دوشنبه, ۱۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 3 February, 2025
مجله ویستا
کدو قلقله زن
يکى بود و يکى نبود، يک پيرهزن بود سه تا دختر داشت يکى از يکى خوشگلتر، همه را هم به شوهر داده بود. يک روز، از دوکريسى و تنهائى خسته شد، هوس کرد برود خانهٔ دختر کوچکش که تازه به خانهٔ بخت فرستاده بودش، چند روزى آنجا بماند. به دختره پيغام داد: 'من شب جمعه مىآيم آنجا، يک چيزى بپز که باب دندان من باشد. به شوهرت هم بگو، که لباس داماديش را بپوشد، که من مىخوام اندام برازندهاش را توى رخت شادى ببينم' . |
شب جمع که شد، پاشد از توى صندوق رخت نوها را بيرون آورد و پوشيد چادر فاق يزدى را سر کرد، روبندهٔ اصفهانى با قلابههاى فيروزهاش را بست، عصاش را هم بهدست گرفت، رفت به طرف خانهٔ نوداماد. خانهٔ آنها بيرون شهر بالاى تپهاى بود. از دروازهٔ شهر که پا را بيرون گذاشت، (چشمت بد نبيند)، يک گرگ گرسنه جلوش در آمد، پيرهزن، تا چشمش به گرگه خورد دستپاچه شد، سلام بالابندى کرد، گرگه گفت: 'پيرهزن کجا مىروي؟' گفت: 'مىروم، خانه دخترم، چلو بخورم، پلو بخورم، مرغ فسنجون بخورم، خورش متنجون بخورم، چاق بشم، چله بشم' . |
گرگه گفت: 'بىخود زحمت نکش، که من بايد تو رو بخورم' . پيرهزن گفت: 'اى گرگ! من پيرهزنم پوستم و استخوانم. اگر مرا بخورى سير نمىشوي. بگذار، من برم خانهٔ دخترم، چند روزى آنجا بمانم، چاق بشوم، شکمم گوشت نوبالا بياورد، آنوقت مرا بخور' . گرگه گفت: 'بسيار خوب، برو، اما بدان، که من از اينجا جم نمىخورم و هيچجا نمىروم، تا تو برگردي' . |
پيرهزن، وقتى سر گرگه را بيخ تاق کوبيد و راه افتاد چند قدمى نرفته بود، که يک پلنگى جلوش را گرفت که: 'پيرهزن کجا مىروي؟' پيرهزن گفت: 'مىروم خانه دخترم، چلو بخورم، پلو بخورم مرغ فسنجون بخورم، خورش متنجون بخورم، چاق بشم، چله بشم' . پلنگ گفت: 'نه، نمىگذارم، من گرسنه هستم و بايد تو را بخورم' . پيرهزن گفت: 'اى پلنگ، من پيرهزنم، پوستم و استخوان. اگر مرا بخورى سير نمىشوي. بگذار من بروم خانهٔ دخترم، چلو و پلو بخورم، چاق بشم، آنوقت بيام اينجا تو مرا بخور' . پلنگ گفت: 'بسيار خوب، من همين جاها مىپلکم. تا تو برگردي' . پيرهزن پلنگه را هم مثل گرگه گول زد و راه افتاد. |
نزديکىهاى خانهٔ دامادش به شيرى برخورد، شير غرشى کرد پيرهزن سرجاش خشک شد، از ترسش سلامى کرد و جلوى شير به خاک افتاد، شير گفت: 'پيرهزن کجا مىروي؟' گفت: 'مىروم خانهٔ دخترم، مرغ فسنجون بخورم، خورش متنجون بخورم، چاق بشم، چله بشم' . گفت: 'نه، بايد ترا بخورم' پيرهزن گفت: 'اى شير، تو دل و جگر گاو نر و ران گوزن شکمت را سير نمىکند! من که گوشتى ندارم، صبر کن من بروم خانهٔ دخترم، بخورم و بخوابم چاق بشوم، وقت برگشتن مرا بخور' . گفت: 'خيلى خوب من همين جا ورمىروم تا تو برگردي' . |
