افزون بر فيزيولوژيستها، تعدادى روانشناس را مىتوان کم و بيش متعلق به جو پيرامونى روانشناسى آزمايشى جديد دانست. از آن جمله بودند ماستنبرگ (Müstenberg) و تعداد ديگرى از دانشجويان وونت که از مرکز فعاليت در آلمان شروع کردند ولى به جهات ديگرى سوق داده شدند. همچنين کسانى بودند مانند ليپس (Theodor Lipps) و زايهن (Ziehen) که روانشناسان آزمايشگاهى نبودند ولى تحت تأثير روح زمان قرار گرفتند. علاوه بر اينها، بعضى از روانشناسان فرانسوى بودند، مانند ريبو (Ribot) و بينه (Binet)، که در واقع به سنت فرانسوى متعلق هستند، معهذا در حاشيه نهضت آلمان قرار داشتند. حال، اجازه دهيد اسامى اين افراد را بخوانيم، همانطور که در مورد فيزيولوژيستها انجام داديم.
بعد از فخنر و ميولر، دانشمند بلژيکى جي.اِل.آر.دلبوف (J.L.R.Delboef) (۱۸۹۶-۱۸۳۱) مهمترين نقش را در پسيکوفيزيک ايفاء نمود. مشهورترين کتاب او اصول پسيکوفيزيک (Eléments De Psychophysique) بود. شايد بااهميتترين مطلب در اين کتاب مفهوم جديد فاصله حسى (Sense-Distance) بود که اعتراضات به اندازهگيرى احساس توسط فخنر را رد مىکرد، فخنر احساس را بهعنوان کميتهائى که قطعاً به يک نقطه صفر (Zero-point) مربوط هستند، توصيف نموده بود؛ و بخش اعظم از مخالفت با اين ديدگاه و بهويژه با روانشناسى آزمايشگاهى کمى (Quantitative Experimental Psychology)، از سوى طرفداران دروننگرى مربوط به اين قضيه بود که به زعم آنان احساسات در هوشيارى بهصورت کميت کم و يا زياد وجود ندارد.
فرضيه دلبوف که احساس را مىتوان بهشکلى مدرج نمود که فواصل قابل مشاهده بين درجات آن باشد مورد اعتراض قرار گرفت. در واقع فرضيه فاصله حسى اساس تمام اندازهگيرىهاى حسى است.
تئودورليپس (۱۸۵۱-۱۹۱۴) تنها روانشناسى بود از مکتب 'عمل' که در هيئت مديره اوليه Zeitschrift که سخنگوى روانشناسى 'جديد' در مکتب لايپزيگ بود عضويت داشت. کتاب او در برگيرنده تمام روند روانشناسى جديد و بهخصوص خطاهاى باصره بود. البته شهرت او بيشتر به علت توجه وى به زيبائىشناسى بود. خلق و خوى او، وى را نزديکتر به يک منطقدان مىکرد تا اينکه يک عالم آزمايشگر باشد، او در بن و برسلو و بالاخره دانشگاه مونيخ به تدريس و تحقيق مشغول بود.
تئودورزايهن: از جهت گرايش فيلسوف بود ولى از نظر تحصيلات و حرفه روانپزشک بود. پس از آنکه در دانشگاه وارزبرگ به تحصيل فلسفه پرداخت به سوى طب روى آورد و در دانشگاه جنا (Jena) پروفسور طب شد و از آن پس در دانشگاههاى اوترخت، هال و برلن سمت استادى کرسى روانپزشکى را داشت. در سالهائى که در دانشگاه جنا بود کتابى در روانشناسى فيزيولوژيک نوشت تحت عنوان (Leitfaden Der Physiologischen Psychologie (۱۸۵۱ که به خاطر روشن و دقيق بودن مطالب به چاپ دوازدهم نيز رسيد (۱۹۲۴). او همچنين کتابى در زمينه فلسفى و معناشناسى روانشناسى نگاشت. او روانشناسى پيرو مکتب وونت نبود، گرچه در اشاعه روانشناسى فيزيولوژيک نقش بهسزائى داشت.
