دوشنبه, ۱۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 3 February, 2025
مجله ویستا
سه خواهری(۲)
خورشيد به اندازهٔ درخت خرمائى تا مغرب فاصله داشت که غروب کند. زن بلند شد که نانها را از تنور بيرون آورد و با شوهرش بخورند. وقتى که بالاى تنور رسيد، متوجه شد هيچ نانى در تنور نيست. دستش را داخل خاکستر رها کرد. سرد بود.هاج و واج ايستاده بود و نمىدانست چهکار کند. دويد شوهرش را از خواب پراند. هر دو، بالاى تنور آمدند. ديدند تنور سرد است. انگار ده سال اصلاً روشن نشده است. |
مرد مىزد توى سرش که: 'ديدى چگونه خانهام سوخت، حالا نمىدانم چه بلائى به سر دخترانم آمده است.' مرد روزها در جنگل گشت. هرچقدر گشت دخترانش را نديد. رفت همانجا که شب خوابيده بودند، اين طرف را صدا زد، آن طرف را صدا زد، متوجه شد اصلاً خبرى از دختران نيست. انگار آب شدهاند و به زمين فرو رفتهاند. با دلى اندوهگين و ناراحت با دست خالى به خانه برگشت. |
دختر کوچک، راهى را پيش گرفت و رفت. نزديکىهاى ظهر به جائى رسيد که در قسمت راست جاده سايبانى درست کرده بودند و کسى هم در آنجا پيدا نبود. راه خود را به آن طرف کج کرد. گفت: شايد کسى باشد و کمى آب پيدا شود. |
وقتى رسيد، متوجه شد، يک کاروانسراى قديمى است که حالا خراب شده است. هيچ صداى آدميزادى هم به گوش نمىرسد. آهسته آهسته داخل شد. هنوز قدمى برنداشته بود که پايش به چيزى گير کرد و با سر به زمين خورد. بلند شد تا ببيند پايش به چه چيزى خورده است. خُمى را ديد که فقط دستهاش بيرون است و باقى آن زير خاک است. با خودش گفت: شايد آب داخل آن باشد. |
با زحمت آن را بيرون آورد. تا لبهٔ آن از اشرفىهاى طلا انباشته شده بود! |
اشرفىها را جمع کرد و گفت: اکنون خورشيد اقبال من طلوع کرده است. مىروم اينها را مىفروشم و با پولش پيراهن و کفش مىخرم، همه چيز مىخرم، خانه، کنيز، کلفت و ... . |
در همين موقع که در حال نقشه کشيدن بود، به ياد خواهرانش افتاد و با خودش گفت: خواهرانم الان چهکار مىکنند. شايد آنها هم الان تشنه و گرسنه هستند. اگر اين اشرفىها را ببرم و با آنها تقسيم کنم، حتماً از رفتار خودشان پشيمان خواهند شد از آنجا هم، باهم به شهر مىرويم. |
اين فکر را کرد و بلند شد. خُم را برداشت و از راه ميانبُر به همان راهى که خواهرانش رفته بودند رفت. |
دو سه ساعتى راه رفت. از دور خواهرانش را ديد و شروع کرد به صدا زدن. دختران وقتى که صورتشان را برگرداندند، ديدند خواهرشان است. قدمهايشان را تندتر کردند. هرچه اين بدبخت صدا مىزد، آنها خود را به کرى زده بودند. |
مقدارى که رفتند پشت سرشان را نگاه کردند و متوجه شدند که کوزهاى را در بغل دارد. ايستادند تا خواهرشان رسيد. |
وقتى که ديدند خُم (يا کوزه) پر از اشرفى است، گفتند: |
- چرا همان وقت که صدا مىزدي، نگفتى که چه دارى و چيزى نمىگفتي؟ |
دختر کوچک گفت: 'من که گفتم بايستيد. شما خودتان قدمهايتان را تندتر کرديد.' و سپس سرگذشت خود را گفت. |
هنوز صحبت او تمام نشده بود که او را گرفتند و شروع کردند به زدن که: 'اين اشرفىها متعلق به نامزدهاى ماست. تو چرا آنها را دزديدهاي؟' |
دختر گفت: شما که نامزد نداريد. اصلاً گيرم که مال نامزدهاى شما است، من که آنها را به شما دادم. ديگر چرا کتکم مىزنيد؟ |
گفتند: مىدانى چيه؟ تو از همين راه برو! ما از راهى که تو مىرفتي، مىرويم. شايد نامزدمان را پيدا کنيم. |
اين را گفتند و به راهى رفتند که خواهرشان رفته بود. |