پيرهزن سر شير را هم شيره ماليد و راهش را گرفت آمد تا رسيد به خانهٔ داماد. در زد، در را باز کردند. دخترش و دامادش آمدند و دست گل گردنش انداختند و ماچ و بوسه ازش گرفتند و بهش دادند و بردنش توى اتاق پنجدري، شمع و لاله روشن کردند و عطر و گل روش پاشيدند، وقت شام هم بالاى سفره نشاندنش، پلو و خورش و ميوه و افشره جلوش گذاشتند. خورد و بعد هم وقت خواب رختخواب ترمه براش پهن کردند و گرفت خوابيد. يکى دو روز گذشت، وقت برگشتن شد. به دختره گفت: 'برو، يک کدوى بزرگ حلوائى يا تنبل براى من بيار' . دختره رفت، يک کدوى بزرگ براش آورد. گفت: 'توى کدو را خالى کن. وقتى که خواستم بروم، مىروم توى کدو، درش را مىگيرم، تو قلم بده و ولم بده' . گفت: 'براى چه اين کار را مىکني؟' پيرهزن سرگذشت خودش را گفت. بارى رفت توى کدو، دخترش و دامادش آوردندش بيرون در، تو سرازيرى جاده قلش دادند و ولش دادند. |
کدو، قل - قل خورد تا رسيد نزديک شير، شير تا ديد: کدو دارد مىآيد، آمد جلو گفت: 'کدو قلقله زن! نديدى پيرهزن' . کدو گفت: 'والله نديدم، بالله نديدم، به سنگ تق - تق نديدم، به جزء لق - لق نديدم، قلم بده، ولم بده، بگذار برم' . شير گفت: 'خيلى خوب قلش داد و ولش داد، تا رسيد نزديک پلنگ. پلنگه تا کدو را ديد، آمد جلو و گفت: 'کدو قلقلهزن! نديدى پيرهزن' . کدو گفت: 'والله نديدم، بالله نديدم، بهسنگ تق - تق نديدم، به جزء لق - لق نديدم، به سنگ تق - تق نديدم، قلم بده، ولم بده، بگذار برم' . پلنگه قلش داد و ولش داد کدو قل خورد تا آمد پهلوى گرگ، گرگه تا ديد کدو قل مىخورد و مىآيد. دويد جلويش گفت: 'کدو قلقله زن! نديدى پيرهزن' . کدو گفت: 'والله نديدم، بالله نديدم، به سنگ تق - تق نديدم، به جزء لق - لق نديدم، قلم بده، ولم بده، بگذار برم' . گرگه، صداى پيرزن را شناخت گفت: 'به من دروغ مىگوئي؟' تو همان پيرزن هستى که حالا رفتى توى کدو. الان بيرونت مىآرم و ميخورمت!' گرگه از پائين کدو را سوراخ کرد، رفت تو. از طرف ديگر هم، پيرهزن درش را برداشت و آمد بيرون. وقتى گرگه از اين ور کدو تو رفت، پيرهزن از آن سر بيرون آمد و در رفت، رفت تو خانهاش. |
قصهٔ ما به سر رسيد، کلاغه به خونش نرسيد. |
- به نقل از: افسانههاى کهن |
- فضلالله مهتدى (صبحي) |
- چاپ چهارم ، ۱۳۳۶ |
همچنین مشاهده کنید
- سه عاشق
- مرد روستائی و سه کوسه شهری
- غذای غاز
- کلاغ و جُفتیار
- عبدالله و مرد چشمزاغ
- شاه عباس و سه شرط اژدها (۲)
- کَلّه شیر، رُوا، تازی (خروس، روباه، سگ تازی)
- شاهزاده و ملکه خاتون (۳)
- دختری که از دهانش یاسمن و سوسن میریخت
- پیرزن و نخود
- اینرو میگند بخیل
- مورچهٔ مؤمن
- مرد و نامرد
- مرد بخیل و ظرف طلا
- مشدی رحیم و نان جو
- مهریننگار و سلطان مار (۲)
- گداعلی
- دختر شهر چین
- شاه عباس و سه شرط اژدها
- شهزادهٔ شهر سبز
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست