|
|
ميرزا علىخان امينالدوله
|
|
پسر مجدالملک وزير وظايف است که ذکرش گذشت، و حق آن بود که پدر و پسر رديف هم قرار مىگرفتند، زيرا هر دو در شمار نويسندگان سادهنويس قرار دارند. امينالدوله از آغاز عهد در حجر پدرى دانشمند و اصلاح طلب و نويسنده و در کنف اصطناع و توجه پادشاه باذوق و هنردوست يعنى ناصرالدين شاه، پرورش يافت، در سفر و حضر و حتى سفر فرنگ با شاه همراه بود لقب او معينالملک و به خدمات حضور مانند منشى حضورى و غيره مىپرداخت، و چندى هم در مجلس شوراى سلطنتى سمت رياست داشت.
|
|
در ۱۳۱۴ بعد از قتل ناصرالدين شاه و جلوس مظفرالدين شاه امينالسلطان از صدرات افتاده به قم رفت، در آن حال امينالدوله حکمران آذربايجان بود ـ و در طهران جمعى که از آن جمله فرمانفرما بود هئيت وزرائى تشکيل دادند که همه کارهٔ آن جمع فرمانفرما وزير جنگ تشخيص مىشد. در اين بين امينالدوله را در ۱۳۱۵ از آذربايجان خواستند و صدراعظم کردند و پس از آنکه صحبت استقراض از خارج پيش آمد مجريان سياست نگذاشتند امينالدوله به اصلاحاتى دست بزند و با همان حربه که ميرزا حسينخان سپهسالار را از پاى درآورده بودند ـ يعنى با حربهٔ هجوم ارباب عمايم و بهتان بىدينى و اصلاحطلبى ـ امينالدوله را نيز که تازه مشغول کار شده بود از پاى درافکندند.
|
|
امينالدوله در ۱۳۱۶ خانهنشين شد و در اواخر همين سال به گيلان براى بازديد املاک خود رفت و چندى نگذشت اجازهٔ سفر بيتالله خواسته از راه قفقاز و درياى سياه و اسکندريه به مکه رفت و از همان راه بازگشته وارد رشت شد، و سفرنامهٔ زيبائى در اين سال نوشت که اينک زير دست ما است.
|
|
در رجب ۱۳۱۷ از طرف شاه امر شد که در رشت نماند و به لشت و نشا برود و از اين پس امينالدوله که در سفر مکه بيمار و عليل و به مرض مثانه و کليه گرفتار شده بود و سن معقولى هم يافته بود در لشت و نشا به اتفاق مجدالملک برادرش و معينالملک پسرش در حال انزوا و عزلت مىزيست و در همان اوان سفرى براى معالجه به شهر وين رفته به لشت و نشا بازگشت و در آن مکان بدرود حيوة گفت ـ رحمةالله.
|
|
امينالدوله از جمله اصلاحطلبان و پيشروان تجدد و آزادى است و ارتباط او با ميرزا حسينخان سپهسالار و شيخ محسنخان مشيرالدوله و ميرزا ملکمخان و مخالفت آنها با سياست داخلى و خارجى امينالسلطان، مىرساند که از هواداران دوستى ايران و ملل دموکراسى بوده است. تمايل او به دولتهاى دموکرات و اعجاب او از مشاهدهٔ قانون و عدالت و آبادى و زندگى در ممالک راقيه و تأسف وى بر ناامنى و ظلم و بىقانونى و خرابى و فقر و جهل کشور از فحواى يادداشتهاى او پيدا است.
|
|
امينالدوله در ايجاد رسمالخط جديد (شکسته نستعليق) و طرز سادهنويسى از سرآمدان زمان خويش بهشمار مىآيد ـ و ما نمونههائى مختصر از سفرنامهٔ بيتالله که به خط زيباى وى انتشار يافته است مىآوريم.
|
|
|
نمونهاى از سفرنامه بيتالله به خط امينالدوله
|
|
|
|
امينالدوله يادداشتهائى دارد که يکى از آنها اخيراً گراور و چاپ شده است اين کتاب از تاريخ جمعه ۱۳ شوال ۱۳۱۶ هجرى آغاز و در سهشنبهٔ ۱۶ رجب ۱۳۱۷ و توقف اجبارى او در لشت و نشأ ختم مىشود.
