ادعاى بروکا که براساس شواهد بالينى قرار داشت بهزودى مورد حمايت فيزيولوژى تجربى قرار گرفت. در سال ۱۸۷۰ فريتش و هيتزيگ (Hitzig) کشف آزمايشگاهى موضعى بودن کنشهاى حرکتى در کورتکس مغز را اعلام کردند. اين کشف نشاندهندهٔ وضع جالبى در ارتباط با ديدگاه علمى است. براى مدت نيم قرن قبل از اين تقريباً تمام فيزيولوژيستها نظريهٔ قالبى و خشک 'تحريک ناپذيرى کورتکس مغز' را پذيرفته بودند. علت اين امر هم اين بود که مشاهده مىشد ديگرى نبود. تحريکهاى شيميائى و مکانيکى مختلف نيز نتيجهاى نداشت. بهنظر مىرسيد که ظاهراً مغز حاسيت و تحريکپذيرى مستقيم به محرکهائى که فيزيولوژيستها در آن زمان مىشناختند، نداشت. ماژندي، فلورن و بسيارى از فيزيولوژيستهاى معروف آن زمان از اين موضع حمايت مىکردند. اين 'دگم' پذيرفته شده بود ولى جهان شمول نبود. گزارش هالر و گزارشهاى پراکنده ديگرى از اين قبيل نيز وجود داشت. ديديم که رولاندو توانست قسمتى از مغز را تحريک کند. فريتش هايتزيگ دو علت احتمالى را براى رشد اين نظريه قالبى ارائه دادند. يکى اينکه پيشکسوتان، تمام قسمتهاى مغز را تجسس نکرده بودند. ديگر اينکه مشاهده کردند که خونريزى مغز تحريکپذيرى آن را يا بسيار تقليل مىدهد و يا حتى از بين مىبرد و مرگ نيز به فوريت باعث نابودى تحريکپذيرى مىشود.
بههرحال فريتش و هايتزيگ براى توجيه اين تضاد بين اعتقاد قالبى متداول آن زمان و تجربه علمي، مسئله 'روش' را مطرح دانستند. آنها اعلام کردند که 'روش، تعيينکنندهٔ نتيجه است.' هايتزيگ مشاهده کرد که تحريک الکتريکى کورتکس انسان منجر به حرکت چشمهاى او مىشود. او اين آزمايش را در خرگوش نيز انجام داد و همين نتيجه را گرفت. سپس با کمک فريتش تحقيقات منظم و پيگيرى در رابطه با تحريک الکتريکى کورتکس مغز سگ انجام داد. آنها دريافتند که با تحريک بعضى از بخشهاى پيشين کورتکس مغز، حرکات مداوم و يکنواختى مشهود مىگردد. اگر تحريک الکتريکى شديد بود، حرکات کلى و توأم با تشنج مىبود. ولى در اثر تحريکات ضعيف، آنها مشاهده کردند که 'مراکز' مختلف براى دستههاى مختلف عضلات وجود دارد. در آزمايش اول مجموعاً پنج مرکز يافت شد، يکى براى گردن، يکى براى انبساط پاى جلو، يکى جهت انقباض پاى جلو، يکى براى پاى عقب و يکى جهت صورت. (مطابق شکل زير)
به اين طريق بود که 'فرنولوژي' عمى جديد بهوجود آمد. تعداد بسيارى آزمايش براساس ضوابط روش جديد آغاز شد. کشفيات فريتش و هايتزيگ مورد تأييد قرار گرفت و در فاصله چند سال نقشه تفصيلى مراکز حرکتى ترسيم شد. کسانى که در اين موضوع اشتهار داشتند عبارت بودند از: فرير (Ferrier) در انگلستان، ناتهانگل (Nothangel) در آلمان، کارويل (Carville) و دور (Duret) در فرانسه. شکل بالا نشاندهندهٔ نقشهاى است که فرير در سال ۱۸۷۶ از مغز ميمون در ارتباط با فعاليتهاى حرکتى ترسيم نمود. کمى بعد از اين در طى ربع آخر قرن، تحقيقات گولتز (Goltz) و مانک (Munk) پديدار شد. مانک از موضعى بودن دقيق حمايت مىکرد، ولى بيشتر از نظريه فلورن جانبدارى مىکرد. در آن زمان بحث و جدل فراوانى در اين زمينه در گرفت و ما اکنون علت آن را مىدانيم. موضعى بودن يک فعاليت مغز که ممکن است در يک لحظه بسيار دقيق باشد ممکن است تحت شرايط متفاوت جسمى مختلف بوده، در نقطهٔ ديگر تکرار گشته، از بين رفته و دوباره ظاهر شده و بالاخره بهعنوان تظاهر صورى و جنبى يک محرک قوى نمايان گردد.