هيوگوماستنبرگ (۱۸۶۳-۱۸۱۶) زندگى علمى خود را به شکلى شروع کرد که گويا قرار بود يکى از رهبران نهضت جديد باشد. گرچه او يکى از شاگردان وونت بود، ليکن از ديگران کمتر تحت تأثير اين استاد قرار گرفت. پس از لايپزيگ او براى تحصيل به هايدلبرگ رفت و سپس در دانشگاه فراى بورگ در سمت دانشيارى اشتغال يافت. در آنجا او به تحرير: Beiträge (Zur Experimentallen Psychologie (۱۸۹۲-۱۸۸۹ پرداخت. وى در آنجا آزمايشگاهى برپا نموده و مورد توجه بسيار قرار گرفت. ماستنبرگ در وطن خود به اتهام اينکه برداشت غلطى از وونت داشته مورد انتقاد ميولر و تيچنر قرار گرفت. از سوى ديگر ويليام جيمز، که اخيراً کتاب معروف خود يعنى اصول روانشناسى (Principles Of Psychology) را منتشر کرده بود با ماستنبرگ مکاتبه نمود و ضمن ستايش از او، وى را به دانشگاه هاروارد (Harvard) دعوت نمود، که او پذيرفت و براى بقيه عمر در آنجا ساکن شد. برخلاف انتظار همکاران او ماستنبرگ به روانشناسى آزمايشى روى نياورد، بلکه چون فدى مبتکر بود زمينههاى جديد مانند رواندرماني، روانشناسى حقوقي، روانشناسى صنعتى را پايهگذارى نمود. از لحاظى مىتوان او را 'مؤسس' روانشناسى کاربردى (Applied Psychology) محسوب کرد. گهگاه نيز او خود را مشغول تحقيق درباره مسائل مربوط به 'حس ششم' مىکرد و بالاخره مانند بسيارى از دانشمندان درجه اول ماستنبرگ جذب فعاليتهاى اجتماعى و زرق و برق همراه با آن شد، و بدين لحاظ آرزوهاى فراى بروگ هيچگاه تحقق نيافت، گرچه کارهاى مهمى انجام داده بود. ماستنبرگ در زمان جنگ جهانى اول و با آرزوى صلح بين آلمان و آمريکا وفات يافت، آرزوئى که با عناد و وحشت آمريکائيان از آلمان تحقق يافتنى نبود.
هيچيک از شاگردان وونت نقشى را که کالپى و تيچنر در استقرار روانشناسى جديد بازى کردند، ايفاء ننمودند. البته افراد برجسته ديگرى مانند اميل کراپلين (Emil Kraplin) (۹۲۶-۱۸۵۶) نيز بودند، ليکن او يک روانپزشک بود. در حقيقت او در سن بيست و هفت سالگى کتابى در روانپزشکى نگاشت که به چندين چاپ رسيد. او همانند اکثر شاگردان وونت شخص برجسته و بزرگى بود ولى در روانشناسى آزمايشى چنين نبود.
ارنست ميومن (Ernest Meumann) (۱۹۱۵-۱۸۶۲) نيز يکى ديگر از شاگردان وونت بود، که پس از چند بار رفتن از دانشگاهى به دانشگاه ديگر در هامبورگ مستقر شد، ولى در اصل در رشته روانشناسى آموزشى (Educational Psychology) فعاليت مىکرد. کتاب او تحت عنوان: Oekonomie Und Technik Des Lernens که در سال ۱۹۰۳ منتشر شد، کتابى کلاسيک در اين زمينه بود و تأثير سنتها و طرز تفکر وونت در آن به شکل کامل مشهود بود. هنگامى که وونت انتشار مجله Philosophic Studien را متوقف نمود، ميومن مجلهاى تحت عنوان: Archiv Für Die Gesamte Psychologie در سال ۱۹۰۳ منتشر نمود. او با وونت در تحقيق راجع به احساس زمان همکارى کرده بود و دستگاهى را که از آن در اين نوع آزمايشها بهره برده بودند ساخت که هنوز بهنام خود او است. در سالهاى آخر عمر در باب زيباشناسى مقالاتى نوشت. مرگ او در پنجاه و دو سالگى در اثر آنفلونزا غيرمنتظره بود و آرزوهاى بسيارى را ناتمام گذاشت.
شاگردان سرشناس ديگر وونت عبارت بودند از آلفردلهمن (Alfred Lehmann) (۱۹۲۱-۱۸۵۸) از کپنهاگن (Copenhagen)، که براى ابداع روشهاى بيان حالات درونى معروف است؛ آگوست کيرشمن (۱۸۶۰-۱۹۳۲) که در لايپزيگ با وونت راجع به تضاد رنگ (Color Contrast) به تحقيق پرداخت؛ گوستاواستورينگ (Gustav Störring) (۱۹۴۷-۱۸۶۰) که در لايپزيگ، زوريخ و بن اشتغال داشت و اشتهارى در مورد آسيبشناسى روانى بهدست آورد؛ و بالاخره فردريک کىيسو (Fredrich Kiesow) (۱۸۵۸-۱۹۴۰) بود که براى پژوهشهاى خود با وونت در زمينه حس چشائى شهرت يافت.
غير از شاگردان وونت افراد ديگرى بودند مانند فردريک شومن (Friedrich Schumann) (۱۹۴۰-۱۸۶۳) که دستيار ميولر و اشتومف بود. شهرت او بيشتر بهعلت پژوهشهائى است که در زمينه حافظه و ادراک فضائى بصرى (Visual Space Perception) با ميولر انجام داد. او به مدت هجده سال در فرانکفورت آزمايشگاهى را اداره کرد که بسيار بانفوذ و مشهور بود. در اين آزمايشگاه بود که ورتهايمر (Wertheimer) به کمک کهلر (Köhler) و کافکا ولى بدون کمکى از شومن، روانشناسى گشتالت را در سال ۱۹۱۲ بنيانگذارى نمود. يکى ديگر از دانشمندانى که خاستگاهى غير از لايپزيگ داشت ويليام اشترن (William Stern) (۱۹۳۸-۱۸۷۱) بود. او در برلن با ابينگهاوس و اشتومف تحصيل کرده بود. اشتهار او عمدتاً در روانشناسى اختلافى و روانشناسى آموزشى است، ليکن روانشناسان آزمايشگاهى نيز او را بهعنوان کسى که در پسيکوفيزيک تحقيق مىکرد و مخترع دستگاه اندازهگيرى درجات صوت، که نام او بر آن است، مىشناسند.
خارج از آلمان، روانشناسى جديد در آمريکا مورد اقبال قرار گرفت. در انگليس زياد مقبول واقع نشد، گرچه کمبريج، لندن و آکسفورد آن را کم و بيش با کراهت پذيرفتند.
در فرانسه نيز هيچگاه جايگاه محکمى بهخود اختصاص نداد، زيرا فرانسه نقش عمده خود را در تاريخ روانشناسى در رشتههاى اختصاصى مانند روانشناسى فيزيولوژيک و آسيبشناسى روانى ايفا نمود. در فرانسه تئوديول آرمان ريبو (Ṫhéodule Armand Robit) (۱۹۱۱-۱۸۵۷) بود که عهدهدار تفسير روانشناسىهاى جديد انگلستان و آلمان در فرانسه شد، او تعدادى کتاب در روانشناسى نگاشت ولى روانشناسى آزمايشگاهى نبود. ولى با شارکو (Charchot) آشنائى داشت و ژانه (Janet) شاگرد او بود.
آلفردبينه (Alfred Binet) (۱۹۱۱-۱۸۵۷) که مسئول آزمايشگاه روانشناسى در سوربن (Sorbonne) بود تاحدى بيش از ديگران به سنت آلمان در تحقيقهاى علمى خود نزديک شد. ولى بهطور کلى او بهدليل توجه به روانشناسى استدلال که بعدها او را به مطالعه هوش سوق داد جايگاه خاصى در تاريخ روانشناسى يافته و با ساختن آزمون بينه براى سنجش هوش، کارى کرد که نام آن نه تنها نزد خواص شهرت يافت، بلکه مقبول عام نيز قرار گرفت.
در اينجا فهرست اسامى ما پايان مىيابد. اين مختصر، نشاندهنده دامنه و تغييرات روانشناسى 'جديد' است که در آن زمان پديدهاى بزرگ و نو بهنظر مىآمد. بعضىها در آن غرق شدند؛ ديگران فقط تا انداهاى به آن جلب گشتند؛ و سايرين نيز که خلق و خو، محيط و يا تربيت آنان اجازه گرويدن به آن را به آنان نمىداد، به اجبار بهسوى آن متوجه گرديدند.
هيچکس قادر نيست تاريخ روانشناسى را بنويسد و از اين نهضت غافل گردد. عينىگرائى به آزمايشگرائى انتقال يافته بود، و جهان بايد به سير خود ادامه مىداد، زيرا زمان متوقف نمىشود و ساکن نمىماند، و انسان کم و بيش آنچه را که در زمان خود مىگذرد، منعکس مىنمايد.