|
|
حاج شيخ قامتى متوسط دارد و ريش مربع مستطيل و سبيل را از بيخ برانداخته از افتادن دندان ضواحک به مزهٔ بيان و حسن لهجه افزوده، در کلمات که ادا مىکند لحن خراسانى هست و به اثبات خوشخوئى تبسم و ضحک تابع هر جمله است، چون مکرر راه حجاز پيموده و در بلد خود امام جماعت بوده، حروف را از مخارج مىگويد و از اينکه به راه نجد رفته باسکنه و مجاورين کربلا و کاظمين مألوف شده، عمامه را پهن و شل مىپيچد، تحتالحنک را از حد ترخص درازتر مىگذارد، يقهٔ پيراهن که عربى است گشوده دارد، آستين قبا و ارخالق (۱) و بند کمر باز و عبا را در دوش متمايل مىگيرد. در ايام سفر که دستش به حمام نرسيده و از مواظبت خضاب بازمانده، در ريش به اطراف چهره قوس قزحى موزون افکنده، طبقات سفيد و ليموئى و طلائى و سرخ و خرمائى و سياه، لطف عجيبى به جمالش داده، از سفر چند سال پيش خودش مىگفت که: در راه جبل، نيم شبى که در روى شتر به تهجد مشغول بوده از سرين مرکب سريده، نماز را نبرده، از قافله باز مانده بود. تازه جوانى زعرب هوشمند، شيخ را از خاک برمىدارد و به ابل حرون مىنشاند، چون دعاى نيم شبى به کرسى ننشسته بود و شيخ در مقعد صدق متمکن نشده، شتر از جا مىجهد و متهجد را چنان به زمين مىکوبد که استخوانهاى کمر در هم شکسته، دمر مىماند، تقدير آنقدر مساعد بوده است که خرجين شيخ هم با خودش به زمين افتاد.
|
|
(۱) . ارخالق ـ جامهاى است مانند قبا ـ قدرى نازکتر و نازلتر که در زير قبا و روى پيراهن مىپوشند و اين لغت فارسى تازى نيست و به لغات مفعولى مىماند.
|
|
در اين حال عربى سوخته و سياه از راه مىرسد، به اثر سياهى تاخته مردى در خاک و خون طپيده با خرجين و اسبابى پراکنده مىبيند، شيخنا در آن حال آشفته با تتبعى که در مرثيهخوانى دارد (شيخ ترشيزى روضهخوان هم بوده است) و کشتن و بستن از بسيار گفتن، ملکهٔ راسخهٔ او است، فرياد مىکند که 'يا ملعون الوالدين ان تريدان تقتلنى فاستعجل لان فىالتأخر آفات' عرب صحرائى با خشونت طبع و غلظت قلب از جا در نرفته به دشنام شيخ و به ريشش مىخندد که عمو، اين چه موقع بدزبانى است! تفقدى از حالش کرده رحمت مىآورد، مىگويد قدرى صبر کن تا تو را به منزل خود برم و تدبير علاج کنم، مىرود از يورت و مسکن خودش شترى و مرد ديگرى مىآرد.
|
|
شيخ کوفتهٔ از هم در رفته را به عبا مىپيچند و با طناب قنداق مىکنند، در بغل شتر لنگه و پارسنگ بارو خورجين خود مىشود، به مجرد برداشتن عقال از شتر، چنان از زمين برمىخيزد که بايستى استخوانهاى درست مولانا در هم شکسته باشد ـ قضاى بىبرکت در همين حرکت، کمر و پاى در رفتهٔ شيخ بهجا مىافتد و جزء يک دو استخوان شکسته زير کمر در شيخ آسيبى نمىماند!
|
|
براى راحت و بستن شکستهها شيخ را در مضيف قبيله يک اربعين قبول مىکنند و پس از شفا و عافيت به نجف مىرسانند، اينک بنيهٔ ايشان چنان محکم است که با فتق و نقص عظام نشيمنگاه.
|
|
رفتن بچه ماند بخراميدن طاوس |
|
برگشتن و ديدن به چه؟ آهوى رميده! |
|
|
|
دوشيزهٔ آلمانى در کشتى (ايضاً نقل از کتاب سفرنامه بيتالله مرحوم امينالدوله)
|
|
'... پس از ناهار به اطاق بالا رفتيم که جاى تدخين و سيگار کشيدن است، چند نفر روزنامه در دست و سيگار و سيگارت بر لب نشسته بودند، ما نيز همرنگ جماعت شديم و به صحبت سعدالممالک مشغول که از در ايوان مادموازل وارد شد و با مردى مسن قوىبنيه که عينک دارد و سيماى مطبوعى ندارد و با سيگار خود در کنار درب اين اطاق ايستاده در آميخت.
|
|
سياق رفتار او معلوم مىکرد که اين مرد پدرش باشد و بر پدرش لعنت که اين لعبت زيبا و خلقت بهشتى چگونه به مردى بدقيافه و دور از مردمى و انس منسوب تواند شد! چشم و دل البته در ميان جمع به آفرينش خوب و صنع مرغوب خدائى مىرود ـ من نيز برآنم که همه خلق برانند ـ با طمأنينه و وقار و مقتضيات پيرى و شکستگى نتوانستم که نظر نگاهدارم، منتها اينکه زيرچشمى مىپائيدم و غلطانداز حواس ظاهر و باطن به او مشغول بود، ديدم حدسم صائب بوده ايشان از ملت آلمان هستند، و الامان که چه موزون و دلفريب است! علىالخصوص که تغيير لباس کرده رخت سفر گرفته، فاسفرت البراقع عين خدود... کلاه را برداشته، قباى حرير بنفش و سفيد درهم، در زير جامهٔ پشمين خود رنگ پوشيده و اگر ساعتى دقيق شويد و از ديدهٔ مجدالملک بنگريد بىآنکه 'فتوگرافي' از او در دست باشد شمايلش را توانيد ديد: بدنى از عاج يا مرمر بهدست استاد ازل پرداخته شده، گردن به اندازه بلند، شانهها با ملايمتى تمام از دو سمت به ساعد و بازو سجده آورده، دو بازوى بلند به اعتدال دو شاخ طوبي، و بىهيچ لاغرى باريک و ظريف، دستها که گوئى از چينى سفيد ساختهاند بىسخن مانند در ثمين، انگشتها باريک و بلند، ناخنها کشيده و نازک، سينهاى که اگر در قبا پوشيده نبود آه از دل و آتش از جگر بيننده برمىآورد، کمرى چنان باريک که جل باريه، پاها که گاهى از پديدار مىشد حيرتانگيز که پيکرى چنين به قوايمى چنان استوار داشتن، صنعالملکالاعلام است.
