دوشنبه, ۱۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 3 February, 2025
مجله ویستا
متل روباه (۴)
وقتى به کف طويله افتاد تمام بدنش کوفته شد. آروباه وقتى ديد گرگ به دام افتاد يواشکى آمد پشت در خانه صاحب گوسفندها و بنا کرد واق واق کردند. صاحبخانه از خواب بيدار شد. وقتى صاحبخانه بيدار شد روباه پا به فرار گذاشت و رفت دنبال کارش. صاحبخانه از جاش بلند شد و به بچههاش گفت: 'بچهها، حتماً گرگى تو طويله افتاده، براى اينکه من صداى واق واق آن را شنيدم. شما چوب و چماق و بيل برداريد من هم چراغ را برمىدارم برويم طويله' . القصه، مرد با بچههايش هر کدام چوبى و بيلى بهدست گرفتند و رفتند توى طويله. در طويله را که بازکردند ديدند تمام گوسفندها را گرگ خفه کرده است. صاحب گوسفندها به بچههاش گفت: 'اين گرگ پدرسوخته گوسفندهاى ما را کشته، ما هم نبايد بگذاريم او جان سالم بهدر برد' . القصه در طويله را محکم بستند و گرگ را در ميان گرفتند و گفتند: 'اى پدرسوخته صاحب، کارت بهجائى رسيده که مىآئى و گوسفندهاى ما را خفه مىکني؟' آن وقت با بيل و تيشه و چوب ريختند سر گرگ و گرگ را خوب با بيل و تيشه و چوب له و لورده کردند، کشتند و نعش گرگ را همان شبانه بردند بيرون آبادى انداختند و به خانهٔ خود برگشتند. صبح که شد روباه فهميد که گرگ کشته شده. آن وقت از سر تپه سرازير شد و آمد سر نعش گرگ و از راه حيلهگرى بنا کرد به گريه زارى کردن و گفت: 'اى گرگ چقدر احمق بودي. دلم خيلى برايت مىسوزد که چه زود به کشتن دادمت. چون که برايم خيلى خوب بودي' . |
کمى که بالاى سر گرگ آه و زارى کرد آمد و عبائى تهيه کرد و انداخت روى دوشش و از پشگل شتر هم يک تسبيح صد دانه درست کرد و بهدست گرفت و بنا کرد به ورد خواندن و تسبيح چرخاندن؛ ورد روباه اين بود که مىگفت: 'الله نور ـ خاکه تنور ـ پشگل بز ـ خدا بيامرز' اين ورد زبانش بود که مدام مىخواند و تسبيح مىچرخاند و راه مىرفت. در اين موقع اردکى به او رسيد گفت: 'آهاى آروباه کجا مىروي؟ آروباه سرش را بالا کرد و رويش را بهطرف اردک کرد و گفت: 'نگو نگو آروباه ـ بگو شيخ خدا ـ مىروم شاه بيتالله ـ زيارت کنم به امر خدا ـ قسم مىخورم به ذاتالله ـ که نه مرغي، نه خروسى ـ نه صندله کهنه ـ از کسى نگيرم و نخورم' . اردک گفت: 'حالا که اينطور است مرا هم با خودت به زيارت شاه بيتالله ببر' . روباه گفت: 'عيبى ندارد تو هم بيا' . روباه جلو افتاد و اردک هم دنبالش. |
در راه روباه تسبيح را مىگرداند و مىگفت: 'الله نور ـ خاک تنور ـ پشکل بز ـ خدا بيامرز' . چند قدمى که رفتند رسيدند به خروس. خروس پرسيد: 'آهاى ـ آروباه کجا مىروي؟...' روباه گفت: 'نگو نگو آروباه ـ بگو شيخ خدا ـ مىروم شاه بيتالله ـ زيارت کنم به امر خدا ـ قسم مىخورم به ذات الله ـ که نه مرغي، نه خروسى ـ نه صندله کهنه از کسى نگيرم و نخورم' . خروس گفت: 'حالا که اينطورى است مرا هم با خودت به زيارت شاه بيتالله ببر' . روباه گفت: 'عيبى ندارد تو هم بيا برويم' . روباه جلو و اردک و خروس هم دنبالش. روباه تسبيح مىچرخاند و مىگفت: 'الله نور ـ خاک تنور ـ پشگل بز ـ خدا بيامرز' . چند قدمى که رفتند رسيدند به (بوب سليمونک) بوب سليمونک هم گفت: 'آهاى ـ آروباه دارى کجا مىروي؟' روباه جواب داد: 'نگونگو آروباه ـ بگو شيخ خدا ـ مىروم شاه بيتالله ـ زيارت کنم به امر خدا ـ قسم مىخورم به ذاتالله ـ که نه مرغي، نه خروسى ـ نه صندله کهنهئى از کسى نگيرم و نخورم' . بوب سليمونک گفت: 'پس حالا که اينطورى است مرا هم با خودت ببر' . روباه گفت: 'عيبى ندارد، تو هم بيا برويم' . روباه افتاد جلو و اردک و خروس و بوب سليونک هم از دنبالش به راه افتادند. |
القصه تا شب آنها را توى بيابان چرخانيد. چون شب نزديک شد روباه آنها را آورد نزديک لانهاش و گفت: 'رفقا شب نزديک شده و ما هم خسته هستيم. امشب را اينجا مىمانيم فردا صبح حرکت مىکنيم براى رفتن به زيارت شاه بيتالله' . اردک و خروس و بوب سليمونک قبول کردند. روباه به آنها گفت: 'پس براى اينکه جانورى به ما حمله نکند در اين سوراخ مىخوابيم و شما برويد بيخ سوراخ بخوابيد و من هم دم در سوراخ مىخوابم که اگر خطرى پيش آيد من جلوگيرى کنم' . آنها قبول کردند و رفتند بيخ لانهٔ روباه خوابيدند. روباه هم کيپ افتاد دو در لانهاش و سرش را گذشت روى دستهاش و خوابيد. پاسى که از شب گذشت روباه ديد دلش سخت از گرسنگى ضعف مىرود. آن وقت سرش را از روى دستهاش بلند کرد و اردک را صدا کرد و گفت: 'اى اردک، واقعاً تو خجالت نمىکشى که روزها وقتى مردم مىآيند لب آب، ظرف و لباس بشويند تو مىروى و با آن پنجههاى پهنت، آب را گلآلود مىکنى و نمىگذارى مردم آب زلال بخورند و ظرفهايشان را بشويند و وضو بگيرند. |
واقعاً تف به تو که اين کارها را مىکنى و من حالا سزاى بىادبى تو را مىدهم' . آن وقت دست برد و اردک را پيش کشيد و سر آن راکند و خورد. ولى ديد به جايش نرسيد، دوباره دلش از گرسنگى دارد ضعف مىکند. آن وقت خروس را مخاطب قرار داد و چنين گفت: 'اى خروس صاحب مردهٔ هيچى ندار، واقعاً تو خجالت از آن ريخت و هيکلت نمىکشي؟ واقعاً تف به تو. آخر اين را چه مىگويند که تو با آن قدلکت شب و نصف شب و وقت و بىوقت از جايت بلند مىشوى و شرپ شرپ بالهايت را به هم مىزنى و چشمهايت را مىگذارى به هم و آن دهان صاحب مردهات را باز مىکنى و مىزنى زير صداى نحست و مىگوئى (قوقولى قوقو) و نمىگذارى مردم بدبخت زحمتکش که از صبح تا غروب کار مىکنند و خسته هستند بخوابند. همچه که مىخواهد مژهشان گرم بشود آنها را از خواب بيدار مىکني. واقعاً تف به تو و به بىموقع بودنت' . خروس جواب داد: 'من که گناهى ندارم. آنها را از خواب بيدار مىکنم که بلند بشوند به درگاه خدا نماز بخوانند و دعا کنند' . |
روباه گفت: 'خب خب. خفه شو يعنى آنها که آدم هستند قد تو خروس نيموجبى و بىشعور عقل ندارند؟ يعنى آنها خودشان نمىدانند چه وقت براى عبادت از خواب بيدار شوند؟ همين منتظرند که صداى نحس تو را بشنوند؟' تا خروس دوباره خواست حرفى بزند روباه گفت: 'اى خروس بىادب و گستاخ سرت بهجائى رسيده که با من بگومگو مىکني؟ حالا حسابت را مىرسم!' اين را گفت و دست برد و خروس را گرفت و زندهزنده بلعيد. نوبت به بوب سلميونک رسيد. دست برد که بوب سيمونک را بگيرد. بوب سليمونک خواست جا خالى کند ولى روباه او را گرفت و همچه که مىخواست آن را ببلعد بوب سيمونک فکرى بهخاطرش رسيد گفت: 'اى آروباه تو خدا را فراموش کردهاى براى اينکه پدران تو وقتى لقمههاى چرب و نرم مثل ما گيرشان مىآمد دو دست خود را به آسمان بلند مىکردند و خدا را شکر مىکردند. حالا چرا تو شکرانه خدا را مثل پدرانت به جا نمىآوري؟' روباه گفت: 'راست مىگوئي' . همچه که دستهاش را به آسمان بلند کرد که شکرانه خدا را بهجا بياورد، بوب سليمونک از لاى پنجهٔ روباه پريد و فرار کرد و خودش را نجات داد و آروباه دماغش سوخت و با خود گفت: 'اى روباه آخر با اين همه زيرکى فريب اين يک ذره پرنده را خوردي. آخر نمىشد بعد از خوردن بوب سيمونک شکرانهٔ خدا را بهجا آورد؟' آروباه توبه که بعداً هر چه صيد مىکند اول آن را بخورد، بعد شکرانه خدا را بهجا بياورد. |
متل ما بهسر رسيد. قلاغه به خانهاش نرسيد. |
- متل روباه |
- گل به صنوبر چه کرد؟ جلد اول بخش اول ـ ص ۵۷ |
- گردآورنده: سيد ابوالقاسم انجوى شيرازى |
- انتشارات اميرکيبر، چاپ دوم ۱۳۷۵ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد سيزدهم ـ على اشرف درويشان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۲ |
همچنین مشاهده کنید
- گاو پیشانی سفید (۲)
- مغول دختر
- پسر چوپان پاک
- قصهٔ سه نارنج
- علی بهانهگیر (۲)
- طیِ لب طلا
- شیر شیر توی پوست شیر و بار شیر (۲)
- شاه عباس و سه شرط اژدها (۲)
- گردش چرخ گردون
- در خیال شکار
- هالو و هِیبَض و تعبیر خواب (۲)
- ماهسلطان
- زور
- دختر بازرگان و هفت برادر(۵)
- بیبی چَتَنتَن
- گربهٔ سبز نقاره (۲)
- دختری که مسلمان شد(۳)
- برادر عوض نداره
- پیرمرد و تاجر
- گلنار و دوریش حیلهگر (۲)
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست