شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

دل شكسته


دل شكسته

ما خونواده پرتوقعی نیستیم خانم «ذكایی »فقط مثل بقیه مردم روی بعضی چیزاحساسیت هایی داریم , مثلا واسمون مهمه قبل ازاین كه دختر بپسندیم , یه شناختی راجع به خونوادش پیدا كنیم البته دختر گل شما خانم , باحیاست , منم پسرم

- ما خونواده‌ پرتوقعی‌ نیستیم‌ خانم‌ «ذكایی‌»فقط مثل‌ بقیه‌ مردم‌ روی‌ بعضی‌ چیزاحساسیت‌هایی‌ داریم‌، مثلا واسمون‌ مهمه‌ قبل‌ ازاین‌ كه‌ دختر بپسندیم‌، یه‌ شناختی‌ راجع‌ به‌خونوادش‌ پیدا كنیم‌ البته‌ دختر گل‌ شما خانم‌، باحیاست‌، منم‌ پسرم‌ رو این‌ جوری‌ بارنیاوردم‌ كه‌دل‌ به‌ چشم‌ و ابروی‌ دخترای‌ خوش‌ رویی‌ ببنده‌كه‌ معلوم‌ نیسس‌ كس‌ و كارشون‌ چیه‌، اصل‌ ونصبشون‌ كین‌ و اهل‌ خط و ربطی‌ هستن‌ یا هر چیزدیگه‌. البته‌ بچه‌ها هر چی‌ بزرگم‌ باشن‌ و فهم‌ وكمالاتشون‌ بالا بره‌، بالاخره‌ به‌ حكم‌ جوونی‌ممكنه‌ یه‌ چیزایی‌ رو ندید بگیرین‌ كه‌ اتفاقا خیلی‌هم‌ مهم‌ باشه‌. تو این‌ جور مواقع‌ ما بزرگترامی‌تونیم‌ با تجربه‌هایی‌ كه‌ داریم‌ به‌ كمكشون‌ بیایم‌و نذاریم‌ سرشون‌ كلا بره‌، جدا از این‌ كه‌ هر جای‌دنیا خوب‌ و بد داره‌. به‌ هر حال‌ توی‌ هر شهری‌همه‌ جور آدمی‌ هست‌، ما خودمون‌ آذری‌هستیم‌. اصلمون‌ مال‌ «ارومیه‌» است‌، شنیدیم‌ شماهم‌ اهل‌ «محلات‌» هستین‌. راستش‌ ما دوست‌محلاتی‌ داشتیم‌ مردمان‌ پرهیزگار رو سالم‌ ودرستی‌ هستن‌... اینه‌ كه‌ منم‌ خوشحال‌ شدم‌. امامی‌خوام‌ بدونم‌ كی‌ شوهرتون‌ فوت‌ شد و ایشون‌قبلا چی‌ كاره‌ بودن‌ بقیه‌ فامیل‌شون‌ كجا هستن‌؟مادری‌، پدری‌ و كسی‌... خب‌ البته‌ ما هم‌ از فامیل‌و كس‌ و كارمون‌ بهتون‌ می‌گیم‌ و آدرس‌ می‌دیم‌ كه‌انشاءا... واسه‌ تحقیق‌ تشریف‌ ببرین‌.

- وا... خانم‌ میرزاده‌ البته‌، شما بزرگتر و سرورمایین‌. منم‌ كه‌ خدا می‌دونه‌ تا امروز به‌ خاطر این‌كه‌ نازنین‌ فقط سرش‌ توی‌ درس‌ و كتاب‌ بود هرجوری‌ بوده‌ نذاشتم‌ حواسش‌ پرت‌ حرف‌ وحدیثی‌ باشه‌. خب‌ حتما قسمتش‌ با آقا پسر شمابوده‌، چون‌ خودشم‌ كم‌ از آقایی‌ و شخصیت‌ آقا«سروش‌» واسه‌ ما نگفته‌، البته‌ از یه‌ همچین‌خانواده‌ و مادر محترمی‌ مسلما همچین‌ پسری‌ هم‌انتظار می‌ره‌.

