ابوبکر زينالدين بن اسمعيل وراق هروى از شاعران بزرگ قرن پنجم است. پدر او اسمعيل وراق همان است که حکيم ابوالقاسم فردوسى پس از فرار از غزنين به قول نظامى عروضى در شهر هرات به دکان او فرود آمده بود و 'شش ماه در خانهٔ او متوارى بود تا طالبان محمود به طوس رسيدند و بازگشتند' و پيدا است که پيشهٔ وراقى (کتابفروشي) وسيلهٔ خوبى براى آشنائى پسر اسمعيل يعنى زينالدين ابوبکر با امور ادبى شد.
|
|
آشنائى او با خواجه عبدالله انصارى و ارادتى که بدان پير روشنضمير مىورزيده به سبب همشهرى بودن و پيشى داشتن خواجه در سن و مقامات بر ازرقي، بايد در اوايل جوانى صورت گرفته باشد، و اين ارادت را وجود ابياتى در مدح(۱) خواجهٔ هرات در ديوان ازرقى تأييد مىکند.
|
|
(۱) . در قصيدهاى به مطلع ذيل:
|
در قناعت و توفيق و دين و مذهب راست |
|
بروزگار تو اى فخر روزگار کراست |
|
|
اولين دستگاه حکومتى که ازرقى با آن آشنائى يافت دستگاه شهريارى ابوالفوارس طغانشاهبن البارسلان سلجوقى است که در زمان سلطنت البارسلان (م. ۴۶۵ هـ) حاکم خراسان بوده است، و با تصريحى که ازرقى در اشعار خود بهنام و نشان او دارد(۲) اشتباه او با طغانشاهبن مؤيد آىآبه، چنانکه در مجمعالفصحا مىبينيم، دور از دقت است. ازرقى در خدمت اين شاهزاده مقام و مرتبتى خاص داشته است تا بهجائى که هرگاه شاهزاده در هرات نمىبود، از اوستاد بهنامه ياد مىکرد (۳) ؛ و دربارهٔ تقرب اين شاعر در خدمت طغانشاه نظامى عروضى داستانى آورده است که به اختصار حکايت از سرودن يک رباعى براى کاستن خشم شاهنشاه مىکند که نتيجهٔ آوردن نقش بدى در بازى نرد بود، و آن رباعى چنين است:
|
|
گر شاه دوشش خواست دو يک زخم افتاد |
|
تا ظن نبريد که کعبتين داد نداد |
آن زخم که کرد رأى شاهنشه ياد |
|
در خدمت شاه روى بر خاک نهاد |
|
|
(۲) . مثلاً در اين دو بيت:
|
گزيده شمس دول شهريار زين ملل |
|
ستوده کهف امم پادشاه خوب خصال |
طغانشه بن محمد که خواندش گردون |
|
خدايگان عجم آسمان جود و جلال
|
|
|
(۳) . در قصيدهاى که در مدح طغانشاه گفته بدين داستان اشاره کرده است:
|
بس ز اقليمى به اقليمى بهخط دست خويش |
|
|
|
|
بنده را فرمان دهى وندر سخن يادآورى |
از کدامين چشم شاها از تفاخر بنگرم |
|
|
|
|
کاين نهقدر چون منى باشد چو نيکو بنگرى... |
|
|
و باز در قصيدهاى گفته است:
|
بدين نامه تا شاديم برفزودى |
|
بسى شادى دشمنان کردهاى کم .... |
|
|
طغانشاه از اين رباعى چنان شادمانه شد که 'بر چشمهاى ازرقى بوسه داد و زر خواست پانصد دينار، و در دهان او مىکرد تا يک درست مانده بود و به نشاط اندر آمد و بخشش کرد...'
|
|
غير از طغانشاه ازرقى اميرانشاهبن قاورد را از سلاجقهٔ کرمان در چند قصيده مدح گفته و با او روابط نيکو داشته است. اميرانشاه پيش از فوت پدر خود قاورد (سال ۴۷۶ هـ) درگذشت.
|
|
ازرقى نه تنها در قصيده از استادان بزرگ و مسلم است بلکه در داستانسرائى و نظم منظومهاى گوناگون نيز مقتدر بوده است. از جملهٔ داستانهائى که او بهنظم آورده قصههاى کتاب سندباد است و شاعر در اشعار خود اشاراتى دال بر نظم کردن 'سندبادنامه' دارد و قاعدةً بايد در اين کار از ترجمهٔ عربى کتاب مذکور که از اصل پهلوى صورت گرفته بود، استفاده کرده باشد.
|
|
وفات ازرقى را تذکرهنويسان در سال ۵۲۶ و ۵۲۷ نوشتهاند و مسلماً چنين نبود زيرا در اينصورت مىبايست از دورهٔ ممدوحان خود که در نيمهٔ دوم قرن پنجم مىزيستهاند صدسال بيشتر زيسته و بين ۱۵۰ تا ۲۰۰ سال عمر کرده باشد (!). پس قاعدةً عمرش در اواخر قرن پنجم بهسر رسيد و بعد از وقايع آن روزگار اثرى در ديوانش مشهود نيست.
