' پسر مىرود. کنيز سياه آبلهروئى و دختر را اسير مىکند و خون زن شاهزاده مىشود. در پايان قصه به راهنمائى ديو، شاهزاده دختر را نجات مىدهد و با او عروسى مىکند. گيس کنيز سياه را به دم اسب چموش مىبندد و در بيابان رها مىکند.
|
|
|
ملا به پسر پادشاه مىگويد وقتى که به خانه رسيدى بگو من زن تخم خيارى مىخواهم و بعد بار سفر بست تا به مرغزارى رسيد. سه تا خيار چيد. از ميان دو خيار دو دختر جوان بيرون آمدند و نان خواستند. پسر براى اينکه دخترها زنده بمانند دنبال آب رفت و به آب نرسيد و دخترها مردند. از وسط خيار سومى دختر ديگرى بيرون آمد و آب خواست. پسر به او نان داد و دختر زنده ماند. او را روى درختى نشاند و دنبال لباس رفت. کنيزى سر دختر را بريد و از خون او يک نى سبز شد. زنى نى را چيد و به خانه برد و ديد هر روز دخترى از ميان نى بيرون مىآيد و کارهايش را انجام مىدهد. دختر روزى به صورت کبوتر درآمده و به قصر شاهزاده رفت و وقتى به او رسيد خودش را بهصورت اول درآورد و بعد قضيه را براى شاهزاده شرح داد و زن او شد.
|
|
|
شاهزادهاى بهنام سعدون به پيرزنى کمک مىکند تا از روى نهر آب عبور کند. پيرزن دعا مىکند و مىگويد: 'خدا دختر خياره را بهتو بدهد.' پسر دنبال دختر مىرود و به باغى مىرسد همه ميوهها را مىشکند اما توى آن خالى است. خيار آخرى را که مىشکند دخترى از توى آب بيرون مىآيد. سعدون دختر را روى درختى مىنشاند و انگشترى خود را به او مىدهد. کنيز سلطان دختر را مىزند و او بهصورت کبوتر درمىآيد. کبوتر را مىکشند و روح کبوتر بهصورت درخت درمىآيد. درخت را هم اره مىکنند. پيرزنى درخت را به خانه خود مىبرد دختر از توى درخت بيرون مىآيد. روزى پيرزن سعدون را به خانهٔ خود دعوت مىکند و دختر انگشترى خود را توى غذاى سعدون مىاندازد و او دختر را مىشناسد و با او عروسى مىکند.
|
|
- دختر کريم خياط (و دختر سوسه خيار، دختر تخم خياره، دختر خياره)
|
- گل به صنوبر چه کرد؟ جلد اول بخش دوم - ص ۴۱۷
|
- ابوالقااسم انجوى شيرازي
|
- انتشارات اميرکبير - چاپ دوم ۱۳۵۹
|
(فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد پنجم (د)، على اشرف درويشيان، رضا خندان (مهابادي)).
|