اين بيچاره هم مىخواست صوابى کند، کباب شد. بلند شد و راه افتاد. اشک از چشمانش به شدت سرازير بود. |
اول که پدرش آنها را رها کرده بود، بعد هم خواهرانش او را کتک زده بودند، اين همه راه را هم تشنه و گرسنه آمده بود، اينجا هم او را کتک زدند و اشرفىهايش را گرفتند. |
خواهران بزرگتر همان راه را گرفته و رفتند تا به شهرى در بين راه رسيدند. شب را در خانهٔ پيرزنى ماندند و به او گفتند که ما اشرفى داريم. فردا آنها را در شهر مىفروشيم و پولت را خواهيم داد. |
وقتى که صبح شد همهٔ مردم خبر داشتند که چنين اشخاصى وارد شهر شدهاند و اين مقدار هم اشرفى دارند. تمام مردم به تماشاى آنها آمدند. |
دو تا از غلامان پادشاه با پيرزن نقشهاى کشيدند و خود را از اقوام پادشاه معرفى کردند. خلاصه همان دو نوکر آمدند و از دختران خواستگارى کرده و آنها را به زنى گرفتند. اشرفىها را هم نصف کردند. نيمى از آنِ دختر بزرگتر و نيم ديگر از آنِ دختر مياني. |
غلامهاى پادشاه که آدمهاى نااهل و ناجورى بودند، ثروتهاى دخترها را به باد دادند و خرج خوشگذرانى خود کردند و دخترها را براى خدمت و کنيزى به دربار شاه بردند و به اين ترتيب دخترها، سزاى عمل بدشان را ديدند. |
اما از آن طرف دختر کوچک، غمگين و ناراحت از راه مىرفت. کمکم خورشيد داشت غروب مىکرد و دختر بيچاره گرسنه و خسته، همچنان مىرفت تا شايد به آبادى و روستائى برسد و شب را در آنجا بگذراند. |
همينطور که خسته و درمانده راه مىپيمود، کلبه خرابهاى را ديد. سرعت خود را زياد کرد و با عجله خود را به آنجا رساند و وارد کلبه شد. نگاهى به اين طرف و آن طرف کرد. چشمهايش در تاريکى چيزى را نمىديد. ناگهان در بسته شد و کسى پرسيد: |
- تو کيستي؟ |
دخترک وقتى که صورت او را ديد ترسيد. شروع کرد به لرزيدن موهايش مثل سيس بودند و دندانهايش مثل دندان شتر بزرگ بود. |
همانطور که مىلرزيد بيرون آمد و گفت: |
- مَنَم، دخترى که نه مادر دارد، نه پدر، نه خواهر بهدردبخورى و نه برادرى و نه هيچکس ديگر و به اندازهاى گرسته هستم که توانائى راه رفتن هم ندارم. |
دُروج گفت: 'بيا اينجا! صدايش مثل رعد و برق بود. دختر آمد و در کنارش نشست. دُروج شروع کرد به خنديدن، دستى به بدنش کشيد و گفت: |
- عجب تو چرا اينقدر مردنى هستي؟ مرا بگو که خيال مىکردم امشب شام چرب و نرمى خواهم داشت. اينجا را ببين (انگار که) از قحطسالى آمده است. همهاش استخوان، مگر تو کجا بزرگ شدهاي؟ |
فکرى کرد و گفت: 'ولى اشکالى ندارد، مىگذارم تا بزرگ شوي. وقتى که خوب چاق شدى تو را خواهم خورد.' دختر منظور دُروج را فهميد. شروع به التماس کرد که: |
- بىبي! تو را به خدا قسمت مىدهم که مرا نخور. مرا همينجا نگهدار، برايت کلفتى مىکنم، فقط مرا نخور. |
دُروج خندهاى کرد و گفت: باشه نمىخورمت ولى شرطش اين است که هر کارى من گفتم انجام بدهي. اگر نتوانستى همان موقع تو را خواهم خورد. |
آن شب، شام خوردند و دُروج سر خود را گذاشت روى پاى دختر و گفت: 'تو بايد تا صبح توى سر من بگردى و شپشهاى سر مرا با دستهايت بگيري.' |
بدبخت، بعد از آن همه راه آمدن و کتک خوردن، آن شب هم تا صبح بيدار ماند و شپشهاى سر دُروج را گرفت. صبح که شد، دُروج دختر ار به يک زيرزمين ديگر برد. يک جوال گندم و يک جوال جو را باهم مخلوط کرد و گفت: من عصر برمىگردم، تا آن موقع بايد تمام اين جوها و گندمها را از هم جدا کني. جوها يک طرف و گندمها هم يک طرف، اگر اين کار را انجام ندادى همين امشب تو را مىخورم. |
همچنین مشاهده کنید
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست