یوسف رویی، کزو فغان کرد دلم |
|
چون دست زنان مصریان کرد دلم |
ز آغاز به بوسه مهربان کرد دلم |
|
امروز نشانهی غمان کرد دلم |
|
چون جشه فشانی، ای پسر، در کویم |
|
خاک قدمت چو مشک در دیده زنم |
|
در پیش خود آن نامه چو بلکامه نهم |
|
پروین ز سرشک دیده بر جامه نهم |
بر پاسخ تو چو دست بر خامه نهم |
|
خواهم که: دل اندر شکن نامه نهم |
|
در منزل غم فگنده مفرش ماییم |
|
وز آب دو چشم دل پر آتش ماییم |
عالم چو ستم کند ستمکش ماییم |
|
دست خوش روزگار ناخوش ماییم |
|
از گیسوی او نسیمک مشک آید |
|
وز زلفک او نسیمک نسترون |
|
در عشق، چو رودکی، شدم سیر از جان |
|
از گریهی خونین مژهام شد مرجان |
القصه که: از بیم عذاب هجران |
|
در آتش رشکم دگر از دوزخیان |
|
دیدار به دل فروخت، نفروخت گران |
|
بوسه به روان فروشد و هست ارزان |
آری، که چو آن ماه بود بازرگان |
|
دیدار به دل فروشد و بوسه به جان |
|
رویت دریای حسن و لعلت مرجان |
|
زلفت عنبر، صدف دهن، در دندان |
ابرو کشتی و چین پیشانی موج |
|
گرداب بلا غبغب و چشمت توفان |
|
ای از گل سرخ رنگ بربوده و بو |
|
رنگ از پی رخ ربوده، بو از پی مو |
گل رنگ شود، چو روی شویی، همه جو |
|
مشکین گردد، چو مو فشانی، همه کو |
|
ای نالهی پیر خانقاه از غم تو |
|
وی گریهی طفل بی گناه از غم تو |
افغان خروس صبح گاه از غم تو |
|
آه از غم تو! هزار آه ازغم تو! |
|
چرخ کجه باز، تا نهان ساخت کجه |
|
با نیک و بد دایره درباخت کجه |
هنگامهی شب گذشت و شد قصه تمام |
|
طالع به کفم یکی نینداخت کجه |
|
رخسارهی او پرده عشاق درید |
|
با آن که نهفته دارد اندر پرده |
|
زلفت دیدم، سر از چمان پیچیده |
|
وندر گل سرخ ارغوان پیچیده |
در هر بندی هزار دل در بندش |
|
در هر پیچی هزار جان پیچیده |
|
ای بر تو رسیده بهر هر یک چاره |
|
از حال من ضعیف جویی چاره |
|
چون کار دلم ز زلف او ماند گره |
|
بر هر رگ جان صد آرزو ماند گره |
امید ز گریه بود، افسوس! افسوس! |
|
کان هم شب وصل در گلو ماند گره |
|
ای طرفهی خوبان من، ای شهرهی ری |
|
لب را به سپید رگ بکن پاک از می |
|
از کعبه کلیسیا نشینم کردی |
|
آخر در کفر بیقرینم کردی |
بعد از دو هزار سجده بر درگه دوست |
|
ای عشق، چه بیگانه ز دینم کردی! |
|
گر بر سر نفس خود امیری، مردی |
|
بر کور و کر، ار نکته گیری، مردی |
مردی نبود فتاده را پای زدن |
|
گر دست فتاده ای بگیری، مردی |
|
آن خر پدرت به دشت خاشاک زدی |
|
مامات دف و دو رویه چالاک زدی |
آن بر سر گورها تبارک خواندی |
|
وین بر در خان ها تبوراک زدی |
|
دل سیر نگرددت ز بیدادگری |
|
چشم آب نگرددت، چو در من نگری |
این طرفه که: دوست تر ز جانت دارم |
|
با آن که ز صد هزار دشمن بتری |
|
با داده قناعت کن و با داد بزی |
|
در بند تکلف مشو، آزاد بزی |
در به ز خودی نظر مکن، غصه مخور |
|
در کم ز خودی نظر کن و شاد بزی |
|
نارفته به شاهراه وصلت گامی |
|
نایافته از حسن جمالت کامی |
ناگاه شنیدم ز فلک پیغامی: |
|
کز خم فراق نوش بادت جامی! |
|