|
|
ديگر لغات که سخت متداول بوده و امروز منسوخ شده است
|
|
- لون:
|
در مورد اشاره به ذکر نوع يا جنس غالباً اين لغت مستعمل بوده است و از آن ترکيبهائى کردهاند چون: ازلونى ديگر، بر آن لون: لون لون و غيره.
|
|
مثال از بيهقي:
'درين راه کسى ياد نداشت تنگى آب بر آن لون که به جوىهاى بزرگ مىرسيديم خشک بود' (ص ۶۱۸)... 'فردا اگر آيند کوشش از لونى ديگر بينند' (ص ۶۱۹)...
'طغرل اعيان را گرد کرد و بسيار سخت رفت از هر لوني' (ص ۶۲۰)
|
|
- فريشته:
|
اين لغت در کتب قديم همه جا با يا بعد از را و قبل شين نوشته مىشده است مگر کاتبان بعدها آن را در بعض نسخ تخفيف داده اند.
|
|
که آن را به 'در' تخفيف دادهاند و ظاهراً اول بار در شعر اين تخفيف وارد شده است ـ در کتب مانويان نيز آن را 'فريستگ' آوردهاند. و در درى خراسانى 'فريشته' شده است بعض شعراى قديم آن را فرشته و فريشته به هر دو قسم و فريشته به هر دو قسم آوردهاند چنانکه در قصيدهٔ منسوب به معزى نيز آمده است:
|
|
|
قصيده |
|
اى زلف دلبر من پربند و پرشکنى |
|
گاهى چو وعدهٔ او گاهى چو پشت من |
گه دام سرخ مُلى گه بند تازهگلى |
|
گه عقد ياسمنى گه طوق نسترنى |
چون معجزه عجبى چون نادره مثلى |
|
چون سلسله گرهى چون دايره شکنى |
نور فرشتگان در زير دامن توست |
|
از تيرگى تو چرا چون جان اهرمنى |
از مشک سوده کشى بر سيم ساده رقم |
|
گوئى سر قلم بوبکربن حسنى |
|
|
و در نسخههاى صحيح و قديمى ترجمهٔ تاريخ طبرى و ترجمهٔ تفسير طبرى همو و کشفالمحجوب و تاريخ سيستان تا حدى کمتر دستخوردگى دارند همه جا بهجاى فرشته فريشته آمده است، و در بحرهاى شعر که فريشته به وزن در نمىآمده است، فرشته گفتهاند و بهتدريج اين لغت به تخفيف شهرت يافته است ولى بايد دانست که ياء آن مجهول است نه معروف و فعل 'فرستادن' هم از اين ريشه است، و فرسته و فرشته و فريسته و فريشته همه يکى است و همه صحيح است.
|
|
در شعر گاهى به ضرورت 'افرشته' به قياس 'افريدون' و 'اپرويز' و 'ابزرگمهر' و 'ابقراط' با الف زايد گفته شده است ولى شياع ندارد و نادر است.
|
|
- هول:
|
به معنى هايل، در نظم و نثر فراوان است، مثال از بيهقي:
|
|
'عروسى کردند که کس مانند آن ياد نداشت که تکلفهاى هول فرمود امير که اين فرزند را سخت دوست داشت' 'ص ۶۵۴' ... ' پيوسته جنگ بود جنگى که از آن صعبتر نباشد که قلعتيان هول کوشش کردند' (ص ۶۶۵) ... 'از هر دو جانب جنگ سختتر پيوستند و نيک جد کردند هر دو جانب که از آن هولتر نباشد' (ص ۱۳۲) ... 'ملاعين حصار غور برجوشيدند و به يکبارگى خروش کردند سخت هول که زمين بخواست دريد (ص ۱۲۹) ما قبلاً هم شواهدى در اين مورد آوردهايم.
|
|
- افتادن:
|
به معنى حاصل آمدن محصول از جائى با به دست آمدن چيزى از محلي، مثال از تاريخ سيستان: 'ايزد سبب کرد اندر آن سال تا آنجا چندان ترنجبين افتاد که هر مردى را از آن هزار من بهدست آمد' (ص ۳۴۸)..
