ساقى قدح نداد، سفال و سبو نبود
|
|
چندانکه جرعهاى به چشم آبرو نبود
|
مىخواست بوسه رَختِ اقامت بگسترد
|
|
از فرش جبهه راه بر آن خاک کو نبود
|
دندان زدِ هزار نگاه گرسنه بود
|
|
لعل لبش که باده به آن رنگ و بو نبود
|
از بىقرارى دلم ابرو ترش نکرد
|
|
با آنکه مىفروشِ مغان نيکخو نبود
|
ته جرعهاى نداد که اسرار دوستى
|
|
لايق به هرزه مست سر چارسو نبود
|
تا صبحدم صنم صنمم بود بر زبان
|
|
کآنجا مجال عابد الله گو نبود
|
ز آن حسرتى که در دل من مىفروش کرد
|
|
بزم ميى نشد که لبم خشک ازو نبود
|
|
پرده برداشتهام از غم پنهانى چند
|
|
به زيان مىرود امروز گريبانى چند
|
ز آن ضغيفان که وفا داشت در اين شهر اسير
|
|
قفسى چند بهجا مانده و زندانى چند
|
سر و سامان سخن کردن اين جمعم نيست
|
|
پهلوى من بنشانيد پريشانى چند
|
بس خرابيم ز يکديگرمان نشناسند
|
|
ماندهايم از ده غارت زده ويرانى چند
|
کشته از بس به هم افتاده کفن نتوان کرد
|
|
فکر خورشيد قيامت کن و عريانى چند
|
هيچ دل را ستم حادثه مجروح نکرد
|
|
که نه لعل تو بر آن ريخت نمکدانى چند
|
هيچکس را سرپائى نزد ايام که ما
|
|
پشت دستى نگزيديم به دندانى چند
|
چشم بر فيض نظيرى همه خوبان دارند
|
|
کاسه در پيش گدا داشته سلطانى چند
|
|
ذوق وجدان و نظر خالص شد و خامم هنوز
|
|
صاف شد مىها ولى من دردى آشامم هنوز
|
گوش و لب پژمردهٔ ديدار و قاصد در سفر
|
|
خانه پر شادى و در راهست پيغامم هنوز
|
بر نمىآيد هلال عيدم از ابر اميد
|
|
عمر رفت و همچو طفلان بر در و بامم هنوز
|
روز مولودم فلک محضر به فرزندى نوشت
|
|
بس که خوارم از پدر نشنيده کس نامم هنوز
|
سير هفتاد و دو ملت کردهام در طور عشق
|
|
کس نمىداند چه خواهد بود انجامم هنوز
|
مکر ابليس و فريب دانهام آمد به ياد
|
|
بارها گشتم ز قيد آزاد و در دامم هنوز
|
از دورن دوزخ ز بىتابى برون اندازدم
|
|
صدره از خامى به آتش سوختم خامم هنوز
|
گرچه از مجلس ز بد مستى برونم کردهاند
|
|
جرعهاى از رحم مىريزند در جامم هنوز
|
گر نيم شکر نظيرى تلخ در طبعش نيم
|
|
مىکند گاهى لبى شيرين به دشنامم هنوز
|
|
به موئى بسته صبرم نغمهٔ تار است پندارى
|
|
دلم از هيچ مىرنجد دل يارست پندارى
|
به تحريک نسيمى خاطرم آشفته مىگردد
|
|
به خودرائى سر زلفين دلدار است پندارى
|
چنانم مىگزد بى او تماشاى چمن کردن
|
|
که شکل غنچه بر گلبن سر مارست پندارى
|
ننوشم تا قدح بر من درى از غيب نگشايد
|
|
کليد روزيم در دست خمارست پندارى
|
به نوعى طنّ مردم را هدف گشتم که دامانم
|
|
ز سنگ کودکان دامان کهسارست پندارى
|
فلک را ديدهها بر هم نمىآيد شب از کينم
|
|
چنان هشيار مىخوابد که بيدارست پندارى
|
نظيرى بس تو شيرين و نازک نکته مىگوئى
|
|
ترا شکّر به دامان گل به خروارست پندارى
|
|
در هجر تو مرگ همنشينم بادا
|
|
منظور دو ديده آستينم بادا
|
گر بىتو به کام دل بر آرم نفسى
|
|
يا رب نفس باز پيسينم بادا
|
|
جستم ز بلا بلا پناهم دادند
|
|
در قلب جفا گريزگاهم دادند
|
بستند ره نجاتم از هر طرفى
|
|
و آنگه به سر کوى تو راهم دادند
|
|
شب تا سحرم فسانهخوان غم او
|
|
خوابم نبرد ز داستان غم او
|
تا بار امانتش به خائن ندهم
|
|
صد جاى نشسته پاسبان غم او
|