- این‌ كه‌ نظر لطفتونه‌. سروش‌ غلام‌ تونه‌،می‌دونین‌ خانم‌، باباشون‌ الان‌ ۱۲ سالی‌ هست‌ كه‌به‌ خاطر سكته‌ مغزی‌ از كار افتاده‌ و تقریبا فلج‌ شده‌و گوشه‌ خونه‌ خوابیده‌، این‌ همه‌ اتق‌ و فتق‌ امور وكار و درس‌ سروش‌، نظارت‌ به‌ حال‌ و روزگارش‌گردن‌ منه‌. هیچ‌ دلم‌ نمی‌خواد پیش‌ بابای‌ مریض‌ واز كار افتادش‌، من‌ گناهكار و سهل‌انگار جلوه‌ كنم‌.واسه‌ همینم‌ یه‌ دونه‌ پسر رو مثل‌ سه‌ دختر دیگم‌ تااون‌ جایی‌ كه‌ تونستم‌ تنها نذاشتم‌ و پشتش‌ روگرفتم‌ ولی‌ خودتون‌ بهتر می‌دونین‌ كه‌ پسر با دخترزمین‌ تا آسمون‌ فرق‌ داره‌. دختر بالاخره‌ منتظرمی‌شینه‌ تا بختش‌ از راه‌ برسه‌ اون‌ وقت‌ بین‌ چند تاطالب‌ یكی‌ رو برحسب‌ میلش‌ انتخاب‌ می‌كنه‌، اماپسر كه‌ اتفاقا عقلش‌ ناقص‌ ترم‌ هست‌ با دلش‌ عاشق‌می‌شه‌ و انتظار داره‌ توی‌ یه‌ همچین‌ شرایطی‌ بامغزش‌ تصمیم‌ بگیره‌. هیچ‌ دلم‌ نمی‌خواد آخر وعاقبت‌ سروش‌ شبیه‌ تنها برادرم‌ آقا نصرت‌ بشه‌،اون‌ بنده‌ خدا بدون‌ اذن‌ مادر خدابیامرزمون‌ دل‌به‌ دختر یكی‌ از همسایه‌ها بست‌ و ناغافل‌ ما به‌خودمون‌ امدیم‌ و فهمیدیم‌ آقا عاشق‌ شده‌، مادر وپدرم‌ با این‌ كه‌ توی‌ در و همسایه‌ سری‌ از همه‌سرها جدا داشتند، دلشون‌ راضی‌ نشد به‌ پسرشون‌سخت‌ بگیرن‌ و نتیجه‌ش‌ این‌ شد كه‌ آقا نصرت‌ بااون‌ دختر خانم‌ همسایه‌ ازدواج‌ كرد. ثمرشم‌ دو تابچه‌ دوقلو بود ولی‌ از اونجایی‌ كه‌ سنگ‌ اول‌ كج‌گذاشته‌ شد ثریا ناصاف‌ بالا می‌ره‌، آخرش‌ «لیلی‌ ومجنون‌» ساختگی‌ با هم‌ نساختن‌، ما تا اون‌ روز نه‌این‌ قدر اختلاف‌ عمیق‌ فكری‌ و رفتاری‌ دیده‌بودیم‌ نه‌ خیال‌ می‌كردیم‌ اگه‌ دختره‌ به‌ این‌ اندازه‌گربه‌ رقصونی‌ كنه‌ نتیجه‌ای‌ از پیش‌ می‌بره‌. ولی‌خب‌ خدا خواست‌ تا سر این‌ جریان‌ چشم‌ و گوش‌ما رو یه‌ كمی‌ بازتر كنه‌ و بفهمیم‌ كه‌ انقدر صادقانه‌نمی‌شه‌ مردم‌ رو شناخت‌.

- خدا به‌ همه‌ جوونا رحم‌ كنه‌ و همه‌شون‌ روخوشبخت‌ كنه‌. البته‌ خودتون‌ بهتر می‌دونین‌ كه‌ بااین‌ همه‌، هرچی‌ قسمت‌ باشه‌ همون‌ می‌شه‌ كه‌انشاءا... قسمتشون‌ به‌ خیر و خوشی‌ باشه‌.

- انشاءا...، اما هرچی‌ باشه‌ خانم‌ ذكایی‌، خداعقل‌ داده‌ و آدم‌ رو مختار كرده‌ تا خودش‌ خوب‌ وبدش‌ رو تشخیص‌ بده‌. جسارته‌ بالاخره‌ ما بایدبیشتر درباره‌ همدیگه‌ بدونیم‌.

- البته‌، البته‌...

- راحله‌ جون‌، مادر لطفا چای‌ بیار.

- چشم‌... الان‌.