|
|
قامت متناسب و موزون، چون حرکات دلفريبش زيبا و مايل به بلندي، حتى در نظر مردم کوتاهبين، سخن تمام بگفتيم و همچنان باقى است حکايت لب شيرين و چشم فتانش! چنانکه در سفره غذاى خوشگوار را به آخر بساط مىگذراند، وصف جمالش به آخر ماند که از نو به تصور آن تجديد حظ و لذت شود و در مطالعهٔ آن مکرر فيض ديدار را نشخوار کنيم.
|
|
تاج اين اندام ملکى، سرى است به گيسوى طائى مطرز و موى لطيف و نازک به مقدارى است که اگر او را با خلق سرسنگين کند روا است، خرمنى مفتول زرين را به شکلى بالا زده و در هم بافته است که مبلغى دل مفتون را در هر گوشه گذاشته و پشت گوش افکنده، پيشانى يکى از اوراق دفتر قدرت الهى و چون کتاب صوفى بىحرف و سپيد همچون برف، دو ابروى باريک که دريغ باشد تشبيه آن به کمان و نظاير آن، جزء اينکه ما هلال شوال حياتبخش و طربانگيز بگوئيم، چشمها درشت است و مخمور نيست، سياه نيست و مقبول هست، به اصطلاح عصر ميشى و از چشم آهوى ختن دلاويزتر، در سفيدى چشم اندکى کبودى که از طراوت عهد صبى برجا مانده و مژهها به رنگ ابرو سياهوش و آفت دل و غارتگر جان، بينى کشيده و متناسب، لبها سرخ و باريک، دهانى به اندازه تنگ، دندانها مرتب و آبدار، ذقن و غبغب چنانکه سينه و گردن، رشتهٔ مرواريدى که به گردن بسته بود البته از آب و روشنى بدن او شرمگين است و از خجلت رنگش پريده.
|
|
بالجمله در دم دو دستها را به زانوى پدر تکيه داده به ما مستمندان پشت کرده بود، غافل از اينکه روى او را از غايت لطافت از پشت توان ديد و نسيمى که به موهاى نازک زير گيسويش مىوزيد و تارها را بر يمين و يسار حرکت مىداد، به چشم اهل نظر باغ بهشت را به ياد مىآورد...'
|
|
باز هم در کتاب سفرنامهٔ امينالدوله از اين قبيل شيرينکارىها ديده مىشود و معلوم مىدارد که وى مردى فاضل و نويسندهاى مقتدر و از ادبيات شرقى و غربى بهدرستى آگاه بوده است.
|
|
مايهاى که از مطالعهٔ کتب فرانسه (که بدان زبان آشنائى داشته است) با سرمايهٔ وافى از ادبيات فارسى و تازي، طبع و ذوق او را پخته، شيوه و سبک تازه و کاملى را بهوجود آورده است اين شيوه در اصل همان شيوهٔ قائممقام و مجدالملک است که با قدرى تتبع و مطالعهٔ نثر فرانسه کاملتر شده و انموذجى از سبک سادهنويسى ادبى فارسى را که امروز هم مىتوان از آن تقليد و تتبع کرد به روى کار آورده است.
|
|
پختگى و سلاست الفاظ متعارفى و فصيح فارسى را با زيبائى وصف تمام گفت (۱) ، در نثر امينالدوله مىتوانيم ديد ـ که نه تقليد خشک فرنگى مآبان بىمايه را از نثر فرنگى دربردارد، نه خشونت و ايجاز يا رودهدرازى و اطناب مترادف بافان و مترسلان بىذوق خودمانى را ـ و بالأخره همان است که بايد باشد، يعنى هم جامع است و هم مانع و اگر بدون اين سرمايه (سرمايهٔ شرقى با سرمايهٔ غربي) اميد نثر عالى داشتن بعيد است.
|
|
(۱) . اصطلاح 'وصف تمام گفت' که اصل شيوهٔ امروزهٔ اروپائيان است، در يک بيت 'بشگريا بشار مرغزي' استعمال شده است که مىگويد:
|
|
انگور و تاک او نگر وصف او شنو |
|
وصف تمام گفت زمن بايدت شنيد |
|
|
امينالدوله در ۲۳ صفر ۱۳۲۲ در لشت و نشا بدورد حيوة گفته است.
|