یکشنبه, ۲۱ بهمن, ۱۴۰۳ / 9 February, 2025
مجله ویستا

شخصیت هایی که در قاب تصویر خودشان گم شده اند


شخصیت هایی که در قاب تصویر خودشان گم شده اند

حوادث در خانه ای اتفاق می افتد كه بیشتر به «مگ» تعلق دارد و هر شخص دیگری هم كه پا در این خانه می گذارد, سرانجام آن را ترك می كند, زیرا مضمون خانه را ندارد, به اسارت گاهی برای «مگ» مادر و «مورین» فرزند تبدیل شده است كه صاحب اصلی آن مگ پیر واز كارافتاده شده و باید دخترش همه كارهای او را انجام دهد

حوادث در خانه‌‌ای اتفاق می‌افتد كه بیشتر به «مگ» تعلق دارد و هر شخص دیگری هم كه پا در این خانه می‌گذارد، سرانجام آن را ترك می‌كند، زیرا مضمون خانه را ندارد، به اسارت گاهی برای «مگ» (مادر) و «مورین» (فرزند) تبدیل شده است كه صاحب اصلی آن (مگ) پیر واز كارافتاده شده و باید دخترش همه كارهای او را انجام دهد. «مگ‌‌ِ» هفتاد و چند ساله بی‌آنكه كوچك‌ترین پس‌زمینه‌ای از گذشته‌اش داشته باشیم، خودبه‌خود به عامل اساسی و بنیادین نمایشنامه تبدیل شده است، چون همه آدمها و حتی موضوع نمایشنامه، به نحو اجتناب‌ناپذیری به او مربوط و ختم می‌شود. حضورش در نمایشنامه، گره محتوایی اثر را دربردارد و همه را وابسته به خود كرده، بی‌آنكه كوچك‌ترین نشانه و تعاملی برای این همزیستی یا همایی وجود داشته باشد. هر دو پرسوناژ با زخم‌زبان و حتی آزار یكدیگر، انرژی بقای لحظات بعدی زندگیشان را به دست می‌آورند. در حقیقت به فراموش‌شدگانی می‌مانند كه تصویرشان حتی در قاب تصویر خودشان گم شده است. آدمهایی كه كاملاً روان‌پریشند و با خود و حتی با دیگران بیگانه‌ شده‌‌اند. در زندگیشان راهی به آینده ندارند، این است كه یا در حال می‌مانند یا به گذشته برمی‌گردند تا درون دهلیزهای هزار توی رنجهایشان، گم شوند. آنها تقصیرها را به گردن هم می‌اندازند، درحالی‌كه هر دو محصول یك وضعیت و پروسه پیش از زمان خود هستند. به جای آنكه علتها را به كمك هم پیدا و روانشان را سامان ببخشند، در ورطه ناشناختگی و جهل ذهنی خود شناور مانده‌‌اند و در همان حال كه به شكنجه دادن هم می‌پردازند، هر یك بر آن است تا در این كار بر دیگری پیشی گیرد. در چنین تقابل خصمانه‌ای كه نه جنبه‌های مثبت روانی، بلكه نقطه ضعفها و بیماریهای آنان به برتری‌جویی برخاسته است. حتی اگر در نهایت، یكی بر دیگری چیره گردد، باز پیروز نمی‌شود و در اصل شكست دیگری را از سر می‌گذراند.در نمایشنامه «ملكه زیبایی لی‌نین» اثر «مارتین مك دوناف»، «مورین» نه فقط ملكه زیبایی نیست، بلكه سمبول همه زشتیهای درونی بشر است و زشتی‌اش آن‌قدر زیاد می‌باشد كه از غایت زشتی، زیبا جلوه می‌كند و نمی‌توان قرینه و تمثیلی برای او در نظر گرفت. سیر حوادث نمایشنامه طوری است كه ما همواره با «نقض معنا» روبه‌رو می‌شویم. شاخصهای ذهنی ما متناسب با تغییرات و وضعیتهای روحی پرسوناژها، دائم عوض می‌شود و تا پایان نمایشنامه هرگز نمی‌توانیم قاطعانه بگوییم كه حق با كیست. باید گفت كه هر كدام از «هست»های بیرونی شخصیتها، یك «نیست» همراه دارد و فقط با جمع‌بندی پایانی آنها، به قضاوتی نهایی دست می‌یابیم. «مارتین مك دوناف» نگرشی بسیار درونی به چند‌لایگی روان آدمها دارد. پرسوناژهای او عجیب، سیاه، و غیر قابل عمل به نظر می‌رسند و خواننده یا تماشاگر را با «تیك»های عصبی، روانی، حسی و ذهنی خویش تحریك و درگیر می‌كنند. همه آنچه كه پیش‌رو داریم به دنیایی آكنده از توهم شباهت دارد كه تماماً به «داده‌های واقعی» و عینی ارجاع داده شده‌اند تا ما را مجاب كنند كه چنین آدمهایی واقعی می‌باشند، ولی ما با وحشت حتی از تصور ذهنی یا عینی آنها فاصله می‌گیریم. نویسنده سعی دارد ما را فقط با واقعه روبه‌رو سازد، یعنی در برابر چشم‌اندازی قرار دهد كه شاید هرگز قبلاً پیش روی نداشته‌ایم. خود واقعه به‌قدری تكان‌دهنده، حسی و تفكربرانگیز است كه برای ما حتی زیاد و خارج از ظرفیت به نظر می‌رسد. ما همین را تا آخر نمایش به زور تحمل می‌كنیم، چون بسیار هولناك است. روان ما را مرتعش می‌سازد و نفرتی تلخ در اعماق روح ما لانه می‌كند. دوست داریم از چنین دنیایی كه به مراتب فرودست‌تر از دنیای حیوانی است، رو، برگردانیم. البته دقایقی هم در اینكه خود چگونه باشیم، دقیق می‌شویم و به خود می‌گوییم: «پس انسان هم می‌تواند به هیولا تبدیل شود.» تفكر بیننده یا خواننده نمایشنامه، در حقیقت بعد از پایان آن، شكل می‌گیرد؛ یعنی او به علتهای اجتماعی، فلسفی و سیاسی چنین فاجعه تراژیكی می‌اندیشد و در قضاوت نهایی، «مورین» را به‌عنوان قربانی وابستگی‌اش به «مگ» ارزیابی می‌كند كه به‌علت فشارهای روحی و روانی و عدم استقلال در زندگی‌اش، از هنجارهای طبیعی خارج شده و حاضر است مرتكب قتل هم بشود. وقتی در پایان نمایشنامه، مادرش را می‌كشد، ما از وحشت بر خود می‌لرزیم، اما خوب كه فكر می‌كنیم، درمی‌یابیم كه او بیمار است و خودش نیز از لحاظ هوش، حواس و عاطفه، سالهاست كه به جرگه مردگان پیوسته است. حضوری فقط فیزیكی دارد و او را از «جانمایه» زندگی تهی كرده‌اند. حتی در همان آغاز نمایشنامه هم احساس می‌كنیم كه هر دو پرسوناژ از نظر انسانی به اجساد متحركی می‌مانند كه زمان، زندگی و معنا در نهادشان متوقف شده است.

این ایرلندیهای در سرزمین خویش غریب، در خارج از مرزهای زادگاهشان هم آسوده نیستند و باید زیر یوغ استثمار انگلیسیها به زندگی ادامه بدهند و اهانتهای آنان را تحمل كنند: ‍«زنیكهٔ دهاتی ایرلندی! برو خوك تو بچرون!» (صفحه ۴۷)، «هی، ایرلندی فلان فلان شده!» (صفحه ۵۵) و آخرش در انزوای روحی و روانی به سر ببرند: «تو انگلیس واسه كسی مهم نیس كه آدم زنده‌اس یا م‍ُرده‌.» (صفحه‌های ۳۳ و ۳۴)

هیچ پرده و حایلی كه بتواند ذر‌ّه‌ای وقار، احترام و عشق را بین این دو زن به‌عنوان مادر و فرزند حفظ كند، وجود ندارد. تمام معیارهای اخلاقی و انسانی چنین رابطه‌ای از بین رفته است. نسبت به هم رفتاری بی‌رحمانه، بی‌شرمانه و حیوانی دارند. هیچ كدام به توقعات دیگری دلبستگی و تعلق خاطر عمیقی ندارد و حتی در زبان هم بی‌پروایی را به حد اعلا رسانده‌اند. خواننده یا تماشاگر این اثر، به‌تدریج كه پیش می‌رود، می‌فهمد كه حتی دشمنی آنان هم برای هم، عادی و جزو عادات شبانه روزیشان شده است:

مگ‌: شرط می‌بندم اول دخل تو رو می‌آره!

