همسازی بین باورها و نگرشها یک پدیده عادی در زندگی روزانه ما است. اگر ما بر این باور باشیم که اتومبیل معینی بسیار قابل اطمینان و راحت از نظر سواری و مقرونبهصرفه از نظر سوخت است، احتمالاً نگرش مثبتی نسبت به آن خواهیم داشت. در چنین مواردی بهنظر میآید که نگرش ما بهطور طبیعی و بهصورتی غیرقابل اجتناب از باورهای تأییدآمیز ما نشأت میگیرد. در سالهای گذشته عدهای از محققان نشان دادهاند که با ترکیب باورها و ارزشهای زیربنائی از طریق بهکار گرفتن مقیاسهای عددی و فرمولهای جبری، میتوان به پیشبینیهای حتی کمی در مورد نگرشهای افراد دست زد (مراجعه کنید به روزنبرگ 'Rosenberg' ، سال ۱۹۵۶؛ فیشباین 'Fishbein' ، سال ۱۹۶۳). این نوع همسازی دقیقاً از قواعد منطق صوری که نمونه آن را در تحقیق مک گوایر در مورد قیاسهای منطقی دیدیم، تبعیت میکند.
اما حتی در همان تحقیق هم نوعی همسازی بین باورها و نگرشها ملاحظه شد که منطق صوری آن را پیشبینی نمیکند. وقتی مکگوایر از آزمودنیهای خود خواست تا نگرشهای خود را نسبت به هر یک از ۴۸ گزاره پرسشنامه درجهبندی کنند، همبستگی نیرومندی بین این درجهبندی نگرشها و میزان اعتقاد آزمودنیها به درست بودن گزارهها بهدست آمد. به گفته دیگر هر چه اعتقاد آزمودنیها به درست بودن چیزی بیشتر بود، بهطور کلی آن چیز بهنظرشان مطلوبتر میآمد. بهعلاوه، وقتی میزان اعتقاد به یک گزاره بر اثر متقاعدسازی تغییر میکرد، درجه مطلوب بودن آن گزاره نیز تغییر مییافت. این نوع همسازی را غالباً 'دلیلتراشی ـ rationalization' مینامند. اگر ما به این باور برسیم که چیزی درست است، خود را متقاعد میسازیم که آن چیز مطلوب هم هست. ممکن است این زنجیره استدلال در جهت عکس نیز صورت گیرد: وقتی معتقد هستیم چیزی مطلوب است، خود را متقاعد میسازیم که آن چیز درست هم هست. معمولاً به این حالت 'تفکر آرزومندانه ـ wishful thinking' میگوئیم. هم دلیلتراشی و هم تفکر آرزومندانه میتوانند همبستگی مشاهده شده بین درجهبندی باورها و درجهبندی نگرشها را در دوره پیش از متقاعدسازی تبیین کنند. هر دو همسازی بهوجود میآورند، اما نه همسازی منطقی، بلکه همسازی روانی - منطقی.
توانائی نگرشها در تغییر باورها، در تحقیقی درباره نگرشهای نژادی بهصورتی بارزتر نشان داده شده است. پس از گردآوری اطلاعات مربوط به باورها و نگرشهای آزمودنیها درباره سیاهپوستان و اختلاط نژادی، آزمایشگر آنان را هیپنوتیسم کرد و به آنان تلقین نمود که نگرشهایشان در مورد سیاهانی که به منطقه آنها به مهاجرت عکس آن چیزی خواهد بود که قبلاً بوده است. این تلقین مؤثر افتاد. برای مثال، یک آزمودنی که قبلاً سخت مخالف مختلط بودن مسکن سیاهپوستان و سفیدپوستان بود پس از تلقین هیپنوتیسمی با این اختلاط موافق شد. توجه کنید که این تغییر در غیاب هرگونه استدلالی در جهت ترغیب آزمودنیها به چنین تغییری صورت گرفت؛ یعنی تنها جزء هیجانی نگرش از طریق تلقین هیپنوتیسمی تغییر کرده بود نه جزء شناختی آن. ازمودنیها پس از بیدار شدن از خواب هیپنوتیسمی به سؤالهائی درباره نگرشها و باورهای فعلی خود درباره سیاهپوستان و اختلاط نژادی پاسخ دادند. یافته شایانتوجه این بود که اینک آزمودنیها باورهای متفاوتی ابراز میداشتند، باورهائی که با نگرشهای تازه آنان همسازی داشت. برای مثال، آزمودنیهائی که نگرش خود را در جهت موافقت با مسکن مختلط تغییر داده بودند، اکنون باورهای تازهای ابراز میداشتند: 'مسکن مختلط شرط لازم برای وحدت نژادها است' ، 'این تنها کار منصفانهای است که میتوان کرد،' و جز اینها (روزنبرگ، ۱۹۶۰).
