متی حللت به شیراز یا نسیم الصبح |
|
خذالکتاب و بلغ سلامی الاحباب |
اگر چه صبر من از روی دوست ممکن نیست |
|
همی کنم به ضرورت چو صبر ماهی از آب |
گر مرا بیتو در بهشت برند |
|
دیده از دیدنش بخواهم دوخت |
کاین چنینم خدای وعده نکرد |
|
که مرا در بهشت باید سوخت |
گفتا چه کردهام که نگاهم نمیکنی |
|
وآن دوستی که داشتی اول چرا کمست؟ |
گفتا به جرم آنکه به هفتاد سالگی |
|
سودای سور میپزی و جای ماتمست |
آشفتن چشمهای مستت |
|
دود دل یار مهربانست |
وین طرفه که درد چشم او را |
|
خونابه ز چشم ما روانست |
دو فتنه به یک قرینه برخاست |
|
پیداست که آخرالزمانست |
خوب را گو پلاس در بر کن |
|
که همان لعبت نگارینست |
زشت را گو هزار حله بپوش |
|
که همان مردهشوی پارینست |
در قطرهی باران بهاری چه توان گفت؟ |
|
در نافهی آهوی تتاری چه توان گفت؟ |
گر در همه چیزی صفت و نعت بگنجد |
|
در صورت و معنی که تو داری چه توان گفت؟ |
سخن عشق حرامست بر آن بیهده گوی |
|
که چو ده بیت غزل گفت مدیح آغازد |
حبذا همت سعدی و سخن گفتن او |
|
که ز معشوق به ممدوح نمیپردازد |
من بگویم ندیدهام دهنی |
|
کز دهان تو تنگتر باشد |
تنگتر زین دهان فراخ ولیک |
|
نه همه تنگها شکر باشد |
کوه عنبر نشسته بر زنخش |
|
راست گویی بهیست مشک آلود |
گر به چنگال صوفیان افتد |
|
ندهندش مگر به شفتالود |
تو آن نهای که به جور از تو روی برپیچند |
|
گناه تست و من استادهام به استغفار |
مرا غبار تو هرگز اثر کند در دل |
|
که خاکپای توام؟ خاک را چه غم ز غبار؟ |
بس ای غلام بدیعالجمال شیرینکار |
|
که سوز عشق تو انداخت در جهان آتش |
به نفط گنده چه حاجت که بر دهان گیری |
|
تو را خود از لب لعلست در دهان آتش |
آن پریروی که از مرد و زن و پیر و جوان |
|
هر که بینی دم صاحبنظری میزندش |
آستینم زد و از هوش برفتم در حال |
|
راست گفتند که دیوانه پری میزندش |
مرا به صورت شاهد نظر حلال بود |
|
که هرچه مینگرم شاهدست در نظرم |
دو چشم در سر هرکس نهادهاند ولی |
|
تو نقش بینی و من نقشبند مینگرم |
شبی خواهم که پنهانت بگویم |
|
نهان از آشنایان و غریبان |
چنان در خود کشم چوگان زلفت |
|
کزو غافل بود گوی گریبان |
ولیکن هر گناهی را جزاییست |
|
گناه عشق را جور رقیبان |
هزار بوسه دهد بتپرست بر سنگی |
|
که ضر و نفع محالست ازو نشان دادن |
تو بت ز سنگ نهای بل ز سنگ سختتری |
|
که بر دهان تو بوسی نمیتوان دادن |
کسی ملامتم از عشق روی او میکرد |
|
که خیره چند شتابی به خون خود خوردن |
ازو بپرس که دارد اسیر بر فتراک |
|
ز من مپرس که دارم کمند در گردن |
چند گویی که مهر ازو بردار |
|
خویشتن را به صبر ده تسکین |
کهربا را بگوی تا نبرد |
|
چه کند کاه پارهای مسکین؟ |
بر آن گلیم سیاهم حسد همی آید |
|
که هست در بر سیمین چون صنوبر او |
گلیم بین که در آن بر، چه عیش میراند |
|
سیه گلیمی من بین که دورم از بر او |
گفتم به ره ببینم و دامن بگیرمش |
|
کای رشک آفتاب جمال منیر تو |
شهری بر آتش غم هجران بسوختی |
|
اول منم به قید محبت اسیر تو |
انعام کن به گوشهی چشم ارادتی |
|
تا بندهی تو باشم و منت پذیر تو |
صاحبدلی به تربیتم گفت زینهار |
|
غوغا مکن که دوست ندارد نفیر تو |
شاهد منجمست چه حاجت به شرح حال |
|
در وی نگاه کن که بداند ضمیر تو |
وه که چه آزار بود من از مهر تو |
|
لیک چو باز آمدی آن همه برداشتی |
سر چو برآورد صبح بپوشد گناه |
|
روز همه روز جنگ شب همه شب آشتی |
|