مورین: اگه مطمئن باشم بعد از من می‌‌افته به جون تو، اصلاً ناراحت نمی‌شم. اگه با تبری چیزی بیفته به جونت و كله تو بكنه و گردن تو خورد كنه، اصلاً و ابدا‌ً برام مهم نیس كه اولی باشم. نه، خیلی هم خوشحال می‌شم. از م‍ُسهل د‍ُ‌ر‌ُس كردن هم خلاص می‌شم. از شیربرنج پختن هم همین‌طور. از... نمی‌دونم...»

مگ (درحالی‌كه فنجان چای را به طرف مورین می‌گیرد، حرف او را قطع می‌كند): «شیر توش نیس مورین، یادت رفت، برو، یك ذر‌ّه شكر بیار! (صفحه ۱۲)

مگ (پیرزن) درحالی‌كه نیاز كامل به دخترش دارد، دمی از امر و نهی باز نمی‌ایستد. او برخلاف پیری و درماندگی‌اش بسیار اقتدارگرا و سلطه‌جو، به نظر می‌رسد. ما با تكرار موقعیتها كم‌كم درمی‌یابیم كه همین پیرزن «نماد»ی از حاكمیت سلطه‌جوی انگلستان است كه خود را مادر و صاحب «ایرلند» می‌داند و می‌خواهد با بهره‌كشی و فنای عمر و جوانی دخترش بقای خودش را حفظ كند. او نسبت به این فرزند «عمر باخته» هیچ‌گونه همسویی عاطفی ندارد. همواره می‌كوشد ارتباط او را با هر آنچه كه ممكن است به نجات او و تنهایی خودش بینجامد، قطع كند و «مورین» را در همان دایره بسته خانه و در محدوده خواسته‌ها و امیال خویش نگه دارد. «مگ» حتی نامه‌های عاشقانه‌ای را كه «پاتو» برای «مورین» می‌نویسد، بی‌رحمانه می‌سوزاند تا دخترش همچنان بی‌شوهر بماند و در بی‌خبری و انزوا، به او خدمت كند.این مادر دنیای مدرن با خودمداری و خودگرایی به استثمار و بهره‌كشی دخترش ادامه می‌دهد. او سالها عصاره زندگی و جوانی او را در رگان كبود و جسم فرتوت خودش تزریق كرده است و برای یك لحظه هم حاضر نیست به حقی كه «مورین» از زندگی دارد، بیندیشد. «مورین»‌كه دختر چهل‌ ‌ساله‌ای باكره است، با حالتی حساس و برون‌فكنانه هیچ مرزی برای روابط خصمانه‌اش قائل نیست و به مادرش كه خود را اسیر او می‌داند، صراحتا‌ً توهین می‌كند. «مورین» بر حفظ دوشیزگی خویش تأكید دارد و به‌عنوان «نماد»ی از استقلال‌طلبی «ایرلند» به هیچ وجه حاضر نیست كه تجاوزی را قبول كند، اما از اینكه هرگز نتوانسته است از جوانی و زندگی‌اش لذت ببرد و تشكیل زندگی خانوادگی بدهد، رنج می‌برد. این رنج، او را تا سر حد جنون پیش برده است و در سراسر نمایشنامه، مادرش را كه نمادی از حاكمیت انگلستان هم هست، رنج می‌دهد. اما وقتی كه او را می‌كشد، باز به نتیجه‌ای مطلوب نمی‌رسد و از قبل تنهاتر و بیمارتر جلوه می‌كند. مرگ پیرزن تصوری است كه نویسنده آن را به تحقق درمی‌آورد تا وضعیت نهایی بعد از آن را برای مخاطبینش، خصوصاً ایرلندیها تحلیل كند. «مارتین مك دوناف» با رویكرد محافظه‌كارانه‌ای هر دو طرف را، مادر و فرزند (انگلستان و ایرلند) را ناهنجار و بیمار نشان می‌دهد كه در اصل از آرزوی یكپارچگی انگلستان نشئت می‌گیرد. او هر‌گونه بی‌ثباتی و تعارض‌طلبی داخلی را محكوم می‌كند.


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 3 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.