جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا

مرغ سعادت


خارکنى بود که يک زن داشت و دو تا پسر، يکى به اسم سعد و يکى به اسم سعيد.
اين خارکن صبح به صبح مى‌رفت صحرا خار مى‌کند و عصر به عصر خارها را مى‌برد شهر مى‌فروخت و زندگيش را مى‌چرخاند.
از بدِ روزگار زن خارکن مُرد و خارکن بعد از مدتى زن ديگرى گرفت.
يک روز خارکن بارِ خارش را فروخت و راه افتاد در بازار که براى بچه‌هاش خوراک بخرد. در راه به مرد فقيرى رسيد و به‌قدرى دلش به حال او سوخت که همهٔ پولش را داد به او و خودش دست خالى برگشت خانه.
زن همين که ديد شوهرش چيزى با خودش نياورده، سِگِرمه‌اش را کرد تو هم و گفت: 'مگر امروز کار نکردي؟'
مرد گفت: 'چرا' .
زن پرسيد: 'پس چرا دست خالى آمده‌اى خانه؟'
مرد جواب داد: 'داشتم مى‌رفتم خورد و خوراکى براتان بخرم که رسيدم به مرد فقيرى و هر چه داشتم دادم به او' .
زن گفت: 'کار خوبى نکردى نان شب‌مان را بخشيدي' .
و پاشد رفت از بالاى رَف چند تا تکه نان خشک آورد؛ گرد و خاکشان را گرفت و نشستند با هم خوردند.
روز بعد، خارکن دو برابر روزهاى قبل خار کند؛ نصفشان را گذاشت تو غارى و بقيه را برد فروخت و خوشحال بود که فردا زحمت خار کندن ندارد.
فردا صبح، وقتى رفت سر وقتِ خارها، همين که وارد غار شد، ديد همهٔ خارهاش سوخته و روى خاکسترشان مرغ قشنگى نشسته.
خارکن مرغ را گرفت برد خانه. براش جاى گرم و نرمى درست کرد. يکى دو روز که از اين ماجرا گذشت، زن خارکن ديد لانهٔ مرغ روشن شده؛ تعجب کرد. رفت جلو و خوب که نگاه کرد فهميد مرغشان تخمِ طلا گذاشته و تخمش تو تاريکى مثل چراغ مى‌درخشيد. خيلى خوشحال شد و تخم طلا را ورداشت برد داد به خارکن.
خارکن تا چشمش افتاد به تخم طلا، نزديک بود از خوشحالى پر دربيارد. فورى آن را ورداشت برد بازار و داد به‌دست زرگرى به اسم شمعون.
شمعون تخم طلا را خوب وارسى کرد؛ بعد صد تومان داد به خارکن و آن را خريد.
خارکن با جيب پر راه افتاد تو بازار؛ هر چه لازم داشتند خريد و برگشت خانه.
دو روز که گذشت، باز هم مرغ يک تخم طلاى ديگر گذاشت. خارکن به زنش گفت: 'از قرار معلوم اين مرغ هميشه تخم طلا مى‌گذارد و صحبت يکى دو تا نيست و ديگر مجبور نيستم هر روز برم به صحرا و براى شِندر غاز جان بکنم و عرق بريزم' .
زن گفت: 'تا حالا آنقدر زحمت کشيده‌اى که براى هفت پشتت بس است. خدا خواسته از اين به بعد بنشينى يک گوشه براى خودت استراحت کنى و هر وقت هم محتاج شدي، يکى از تخم‌هاى طلا را ببرى بازار بفروشى و هر چه دلت خواست بخرى بيارى خانه' .
مدتى که گذشت، خارکن باز محتاج پول شد و يک تخم طلاى ديگر ورداشت رفت پيش شمعون.
شمعون تعجب کرد که اين مرد اين تخم‌هاى طلا را از کجا مى‌آورد.
پرسيد: 'عمو جان! اينها را از کجا مى‌آوري؟'
خارکن جواب داد: 'مرغش را در بيابان تو فلان غار گرفتم' .
شمعون گفت: 'چه شکلى است؟'
خارکن نشانى‌هاى مرغ را بى‌کم و زياد داد به شمعون و شمعون با خودش گفت: 'اين مرغ، مرغ سعادت است که اگر کسى سرش را بخورد پادشاه مى‌شود و اگر دل و جگرش را بخورد شب به شب يک کيسه اشرفى مى‌آيد زير سرش' .
و رفت تو فکر که هر طور شده مرغ را از چنگِ خارکن درآورد. اما، نيّتش را بُروز نداد و گفت: 'خيرش را ببيني؛ خيلى مواظبش باش' .
خارکن گفت: 'خدا به شما خير بدهد' .
