وزان جایگه تنگ بسته کمر |
|
بیامد پر از کینه و جنگ سر |
چو رخش اندر آمد بران هفت کوه |
|
بران نره دیوان گشته گروه |
به نزدیکی غار بیبن رسید |
|
به گرد اندرون لشکر دیو دید |
به اولاد گفت آنچ پرسیدمت |
|
همه بر ره راستی دیدمت |
کنون چون گه رفتن آمد فراز |
|
مرا راه بنمای و بگشای راز |
بدو گفت اولاد چون آفتاب |
|
شود گرم و دیو اندر آید به خواب |
بریشان تو پیروز باشی به جنگ |
|
کنون یک زمان کرد باید درنگ |
ز دیوان نبینی نشسته یکی |
|
جز از جادوان پاسبان اندکی |
بدانگه تو پیروز باشی مگر |
|
اگر یار باشدت پیروزگر |
نکرد ایچ رستم به رفتن شتاب |
|
بدان تا برآمد بلند آفتاب |
سراپای اولاد بر هم ببست |
|
به خم کمند آنگهی برنشست |
برآهیخت جنگی نهنگ از نیام |
|
بغرید چون رعد و برگفت نام |
میان سپاه اندر آمد چو گرد |
|
سران را سر از تن همی دور کرد |
ناستاد کس پیش او در به جنگ |
|
نجستند با او یکی نام و ننگ |
رهش باز دادند و بگریختند |
|
به آورد با او نیاویختند |
وزان جایگه سوی دیو سپید |
|
بیامد به کردار تابنده شید |
به کردار دوزخ یکی غار دید |
|
تن دیو از تیرگی ناپدید |
زمانی همی بود در چنگ تیغ |
|
نبد جای دیدار و راه گریغ |
ازان تیرگی جای دیده ندید |
|
زمانی بران جایگه آرمید |
چو مژگان بمالید و دیده بشست |
|
دران جای تاریک لختی بجست |
به تاریکی اندر یکی کوه دید |
|
سراسر شده غار ازو ناپدید |
به رنگ شبه روی و چون شیر موی |
|
جهان پر ز پهنای و بالای اوی |
سوی رستم آمد چو کوهی سیاه |
|
از آهنش ساعد ز آهن کلاه |
ازو شد دل پیلتن پرنهیب |
|
بترسید کامد به تنگی نشیب |
برآشفت برسان پیل ژیان |
|
یکی تیغ تیزش بزد بر میان |
ز نیروی رستم ز بالای اوی |
|
بینداخت یک ران و یک پای اوی |
بریده برآویخت با او به هم |
|
چو پیل سرافراز و شیر دژم |
همی پوست کند این از آن آن ازین |
|
همی گل شد از خون سراسر زمین |
به دل گفت رستم گر امروز جان |
|
بماند به من زندهام جاودان |
همیدون به دل گفت دیو سپید |
|
که از جان شیرین شدم ناامید |
گر ایدونک از چنگ این اژدها |
|
بریده پی و پوست یابم رها |
نه کهتر نه برتر منش مهتران |
|
نبینند نیزم به مازندران |
همی گفت ازین گونه دیو سپید |
|
همی داد دل را بدینسان نوید |
تهمتن به نیروی جانآفرین |
|
بکوشید بسیار با درد و کین |
بزد دست و برداشتش نره شیر |
|
به گردن برآورد و افگند زیر |
فرو برد خنجر دلش بردرید |
|
جگرش از تن تیره بیرون کشید |
همه غار یکسر پر از کشته بود |
|
جهان همچو دریای خون گشته بود |
بیامد ز اولاد بگشاد بند |
|
به فتراک بربست پیچان کمند |
به اولاد داد آن کشیده جگر |
|
سوی شاه کاووس بنهاد سر |
بدو گفت اولاد کای نره شیر |
|
جهانی به تیغ آوریدی به زیر |
نشانهای بند تو دارد تنم |
|
به زیر کمند تو بد گردنم |
به چیزی که دادی دلم را امید |
|
همی باز خواهد امیدم نوید |
به پیمان شکستن نه اندر خوری |
|
که شیر ژیانی و کی منظری |
بدو گفت رستم که مازندران |
|
سپارم ترا از کران تا کران |
ترا زین سپس بینیازی دهم |
|
به مازندران سرفرازی دهم |
یکی کار پیشست و رنج دراز |
|
که هم با نشیب است و هم با فراز |
همی شاه مازندران را ز گاه |
|
بباید ربودن فگندن به چاه |
سر دیو جادو هزاران هزار |
|
بیفگند باید به خنجر به زار |
ازان پس اگر خاک را بسپرم |
|
وگرنه ز پیمان تو نگذرم |
رسید آنگهی نزد کاووس کی |
|
یل پهلو افروز فرخنده پی |
چنین گفت کای شاه دانش پذیر |
|
به مرگ بداندیش رامش پذیر |
دریدم جگرگاه دیو سپید |
|
ندارد بدو شاه ازین پس امید |
ز پهلوش بیرون کشیدم جگر |
|
چه فرمان دهد شاه پیروزگر |
برو آفرین کرد کاووس شاه |
|
که بیتو مبادا نگین و کلاه |
بران مام کاو چون تو فرزند زاد |
|
نشاید جز از آفرین کرد یاد |
مرا بخت ازین هر دو فرخترست |
|
که پیل هژبر افگنم کهترست |
به رستم چنین گفت کاووس کی |
|
که ای گرد و فرزانهی نیک پی |
به چشم من اندر چکان خون اوی |
|
مگر باز بینم ترا نیز روی |
به چشمش چو اندر کشیدند خون |
|
شد آن دیدهی تیره خورشیدگون |
نهادند زیراندرش تخت عاج |
|
بیاویختند از بر عاج تاج |
نشست از بر تخت مازندران |
|
ابا رستم و نامور مهتران |
چو طوس و فریبرز و گودرز و گیو |
|
چو رهام و گرگین و فرهاد نیو |
برین گونه یک هفته با رود و می |
|
همی رامش آراست کاووس کی |
به هشتم نشستند بر زین همه |
|
جهانجوی و گردنکشان و رمه |
همه برکشیدند گرز گران |
|
پراگنده در شهر مازندران |
برفتند یکسر به فرمان کی |
|
چو آتش که برخیزد از خشک نی |
ز شمشیر تیز آتش افروختند |
|
همه شهر یکسر همی سوختند |
به لشکر چنین گفت کاووس شاه |
|
که اکنون مکافات کرده گناه |
چنان چون سزا بد بدیشان رسید |
|
ز کشتن کنون دست باید کشید |
بباید یکی مرد با هوش و سنگ |
|
کجا باز داند شتاب از درنگ |
شود نزد سالار مازندران |
|
کند دلش بیدار و مغزش گران |
بران کار خشنود شد پور زال |
|
بزرگان که بودند با او همال |
فرستاد نامه به نزدیک اوی |
|
برافروختن جای تاریک اوی |
|