دست‌ و دلم‌ می‌لرزید نه‌ به‌ خاطر این‌ كه‌ منم‌مثل‌ همه‌ دخترها باید براساس‌ رسم‌ و رسومات‌سینی‌ چای‌ را به‌ خواستگاران‌ تعارف‌ كنم‌. البته‌ درچنین‌ مواقعی‌ مرتب‌ آوردن‌ سینی‌ چای‌ بدون‌ كم‌و كاست‌، امتیاز ویژه‌ای‌ برای‌ عروس‌ محسوب‌می‌شود، دلم‌ می‌لرزید از این‌ كه‌ سروش‌ برایم‌گفته‌ بود كه‌ مادرش‌ به‌ سنت‌ها بسیار ارج‌ می‌گذاردو از همه‌ چیز مهمتر برای‌ او اصالت‌خانوادگی‌ست‌. او خود از یك‌ خانواده‌ متدین‌ وقدیمی‌ طالقان‌ است‌، پدر در پدرشان‌ تاجرسرشناس‌ منسوجات‌ بوده‌اند و... كارخانه‌ای‌كوچك‌ و حالا نسبتا پیشرفته‌ توسط خانواده‌ شان‌اداره‌ می‌شود و سروش‌ به‌ همین‌ خاطر مهندس‌نساجی‌ را با علاقه‌ و البته‌ نوعی‌ حس‌ درونی‌ وكشش‌ خانوادگی‌ انتخاب‌ كرده‌ است‌. اما من‌ برای‌تحصیل‌ در رشته‌ طراحی‌ صنعتی‌ كه‌ از نظر مادرم‌هنوز معلوم‌ نیست‌ به‌ چه‌ كار می‌آید به‌ آنچه‌ خودم‌از حجم‌، تصویر و طراحی‌ اشكال‌ و اجسام‌ اعتقاد وعلاقه‌ قلبی‌ داشتم‌ روی‌ آوردم‌.

خانم‌ میرزاده‌ زن‌ دقیق‌، تیزبین‌ و حساسی‌ بود،احساس‌ می‌كردم‌ تمام‌ جزئیات‌ خانه‌ و اتاق‌كوچك‌ نشیمن‌مان‌ را از نظر گذرانده‌ است‌ اوكسی‌ نبود كه‌ به‌ این‌ سادگی‌ از حكایت‌ خانواده‌ مابگذرد و من‌ می‌دانستم‌ كه‌ مادرم‌ چندان‌ رغبت‌برای‌ باز كردن‌ این‌ زخم‌ قدیمی‌ ندارد. دلم‌ برای‌مادرم‌ خیلی‌ می‌سوخت‌، او با تمام‌ وجود سعی‌می‌كرد به‌ آن‌ زن‌ بفهماند كه‌ تمایلی‌ به‌ مرورخاطرات‌ پوسیده‌ خاك‌ گرفته‌اش‌ ندارد و من‌همه‌ چیز را قبلا برای‌ سروش‌ تعریف‌ كرده‌ بودم‌،اگر چه‌ من‌ نیز همیشه‌ از خاطراتم‌ فرار می‌كردم‌.من‌ و رابعه‌ خواهر كوچكم‌ یاد گرفته‌ایم‌ در حال‌زندگی‌ كنیم‌ و امید به‌ آینده‌ داشته‌ باشیم‌ البته‌«رابعه‌» بچه‌تر از آن‌ بود كه‌ به‌ خاطر بسپاردپدرمان‌ چطور روز به‌ روز با دست‌ خود پایه‌ وبنیان‌ خانواده‌ را در هم‌ شكست‌. خواهرم‌، خانه‌قدیمی‌مان‌ را كه‌ بابا پای‌ قرضهایش‌ به‌ دست‌طلبكاران‌ مفت‌ سپرد به‌ خاطر ندارد، از این‌ بابت‌به‌ رابعه‌ غبطه‌ می‌خوردم‌ كه‌ از آرامش‌ خاصی‌برخوردار است‌. او هرگز دغدغه‌های‌ وحشتناك‌مرا نداشت‌ حتی‌ نمی‌تواند تصورش‌ را هم‌ بكند كه‌سال‌های‌ گذشته‌ چه‌ حوادثی‌ برمن‌ و مادر گذشته‌است‌. مادرم‌ ۱۵ سال‌ بیش‌تر نداشت‌ كه‌ باتوافقات‌ بزرگترها، بالاخره‌ تمایل‌ یافت‌ تا به‌ عقد«محسن‌ خان‌» در آید.


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.


همچنین مشاهده کنید