جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

دوست دارم تو را ببینم ای خدا


دوست دارم تو را ببینم ای خدا

یکی بود یکی نبود. زیرگنبد کبود دختری تو دهکده رو چمن نشسته بود. چشمای قشنگ اون خیره شده به آسمون.
گفت خدا تو بالایی تو ابرا، کجایی مامان می گه تو قلب من. تو هستی همیشه در کنار من نشستی …

یکی بود یکی نبود. زیرگنبد کبود دختری تو دهکده رو چمن نشسته بود. چشمای قشنگ اون خیره شده به آسمون.

گفت خدا تو بالایی تو ابرا، کجایی مامان می گه تو قلب من. تو هستی همیشه در کنار من نشستی کاشکی می شد تو رو می دیدم خدا دست و پا تو رو من می بوسیدم خدا.

دستای اون شروع می کرد به لرزش. انگاری که می کرد اونو نوازش، دوتا بال روی شونه هاش. صدایی زیرگوش او گفت یواش بیا با هم سمت تماشا بریم سمت سپیده با خدا بریم.

دختره هم بلند و بال گشود فرشته ای همیشه مهربون بود فرشته برد دختره رو ابرا پیش همون ابرسیاه بالا.

دختره گفت: ابرگل مهربون روی زمین کی می زنی تو بارون ابرسیاه گفت که صدا می رسه وقتی که فرمان خدا می رسه بعد به او گفت عزیزم بدون آرزوی ماست همون مهرون.

دختره گفت خدای من الان کجاست؟

این جا یا اون جا یا هنوز اون بالاست گفت باید اون بالا پیداش کنی ببینی و غروب تماشاش کنی.

دختره گفت می روم پیش ستاره شاید از خدا خبر بیاره رسید و به ستاره گفتش سلام ستاره با دختره شد هم کلام.

دختره گفت:

ستاره جون اون کجاست؟ اینجا یا اونجا یا هنوز اون بالاست؟ ستاره گفت: دختره این رو بدون بی خودی تو می گردی تو آسمون

نمی خوادش تو آسمون بگردی بری تو ماه و کهکشون بگردی خدا پیشت بوده همیشه هرجا بال به تو داده اومدی این بالا

اون به تو مهربون من دل داده دست و پا و خونه و منزل داده اونی که نان داده و تو خورده ای نعمتای اونو تو نشمرده ای

دوست تموم بچه های دنیاست هم این جا و هم اون جا و هم بالاست اگه تو خوب باشی می ری تو بهشت خدا برات این کلمات رو نوشت.

فاطمه سعیدی

مدرسه راهنمایی پونه رونقی