|
|
ازرقى از شاعران زبردست و ماهر اواسط و نيمهٔ دوم قرن پنجم هجرى است. قدرت او در ايراد معانى دقيق و آوردن خيالات باريک و وصف و تصوير دقيق اشياء و مناظر و تشبيهات غريب و مختلف اعم از محسوس و معقول و خيالى و وهمى و ساير انواع تشبيه مشهور و او در همهٔ آنها موفق است و رشيدالدين وطواط که او را در کتاب حدائقالسحر به تشبيهات وهمى ملامت کرده از رعايت انصاف دور مانده است.
|
|
از اشعار او است:
|
|
چه جرم است اينک هر ساعت ز موج نيلگون دريا |
|
زمين را سايهبان بندد بپيش گنبد خضرا |
چو در بالا بود باشد زچشمش اشک در پستى |
|
چو در پستى بود باشد زکامش دود بر بالا |
گهى از دامن دريا رود بر گوشهٔ گردون |
|
گهى از گوشهٔ گردون رود بر دامن دريا |
گهى از گوشهٔ کيوان بدريا بر زند کله |
|
گهى از گوشهٔ دريا بکيوان بر بَرَد کالا |
فلک کردار برخيزد کران پراختر روشن |
|
صدف کردار برجوشد ميان پر لؤلؤ لالا |
ز موج آسمان پهنا بچرخ چنبرى پيکر |
|
ز چرخ چنبرى پيکر بهموج آسمان پهنا |
بجاى قطرهٔ باران هوا او را دهد لؤلؤ |
|
بعرض لؤلؤ مکنون زمين او را دهد مينا |
هوا از چهر او گردد بسان ديدهٔ شاهين |
|
زمين از رنگ او گردد بسان سينهٔ ببغا (۴) |
سپاهش را برانگيزد بدريا برزند غارت |
|
مصافش را بپيوندد بگردون بر کند غوغا |
از آن غارت ببخشايد هوا را افسر لؤلؤ |
|
وزين غوغا بپوشاند زمين را صدرهٔ ديبا |
معنبر گردد از چهرش بعنبر پيکر گردون |
|
منور گردد از چشمش بلؤلؤ جامهٔ صحرا |
همى گريد ازو گردون بسان ديدهٔ وامق |
|
همى خندد ازو صحرا بسان چهرهٔ عذرا |
گهى گوهر برافشاند چو دست شاه در محفل |
|
گهى آتش برافشاند چو تيغ شاه در هيجا |
تو گوئى خدمتى سازد همى بر رسم نوروزى |
|
ز شکل لالهٔ نعمان ز نقش ديبه صنعا |
|
|
(۴) . طوطى
|
|
بمژده خواستن آن نورچشم و راحت جان |
|
بر من آمد پرويننماى و ماهنشان |
نهفته انجم او در عفيق عنبربيز |
|
شکفته سنبل او بر سهيل مشکفشان |
درست گفتى بر مه بنفشه کاشت همى |
|
شکسته سنبل آن آفتاب ترکستان |
بزير سنبل مشکين او همى رفتند |
|
هزار دل بخروش و هزار جان بفغان |
لب و ميانش گفتى شهاب بود و سهيل |
|
يکى ز رنگ چنين و يکى ز شکل چنان |
شهاب ديدى جوزا بر آن شهاب پديد |
|
سهيل ديدى پروين در آن سهيل نهان |
نهفته لالهٔ رنگين او بتاب کند |
|
نموده نرگس مشکين او زخم کمان |
يکى ز مشک و عبير و يکى زشيز و شبه |
|
يکى ز سوسن و نسرين يکى ز سنبل و بان |
پديد کرد ثريا و ماه چون بنمود |
|
سمن ز سنبل سيراب و لؤلؤ از مرجان |
مژده رخش ساخت چون ستاره و ماه |
|
پديد کرد سمنزار زير لالهستان |
چه گفت گفت که گر رامش دل تو منم |
|
برامش دل من جان بيار و مژدهستان |
بيار مژده که نوعزّ و خلعتش فرمود |
|
خدايگان ترا شهريار شاهنشان |
|
|
ناشاد مرا اى بت نوشاد مکن |
|
نيکوئى کن، مرا ببد ياد مکن |
مرخصم مرا از غم من شاد مکن |
|
از داد خدا بترس و بيداد مکن |
|
|
از جور و ستيز تو بهر بيهدهئى |
|
در هر نفس از سينه برآرم سدهئى |
اى روى تو در دو چشم من بتکدهئى |
|
مردى نبود ستيزه با دلشدهئى |
|
|
تا من شدم از هوا قرين هوسى |
|
جز ناله ز بنده برنيامد نفسى |
فريادرسم نيست بغير از تو کسى |
|
فرياد ز دست چون تو فريادرسى |
|