به محض اينکه وجود مراکز حرکتى محرز گرديد، جستجو براى تعيين مراکز حسى آغاز شد. تأثيرى که نظريه انرژىهاى مشخص اعصاب يوهانس ميولر تا سال ۱۸۷۰ داشت، استقرار اين باور بود که پنج مرکز در مغز، هريک براى يک حس وجود دارد. نخست مرکز بصرى تعيين شد و سپس مراکز لامسه و شنوائى معلوم گشت. فرير نخست مرکز بينائى را در قسمت عقبى مغز قرار داد. او مشاهده مىکرد که هنگامى که قسمتى از عقب مغز ميمون برداشته مىشود، حيوان دچار حرکات غيرعادى چشم شده و چنان رفتار مىکرد که گوئى در چشم مخالف بخش تخريب شده در مغز، نابينائى بهوجود آمده است. مانک (۱۸۸۱) نشان داد که برداشتن بخشى از قسمت عقبى مغز هيچيک از چشمها را کاملاً کور نمىکند، بلکه بيمارى هميانوپيا (Hemianopia) که نابينائى در نصف ميدان ديد هر چشم است، ايجاد مىنمايد. گولتز در تأييد صحت اين يافتهها ترديد داشت ولى نظر مانک درست بود. در اواخر قرن، مرکز شنيدن در قسمتهاى پيشانى و احساس هيجان جسمى در بخش عقبى قسمت مرکزي، پشت ناحيه حرکتى تعيين گشت. مراکز چشائى و بويائى هنوز معلوم نشده بود. در قرن بيستم، روش فلورن و گولتز را فرانز (Franz) (۱۹۲۹) و لشلى (۱۹۱۷) ادامه دادند و نشان دادند موضعى بودن وظايف در قشر مغز تا چه اندازه متغير، موقتى و غير دقيق است. در سال ۱۹۲۹ لشلى و فرانز کارهاى خود را در دو دهه خلاصه کرده و دو اصل برابرى همتوانى (Equipotentiality) و کنش تودهاى (Mass Action) مغز را ارائه دادند. اصل همتوانى برابرى بالقوه بدين معنى است که هريک از بخشهاى کورتکس مغز در اداى بعضى از وظايف همانند و برابر بخش ديگر است و از آن جمله حافظه و هوش هستند. کنش تودهاى يعنى اينکه تمام بخشهاى کورتکس که همتوانند، در تعاون با يکديگر عمل مىکنند و از بين رفتن يکى بههمان نسبت در صحت کارکرد بخش ديگر اختلال ايجاد مىنمايد، صرفنظر از اينکه در کدام قسمت ضايعه رخ داده است.
قابليت يادگيرى موشها پس از برداشتن مقادير متفاوتى از قسمتهاى مختلف کورتکس قابل توجيه بهوسيله دو اصل مذکور بود، ولى لشلى هيچ دليل علمى در دست نداشت مبنى بر اينکه اصل همتوانى يک فعاليت جنبى و غير مستقيم نيست و اينکه مغز جانشين ندارد، اگر از فعاليت عادى آن جلوگيرى شود. مثلاً مغز سگ چنين ساخته شده که گويا فعاليتهاى هر دو نيمکره مشابه است. يعنى اگر يک نيمکره برداشته شود، نيمکره ديگر بهعنوان يدککار اولى را انجام مىدهد. ولى براى بسيارى از فعاليتها نمىتوان جانشينى يافت.
لشلى نشان داد که اگر قسمت کورتکس مربوط به بينائى در موش تخريب شود، بينائى الگوها و تصاوير بينائى از بين مىرود گرچه موش ممکن است هنوز قادر به تشخيص و تفکيک طيفهاى نور باشد. در بشر تخريب کورتکس بينائى منجر به نابينائى کامل به نسبت مقدار تخريب هر بخش از کورتکس مىگردد. کورتکس مغز انسان وظيفه دوگانه ديدن تصاوير و روشنائى را با هم بهعهده دارد.
براى آشنا شدن به وضع تحقيقات موجود درباره اعمال کورتکس مغز خواننده بايد به کتب فيزيولوژى روان مراجعه کند. در اينجا ما مىتوانيم توجه به شرايط تاريخى آن داشته باشيم. روانشناسان فيزيولوژيک هنوز در جستجوى مراکز و يافتن و صحبت کردن درباره آنها هستند، ليکن هيچگاه به درستى نمىگويند يک مرکز در مغز کجا است و چکار مىکند. بهطور کلى اين افراد پيرو نظريه اتصاليون هستند که معتقد هستند که وظيفه يک رشته عصبى عبارت است از انتقال تحريکات از يک نورون به نورون ديگر و در نهايت از يک گيرنده در يک عضو حسى به يک آورنده در عضلات و غدد. بر اين اساس يک مرکز چيزى بيش از يک گذرگاه که تحريک لازم براى يک فعاليت از آن مىگذرد، نيست. وجود اين ناحيه بهقدرى لازم است که تخريب آن، فعاليت مربوط به آن را از بين مىبرد. اين نوعى تفکر علمى قابل قبول امروزى است. ولى تفکر درباره مراکز گاهى با نظريههاى قديمى مانند ديدگاه دکارت و انسان در درون انسان و مانند آن درمىآميزد. هميشه اين سؤال مطرح مىشود که آيا نقطه يا مکانى در مغز وجود ندارد که کار هوشيارى را بهگونهاى که غده Pineal از ديدگاه دکارت براى روح انجام مىداد، عهدهدار شود. و يا اگر اين نظريه متروک شده، آيا نمىتوان تصور کند که نورونهاى خاصى در مغز وجود دارند که تحريک آنها هميشه مترادف با هوشيارى است، در حالىکه نورونها در سطوح پائينتر و در نخاع شوکى بدون هوشيارى عمل مىکنند.
جستجو براى يافتن مراکز و انعکاس تحريکات پيرامونى در اين مراکز مغزي، آن نظريه قديمى را منعکس مىکند که فرآيند هوشيارى تنها در يک سلسله اتصالات و ارتباطات نورونى صورت نمىگيرد، بلکه بايد جايگاه خاصى داشته باشد. در حالىکه اين فرضيه که مرکز را به عنوان يک جايگاه (Seat) مىداند تا يک گذرگاه (Bottle - Neck)، مسلماً در حال از بين رفتن است، ولى باقى ماندن آن پس از گذشت بيش از نيم قرن از نورولوژى اتصالى (Connectionistic Neurology) نشانگر اين امر است که با چه کندى اين مفاهيم اساسى مىميرند.