و پول را از شمعون گرفت و رفت.
در اين حيصِ بيص خارکن که پول و پلهٔ زيادى گيرش آمده بود هواى سفر زد به سرش. مرغ را سپرد دست زنش و راه افتاد.
شمعون که منتظر فرصت بود، اين پيش‌آمد را به فال نيک گرفت و رفت سراغ پيرزنى که از حيله‌گيرى شيطان را درس مى‌داد. گفت: 'اى پيرزن! اگر من را به وصال زن خارکن برسانى هزار اشرفى به تو پاداش مى‌دهم' .
پيرزن گفت: 'اشرفى‌هات را آماده کن و بگذار دَمِ دست!'
و بلند شد چادر چاقچور کرد و رفت درِ خانه خارکن را زد.
زن خارکن در را واکرد و از پيرزن پرسيد: 'مادر! با کى کار داري؟'
پيرزن جواب داد: 'دختر جان! الهى قربانت برم؛ داشتم از اينجا رد مى‌شدم، تشنه‌ام شد؛ گفتم بيام يک چکه آب بخورم' .
زن خارکن گفت: 'چه عيبى دارد! بفرمائيد تو' .
پيرزن رفت تو و زن خارکن از چاه آب کشيد ريخت تو کاسه و داد دست پيرزن.
پيرزن آب خورد و با چرب‌زبانى سر صحبت را واکرد و از زن پرسيد: 'تو زن کى هستي؟'
زن جواب داد: 'زن فلان خارکن هستم' .
پيرزن با دست زد رو لُپَش و گفت: 'واه! واه! خدا نصيب گرگ بيابان نکند، حيف نيست تو با اين بَرو رو و اين قد و بالا زن يک خارکن باشي؟ خوشگلى نيستى که هستي. مَقبول نيستى که هستي. ماشاءالله از قشنگى مثل ماهِ شبِ چهاردهي. تو بايد شوهرى داشته باشى لنگهٔ خودت، جوان، با اسم و رسم، خوشگل و چيزدار. اين خارکن را مى‌خواهى چه کني؟ راست راستى که اين قديمى‌ها درست گفته‌اند که انگور شيرين نصيب شغال مى‌شود' .
زن خارکن گفت: 'چه کنم مادر؟ قسمت ما اين بود' .
پيرزن گفت: 'اين حرف‌ها را نزن دختر. جلوِ ضرر را از هر جا که بگيرى منفعت است. وِلِش کن برود به جهنم. خودم برات شوهرى پيدا مى‌کنم جفت خودت' .
خلاصه! آنقدر به گوش زن افسون خواند که او را از راه به در برد.
وقتى دلِ زنِ خارکن نرم شد، پيرزن حرف را کشاند به شمعون و بنا کرد از او تعريف کردن. آخر سر گفت: 'راستش را بخواهى شمعون براى تو غش و ضعف مى‌کند و براى رسيدن به وصال تو تا پاى جان ايستاده' .
بعد از گفت‌وگوى زياد، قرار شد زن خارکن فردا شب شمعون را دعوت کند به شام و مرغ تخم‌طلا را براش سر ببرد و بريان کند.
عصرِ فردا، زن خارکن مرغ را کشت؛ خوب بريانش کرد و گذاشتش زير سبد که براى شام حاضر باشد. بعد، رفت مشغول جمع و جور کردن اتاق شد.
در اين موقع، سعد و سعيد از مکتب آمدند خانه و رفتند سبد را ورداشتند و چشمشان به مرغ بريان افتاد. خواستند شروع کنند به خوردن، اما ترسيدند زن باباشان کتکشان بزند. اين بود که يکى از آنها سر مرغ را خورد و ديگر دل و جگرش را؛ چون فکر مى‌کردند وقتى يک مرغ درشت و درسته هست، کسى به صرافتِ سر و دل و جگرش نمى‌افتد.
همين که هوا تاريک شد، شمعون شاد و شنگول آمد سر وقت زن خارکن. بعد از سلام و حال و احوال گفت: 'اول مرغ را بيار بخورم که خيلى گشنه‌ام' .
زن سفره انداخت و رفت مرغ را گذاشت تو دوري، آورد براى شمعون و گفت: 'بسم‌الله، بفرما نوش جان کن' .
شمعون به هواى سر و دل و جگر مرغ دست برد جلو؛ اما ديد اى داد و بى‌داد نه از سر مرغ خبرى هست و نه از دل و جگرش. گفت: 'مگر اين مرغ سر و دل و جگر نداشت؟'
زن گفت: 'چرا' .
شمعون پرسيد: 'پس کو؟'
زن گفت: 'نمى‌دانم. برم ببينم چى شده؟'
و پا شد رفت تو حياط از سعد و سعيد پرسيد: 'سر و دل و جگر مرغ را شما خورديد؟'


همچنین مشاهده کنید