این تحقیقات نمایشگر یکی از شیوههای اثرگذاری کارکرد هیجانی در کارکرد شناختی است و در عین حال نشان میدهد که نگرشها و احساسات ما علاوه بر باورهای عقلانی (tational) از عوامل متعدد دیگری نیز مایه میگیرند. برای مثال، این روزها کسانیکه نگرش مثبتی به سیگار کشیدن دارند تأیید شناختی چندانی برای نگرش خود نمییابند، و این ناهمسازی یا ناهماهنگی بین هیجانها و باورها میتواند ناراحتکننده باشد. البته افراد سیگاری ممکن است چند باور مثبت درباره 'دودی بودن' داشته باشند (مثلاً، دود کردن سیگار آرامشبخش است، یا از بالا رفتن نامطلوب وزن جلوگیری میکند) که بر باورهای منفی غلبه دارند و میتوانند ناهمسازی بین باورها و نگرشها را کاهش دهند. نکته اینجا است که احتمالاً در میان سیگاریها اکثریت با کسانی است که بین باورهای منفی و نگرشهای منفی آنان نسبت به سیگار کشیدن همسازی وجود دارد و با این حال همچنان به دود کردن سیگار ادامه میدهند. چنین پدیدهای مهمترین سؤال را در زمینه همسازی مطرح میسازد: بین نگرشها و رفتار تا چه اندازه همسازی وجود دارد؟
همسازی بین نگرشها و رفتار
یکی از دلایل عمده برای مطالعه نگرشها این است که انتظار داریم به کمک نگرشها رفتار را پیشبینی کنیم. علاقه کاندیدای انتخاباتی به زمینهیابی نگرشهای رأیدهندگان ناشی از این فرض است که نگرشهای ابرازشده بازتابی از رفتار رأی دادن است. این فرض که نگرشهای فرد تعیینکننده رفتار او است عمیقاً در تفکر غربی عجین شده است و در موارد بسیار، فرض درستی هم هست. برای مثال، یک بررسی درباره مبارزات انتخاباتی ریاستجمهوری از ۱۹۵۲ تا ۱۹۶۴ نشان میدهد که در مورد ۸۵ درصد رأیدهندگان مورد مطالعه، بین نگرشها در دو ماه قبل از انتخابات و رأی واقعی در روز انتخابات همسازی وجود دارد (کلی 'Kelley' و مایرر 'Mirer' ، سال ۱۹۷۴).
اما فرض همسازی بین نگرش و رفتار در موارد دیگر تأیید نشده است. در تحقیق مشهوری در دهه ۱۹۳۰ یک اسناد سفیدپوست به همراه یک زن و شوهر جوان چینی به سفری سرتاسری در آمریکا دست زدند. در آن زمان در آمریکا تعصب بسیار شدیدی نسبت به شرقیها رواج داشت و هیچ قانونی علیه تبعیض نژادی در اماکن عمومی وجود نداشت. این سه مسافر در بیش از ۲۰۰ هتل و متل و رستوران توقف کردند و در همه رستورانها و هتلها بهجز یکی بدون هیچ مشکلی پذیرائی شدند. سپس ضمن نامهای به هریک از مؤسسات مورد بازدید پرسیده شد که آیا یک زن و شوهر جوان چینی را بهعنوان مهمان میپذیرند یا نه. در ۹۲ درصد از ۱۲۸ پاسخ رسیده اعلام شده بود که چنین مهمانهائی را نمیپذیرند. بهعبارت دیگر صاحبان این اماکن نگرشهائی ابراز داشتند که بسیار تعصبآمیزتر از رفتارشان بود (لاپییر 'LaPierre' ، سال ۱۹۳۴).
