سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا

فرجام (۲)


شير که نمى‌خواست خود را ضعيف نشان دهد گفت: 'خُوب، تو هم بيا و دست‌هاى مرا ببند!' روباه شير را به درخت بست و بعد به‌جاى اين که خيالش از نقشه‌اى که دارد راحت شود به شير گفت: 'چشم در راه چه هستي، فشارى به شانه‌ات بياور و روده‌ها را پاره کن، يادى از پدر بزرگ خود بکن تا با هم بنشينيم و غذائى بخوريم.' شير هر چه کوشيد نتوانست روده‌ها را پاره کند. روباه گفت: 'ما را شرمنده مکن تو خيلى قدرت داري، به خودت فشار بيشترى بياور و نشان بده پسر که هستي!'
شير با آنکه به عرق درآمد، نتوانست بندها را پاره کند، و روباه وقتى خيالش راحت شد به شير گفت: 'اقرار کن که ديگر نمى‌تواني؟' شير پذيرفت. آنگاه روباه روبه‌روى شير ايستاد و گفت اما تو هنوز شيرى و من که روباه باشم از شيرها چه نفرتى دارم. حال به همين وضع بمان و اگر نجات يافتى خبر به سلطان بزرگ ببر و بگو که من چنين کردم.
روباه با آسودگى به خوردن آهوى شکار شده پرداخت و بعد آبى نوشيد و راه افتاد.
و اما بشنويم از شير که فريب روباه مکار را خورد و در بند او گرفتار آمد. شير که در بند بود کم‌کم بر اثر آفتاب به مرگ نزديک شد و چيزى نمانده بود که از حال برود. موشى که از لانه‌اش در خزيده بود تا او را به آن روز و حال ديد، تندى به بزرگ موش‌ها خبر داد. موش‌ها از لانه‌ها بيرون آمدند و به سوى شير رفتند و او را در حالى که آب دهانش کش کرده بود، و يال‌هايش چون لته کهنه به اطرافش ريخته بود، مشاهده کردند.
موش‌ها برآن شدند که روده‌ها را بجوند و آنها را پاره کنند، پس، از سر و دست و يال شير بالا رفتند و بندها را جويدند، و چندى نگذشت که شير خود را آزاد ديد.
موش‌‌ها رفتند و شير به کنار چشمه خزيد و آب خورد و انديشيد چه چاره کند. به ياد حرف روباه افتاد که گفت: 'اگر نجات يافتى به نزد سلطان بزرگ برو، و بگو چه به روزت آوردم!'
شير را به همين‌جا بگذاريم و از روباه بشنويم چه نقشه‌ها داشت؟
روباه رفت و رفت، و رفت تا به جائى رسيد که هم نوعانش در آنجا زندگى مى‌کردند و دستِ بر قضا سر راهش روباه مادّه‌اى قرار گرفت که برايش دم تکان داد، و روباه از اين بابت خوشحال شد. با هم که دوست شدند روباه گفت، 'اين طرف‌ها آمدم تا اگر دچار مشکلى هستيد برطرف کنم.' روباه مادّه جست و خيزى کرد و خودى نشان داد و گفت: 'بله چنين و چنان است و زندگى خوش مى‌گذرد. در اينجا باغى است که باغبان ثروت‌مندى دارد، و در باغ او چندين آغل است، و در هر کدام چندين مرغ و خروس دارد. اما ناگفته نماند که آن باغبان شيرى در خدمت گرفته که شب‌ها پاسدارى باغ با او است!'
حرف‌هاى روباهِ ماده که تمام شد، روباه به همراه او پيش روباه‌هاى ديگر رفت و با آنها آشنا شد. چندى به گفت و گو نشستند و بالاخره به اين نتيجه رسيدند هر طور شده شير را پيش باغبان بدنام کنند.
شب که شد، روباه خود را از سوراخ باغ به درون کشاند و ديد بله، شيرى به بزرگى کوه آنجا نشسته و از باغ پاسدارى مى‌کند. باغ پر از انگور بود. روباه آهسته و پاورچين پاورچين به آغل مرغ‌ها نزديک شد و مرغى را گرفت و خفه کرد و همين که سر و صداى مرغ‌ها درآمد روباه مرغ را که خفه کرده بود به دندان کشيد و از باغ به در زد.
باغبان و شير سراسيمه خودشان را به آغل مرغ‌ها رساندند ولى از روباه خبرى نبود و از ميان مرغ‌ها مرغى کم شده بود.
باغبان با شير تندخوئى کرد و گفت: 'اين همه به تو گوشت مى‌دهم اما مى‌بينى که از پس پاسدارى چند مرغ بر نمى‌آئي.' شير گفت: 'اى باغبان بلائى به سر اين روباه دربياورم که در افسانه‌ها بگويند. حال خيال آسوده‌دار که ديگر نمى‌گذارم چيزى از باغ کم بشود!' و باغبان رفت.
روباه که از چنگال شير فرار کرده بود و شهامت بيشترى را در خود حس مى‌کرد، شکمش که سير شد باز به اين فکر افتاد که چگونه شير را از سر راهش بردارد. شب بعد روباه به روى ديوار رفت و از خود صداى زوزهٔ شغال را در آورد. (زوزه‌ئى شبيه به وقت رسيدن انگور و اين به معناى آگاهى دادن به ديگر شغال‌ها است براى انگور مجاني.) شغال‌ها که گرد آمدند، روباه خود را نشان داد و گفت: 'سر و صدا نکنيد و اگر طالب انگور هستيد در اين باغ هر چه بخواهيد هست.' شغال‌ها دم تکان دادند و پا به پا کردند و گفتند: 'در اين باغ شيرى قوى هيکل است که ما جرأت نزديک شدن به آن را نداريم.' روباه سوگند پشت سوگند، که چنين نيست و شير که شير هست، شير نيست. خلاصه شغال‌ها را راضى کرد، تا يک‌يک به درون باغ بخزند و انگور مفّصلى نوش جان کنند و دست آخر هم گفت فردا شب يادتان نرود.
روز بعد باغبان به سراغ انگورها رفت و ديد بيشتر آنها خورده شده و پايمال گشته است. سخت بر آشفت و پيش شير رفت، و گفت: 'اى شير پخمه، مگر کجا بودى که شغالان با باغ چنين کردند؟' و همين که چند قدمى از شير دور شد، روباه از کمين درآمد و به باغبان گفت: 'پخمه خودت هستي!' و تا خواست ادامهٔ حرف بدهد باغبان چوبى برداشت و به طرفش هجوم برد، روباه پا به پا شد و گفت: 'انگار که مرا هم زدي، اين که راه اصلاح نيست. بايد فکر بکرى بکنى تا ديگر نه انگورها خورده شده و نه مرغ‌هايت را بدزدند!' باغبان گفت: 'چه بايد بکنم؟' روباه گفت: 'شير، پير و خرفت شده و من ده‌ها مثل او را به دام انداخته و نابود کرده‌ام. بهتر است او را نابود کنيم.' باغبان پرسيد: 'چگونه؟' روباه گفت: 'فردا به شهر مى‌روى و ران گوشت فراهم مى‌آوري، بقيهٔ کار را به‌عهدهٔ من بگذار؟'
فردا روز باغبان به شهر رفت، ران گوشتى تهيه کرد و به باغ آورد و همان‌طور که روباه دستور داده بود، آن را نيم پز کرد و به شاخه‌ٔ درختى که کنارش تله قرار داشت آويزان نمود. بعد باغبان نزد شير رفت و گفت: 'امروز ران گوسفندى برايت تهيه ديدم، بيا و نوش جان کن.' شير پيش از آنکه از جا بجنبد و به سوى ران کشيده شود با خوشحالى خواند...
اى رانِ لرزان لرزان
به گيرِ من افتادى آسان آسان
شير اين را گفت و خيزى زد اما پيش از آنکه دندانش با ران تماس بگيرد، تله به گردنش افتاد و روى زمين درغلتيد. روباه که منتظر چنين فرصتى بود پيش آمد و به باغبان گفت: 'منتظر چه هستي؟ با چماق مخش را متلاشى کن.' باغبان چند چوب بر مغز شير کوفت و او را کشت.
روباه با باغبان قول و قرار گذاشت که از آن پس او پاسدار باغ باشد، و باغبان هم پذيرفت. شب که شد باز روباه به روى ديوار باغ رفت و زوزه‌ٔ آى انگور وقت، انگور وقت سرداد. چندى نگذشت، که سر و کلّهٔ شغالان پيدا شد. شغالان گرد آمدند. روباه گفت: 'خوب حالا که با هم رفيق هستيم به حرفم گوش کنيد تا همگى سعادتمند شويم.' و افزود: 'از شير هم ديگر خبر نيست و او اين پس،من باغبان اين باغ هستم ولى پيش از هر چيز سر باغبان را هم بايد به زير آب کنيم. آن وقت خيالمان بيشتر راحت خواهد شد. روباه اين را گفت و از همهٔ شغالان درخواست کرد که دُم يکديگر را به هم گره بزنند و وارد باغ شوند. شغالان دم‌هايشان را به هم گره زدند و دم شغال آخرى را هم روباه به درخت بست. روباه، بعد به سراغ باغبان رفت و گفت: 'بيا که دزد انگورهايت را گرفتم!' باغبان تا آمد و چشمش به شغال‌ها افتاد، يک‌يک را به وسيلهٔ چماق از پاى درآورد و براى آنکه از روباه قدردانى کرده باشد مرغى در اختيارش گذاشت تا نوش جان کند.


همچنین مشاهده کنید