|
|
مثال ديگر از حدودالعالم: 'منزلى است و هرگز از برف خالى نبود و اندر وى دَدَگان و گوزنان بسياراند و ازين کوه سر وى گوزن افتد بسيار' (ص ۴۹) .. 'هرچيزى که از ناحيت خلخ افتد و از ناحيت خرخيز افتد از چگل نيز خيزد' (ص ۵۲)
|
|
و بعدها اين معنى برافتاده ولى هنوز شيخ عليهالرحمه در قرن هفتم از اين لغت خبر دارد آنجا که فرمايد: 'در روزگار جوانى چنانکه افتد و داني' که مراد آن بوده است:
|
|
|
|
- برآستاى:
|
يعنى در حق و در مقابل، بيهقى و تاريخ سيستان و مجملالتواريخ اين لغت را آوردهاند، مثال از بيهقي:
|
|
'و گفت که هر مال از اطلاق مىکنند آن از آن ملت ماست و آنچه بر آستاى معتمدان ما کرده آمد ضايع نشود' (ص ۵۶۱)
|
|
مثال از تاريخ سيستان: 'اما اگر اين همه براى آن همى کند که من بر آستان حَرم و اسباب وى کردم تا مکافات آن باشد' ... (ص ۳۳۱)
|
|
- برسيدن:
|
به معنى تمام شدن و به کمال انجاميدن يا فانى شدن و به انتها رسيدن و اين فعل به اين معنى که معناى حقيقى آن است تا ديرى در نثر و نظم استعمال مىشده است و امروز تنها در مورد 'رسيدن ميوه' اين معنى باقى است و در ساير موارد از ميان رفته است چنانکه مىگفتند: 'فصاحتم برسيد ـ تذکرةالاوليا' يعنى فصاحتم تمام شد، کار برسيد ـ يعنى تمام شد ـ ارزاقشان برسيد، يعنى خواربارشان تمام شد و غيره...
|
|
- ديگر:
|
لغات کاليوه به معنى پريشان و مشوش آشفته، کلپتره، به معنى پراکنده گفتار و گربز، گربزى که معّرب آن جزيزه است به معنى بسيار هوشيار و داهى و ديپلمات ـ آزادي: به معنى تشکر، آزادى کردند، يعنى شکر کردند، يعنى شکر کردند و امتنان نمودند، آزادى داشتن، متشکر بودن.
|
|
و افعالى از اين قبيل: آراستن و نيارستن و يارستن، بسبودن، بسنبودن، برآمدن و بر نيامدن، بهجاى کسى کارى کردن، يعنى دربارهٔ کسى لطفکردن.
|
|
و لغاتى که فارسى بوده است و از بين رفته و عربى آن معروف شده است بسيار است، مانند بانگ نماز ـ بهجاى اذان.
|
|
فرخى گويد:
|
|
ياد باد آن شب کان شمسهٔ خوبان طراز |
|
به طرب داشت مرا تا به گه بانگ نماز |
|
|
- سرباز نهادن:
|
بهجاى استراحت و تمدد اعصاب، و ماندگار، و آموختگار و پذيرفتگار که از صيغههائى است که از ترکيب مفعول با 'آر' پساوند وصفى ساخته شده است ـ بهجاى متوقف و معتاد و متعهد، که متداول بوده است.
|
|
مثال از اسرارالتوحيد: 'بنگر تا بآموختگارم نگيرى و پس از ين بازنيائي' (ص ۳۵۶) و 'نمازي' به معنى 'طاهر' و نمازى کردن به معنى 'تطهير' و امثال آنها (براى مثال و شاهد رجوع شود به صفحه ۴۲۵ از کتاب سبکشناسى بهار)
|
|
- ديگر:
|
خلق به معنى جمع و مفرد از مخلوقات، بلعمى گويد: زان خلق که با او به کشتى نشسته بودند و دو خلق زيادت آمد يکى خوک و ديگر گربه ... و هيچ خلق علاج آن را ندانست (قصهٔ نوح ـ نسخهٔ خطي)
|
|
- کم از آنکه:
|
يعنى لااقل، که تا قرن هفتم مرسوم بوده است، مثال از اسرارالتوحيد: 'شيخ گفت اين زر به استاد حمامى بايد داد که چون شاگرد عروسى مىکند کم از آن نباشد که نيز شيرينى سازد ـ ص ۱۷۳' در مباحث قبل هم در باب اسم اشاره گفته شد.
|
|
- بلابه، بلايه:
|
به هر دو وجه ديده شده است و ظاهراً به باء وحده اصح باشد به معنى زن هرزه و بدکار در ترجمهٔ طبرى و ساير کتب قديم مکرر ديده شده است، مثال از نثر بلعمي: 'چون يوسف خواست که با وى بباشد خويشتن را بکشيد و گفت اى يوسف مرا دستورى ده تا با تو يک سخن گويم، گفت بگوي، گفت مگر نه پندارى که من چنين بلابهام که آهنگ هر کس کنم چنانکه آهنگ تو کردهام. (ترجمهٔ طبرى قصهٔ يوسف و زليخا را به زنى خواستن).
|
|
- پَرکست، پَرسکت باد:
|
به معنى حاشه الله و خداى نکناد، که شرحش گذشت.
|
|
- ديگر:
|
ز آنج بهجاى از آنکه ـ و زاينچه عوض از اينکه ـ و سبب بهجاى بسبب، و چنانچ و چنانک به يک معنى و در موارد يک ديگر ....
|