واضح است که رفتار ناشی از عوامل متعددی است که نگرشها یکی از آنها است، و این عوامل همگی بر همسازی بین نگرش و رفتار اثر میگذارند. یکی از این عوامل میزان محدودیت خود موقعیت است. ما غالباً مجبور میشویم به شیوههائی عمل کنیم که با آنچه احساس میکنیم یا باور داریم همسازی ندارد. در کودکی خاکشیر میخوردیم در حالیکه از آن نفرت داشتیم، و در بزرگسالی در سخنرانیها و مهمانیهائی حضور مییابیم که از خوردن خاکشیر هم ناخوشایندتر است. در تحقیق تبعیض نژادی نیز وقتی مالکان متعصب عملاً با یک زوج شرقی خواهان پذیرائی روبهرو شدند، احتمالاً نتوانستند تعصب خود را بهراحتی در عمل نشان دهند. قوانین فعلی در مورد منع تبعیض نژادی در اماکن عمومی اکنون کار را از سال ۱۹۳۴ هم دشوارتر کرده است. فشار معاشران نیز میتواند تأثیرات مشابهی بر رفتار داشته باشد. مثلاً نگرش یک نوجوان به ماریجوآنا با استفاده وی از این ماده به میزان ۵۰/۰ همبستگی دارد، اما تعداد دوستان معتاد وی به این ماده، متغیر پیشبین قویتری است (اندروز 'Andrews' و کندل 'Kandel' ، سال ۱۹۷۹).
قدرت نگرشهای در پیشبینی رفتار بستگی به درجه نیرومندی و همسازی آنها دارد. برای مثال، در زمینهیابیهای انتخابات ریاستجمهوری که قبلاً از آن یاد شد بخش عمده ناهمسازی بین نگرش و رأی، مربوط به رأیدهندگانی بود که در اصل نگرشهای ضعیف یا دوسوگرا (ambivalent) داشتند. علت دوسوگرائی بسیاری از این رأیدهندگان وجود فشارهای متعارض از سوی دوستان و بستگانی بود که با یکدیگر همعقیده نبودند. مثلاً یک بازرگان یهودی به یک گروه اقلیت تعلق دارد که اعضاء آن عموماً مواضع سیاسی لیبرالی دارند، اما وی در عین حال عضو جامعه بازرگانان است که اعضاء آن غالباً، و بهویژه در مورد موضوعات اقتصادی، موضعی محافظهکارانه دارند. هنگام رأی دادن، چنین فردی در معرض فشارهای متعارض قرار میگیرند. این دوسوگرائی و تعارض میتواند از عوامل درونی شخص نیز ناشی شود. یافتهها نشان میدهد که وقتی بین اجزاء شناختی و هیجانی (یعنی بین باورها و نگرشها) ناهمسازی وجود داشته باشد، نگرش نمیتواند مبنای مطمئنی برای پیشبینی رفتار باشد (نورمان 'Norman' ، سال ۱۹۷۵).
بین نگرش و رفتار ممکن است در مواردی نیز همسازی مشاهده نشود که نگرش مورد ارزیابی بهصورت عام با رفتار ارتباط داشته باشد نه بهصورت خاص. مثلاً در یک بررسی بین نگرشهای محیطی عمومی و آمادگی افراد برای اقدام از سوی باشگاهی بهنام 'سییرا ـ Sierra Club' رابطهای دیده نشد، اما بین نگرشهای ویژه افراد نسبت به باشگاه مزبور و تمایل آنان به اقدام از سوی آن باشگاه، رابطه قوی وجود داشت (ویگل، ورنون 'Vernon' وتوگناچی 'Tognacci' ، سال ۱۹۷۴). همبستگی بین نگرش زنان به کنترل موالید و استفاده آنان از مواد ضدبارداری خوراکی فقط ۰۸/۰ بود، اما همبستگی رفتار یاد شده با نگرش اختصاصی زنان به قرص ضدبارداری برابر با ۷۰/۰ بود (دیویدسون 'Davidson' و جاکارد 'Jaccard' ، سال ۱۹۷۹).
بسیاری از عواملی که پیشبینی رفتار را از روی نگرشها امکانپذیر میسازند در یک چارچوب نظری درهم یافته شدهاند (فیشباین، ۱۹۷۲؛ فیشباین و آجزن 'Ajzen' ، سال ۱۹۷۵). با بهرهگیری از اندازههای کمی نگرشها، انتظارات، و فشار اجتماعی، این نظریه با موفقیت پیشبینی کرده است که کدام دانشجویان دانشگاه به تجارب جنسی معینی دست خواهند زد (فیش باین، ۱۹۶۶)، چه گروهی از زنان مواد ضدبارداری خوراکی مصرف خواهند کرد (ورنر 'Werner' و میدل اشتات 'Middlestadt' ، سال ۱۹۷۹)، واکنش افراد به برنامههای انرژی هستهای چیست (باومن 'Bowman' و فیشباین، ۱۹۷۸)، و چه افرادی مرتباً به کلیسا میروند (برینبرگ 'Brinberg' ، سال ۱۹۷۹).