یکشنبه, ۲۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 12 May, 2024
مجله ویستا

تدوینی از مقام نیستی


تدوینی از مقام نیستی

مولانا, اکهارت و الهیات سلبی

در نگاه اول شاید مبحثی را که تحت عنوان الهیات سلبی انتخاب کرده ام با رویکرد فلسفی میانه ای نخواهد داشت. حال آنکه اصل ولایت، نیستی است. "ولی"، کسی است که به مقام نیستی رسیده باشد و مقام نیستی همان است که روزی چندین بار آنرا برای حضرت ختمی مرتبت(ص) شهادت می کنیم و عرض می کنیم:" اشهدُ ان محمِّد عبدُهُ و رسولُه". یعنی مقام عبودیت و به عبد رسیدن حضرت رسول را شهادت می دهیم. عبد کسی است که نیست و هیچ چیزی از خود ندارد.

این همه آوازها از شه بود

گر چه از حلقوم عبدالله بود

مقام عبد اللهی که حضرت محمد (ص) بدان دست یافته بودند، بدین معناست که فاصله ای بین حضرت پبامبر و خدا وجود نداشت. لذا، بحث نیستی یا الهیات سلبی که بنده در این خصوص قصد سخنرانی دارم، تدوینی از مقام نیستی است.

سخن از نیستی و فنا یکی از محوری ترین آموزه های عرفان در همه ی اقوام و ملل است. برخی از عرفا، در بیانات خویش نیستی را پررنگ تر کرده، تأکید بیشتری بر آن ورزیده اند و به خصوص در مقام شعر و تمثیل استعارات گوناگونی برای نیستی به دست داده و بنای رفیعی برآن استوار کرده اند. مولوی و اکهارت از این دست عرفا هستند. مولوی مثنوی آموزشی خویش را با نی آغاز می کند که به هر دو معنا هم نی است و هم نیست است و ما را دعوت به نیستان (نیست آن) می کند.

بشنو از نی چون حکایت می کند

از جدایی ها شکایت می کند

حتی خود بسم الله هم نمی گوید و نعت خدا و پیامبر اکرم (ص) نیز نمی نماید و سخن را به دست نی می سپارد. اما چرا باید سخن را از نی شنید؟! چونکه نی، نیست است. از خود هیچ ندارد و صرفا ً آنرا می گوید که معشوق در آن دمیده است. در نسخه ی قونیه آمده است: بشنو این نی (خود مولانا) چون حکایت می کند

کدام معشوق؟ معشوقی که در نیستان منزل دارد. آنجا که دیار نیستی و بی رنگی است. اینست که مولانا بر عدم عاشق است و مست نیستی است.

بر عدم باشم نه بر موجود مست

زآنکه معشوق عدم وافی تر است

برای وصال این معشوق، باید هستی را حذف کرد و از آن دست کشید.

جای دخل است این عدم از وی مرم

جای خرج است این وجود بیش و کم

دولت عشق در نیستی خیمه زده است. هرکه را در هستی بجوید، ابلهی بیش نیست.

دولت همه سوی نیستی بود

می جوید ابلهش ز هستی

«دیوان شمس»

آینه ی هستی چه باشد، نیستی

نیستی بر گر تو ابله نیستی

هر یک از ما به ظاهر تجربه ی فراوانی از هستی های گوناگون و اطوار رنگارنگ هستی دارد. اما تجربه ی عدم، نیستی و بی رنگی، تجربه ی دهشتناک و در عین حال گرانبهایی است که مولانا ما را بدان دعوت می کند.

عمری بیازمودی هستی خویش را

یکبار نیستی را هم باید آزمود

هرکس چون مولوی این نیستی را ولو یکبار آزموده و در بحر نیستی مستغرق شده و طعم و لذت آن را چشیده باشد، خواهان دوام این استغراق است.

چون شنیدی شرح بحر نیستی

کوش دائم تا بر این بحر ایستی

همین تهی شدن از هستی است که مولوی را از خودش نفی کرده و وی را تبدیل به نی نموده و باعث شده است که بتوانیم زمزمه ی معشوق و صدای سخن عشق را از این نی بشنویم که:

از وجود خود چو نی گشتم تهی

نیست از غیر خدایم آگهی

حاصل آنکه نیستی چنان منزلتی برای وی می یابد که به صورت دین و آئین وی ظاهر می شود.

گم شدن در گم شدن دین من است

نیستی در هست، آئین من است

و هرکه را بر دین و آئین نیست کافر می شمارد:

چون نیستی تو محض اقرار بود

هستی تو سرمایه ی انکار بود

هر کس که ز نیستی ندارد بویی

کافر میرد اگر چه دیندار بود

اما همین نیستی، فریبی است که وی را به معراج می برد:

چیست معراج فلک؟ این نیستی

عاشقان را مذهب و دین نیستی

نیستی مرکبی است که انسان را به سوی هستی مطلق می کشاند:

خوش براقی گشت خنگ نیستی

سوی هستی آردت گر نیستی

یعنی همین نیستی در هستی و فنای فی الله، آئین و دین مولاناست و وی را به هستی در نیستی و بقای بالله می رساند.

هالک آید پیش و جهش هست و نیست

هستی اندر نیستی خود، طرفه ای است

نیستی پیشکشی است که عین هستی است:

پیشکشم نیست به جز نیستی

نیستی ام را تو لقب هست نه

«دیوان شمس»

از نظر اکهارت، نیستی، مبنای آموزه های اوست. وی، واژه هایی را وارد زبان آلمانی کرده است که قبل از او این واژه ها هرگز به آن معنی به کار برده نمی شده است. ترجمه هایی که از این واژه های آلمانی به زبان فارسی یا انگلیسی شده است به نام "جداسازی" یا "انشقاق" از این واژه مشتق شده است. مسلما ً اکهارت این واژه را برای تعبیر از تجربه ای به کار می برد که خود، واجد آن بوده است: جداسازی، انشقاق. این اصطلاح و تعبیر، بسیار شبیه به اصطلاح "پوست انداختن" است که بایزید به کار می برد و حاکی از آن است که هر دو عارف تجربه ی واحدی را تعبیر می کنند.

بایزید به روایت عطار در تذکرةالاولیاء، چنین می گوید: "گفت: از بایزیدی بیرون آمدم همچون مار از پوست. پس نگه کردم، عاشق و معشوق یکی دیدم که در عالم توحید همه یکی توان بود". و گفت: "از خدای به خدا رفتم تا ندا کردند از من در من که ای تو من. یعنی به مقام الفنای فی الله رسیدم."

واژه ای که اکهارت به کار می برد را در انگلیسی به صور مختلف ترجمه کرده اند. از جمله: ترک، عدم تعلق، حریت و لاقیدی، وارستگی.

به تعبیر برخی از محققان، این واژه مبین مقام بی هویتی تام است. حالتی که فرد کاملا ً از خویش و از همه چیز بیرون رفته است. به هر حال این واژه مبین همان نیستی و یا ناکسی است که مولانا به کار برده است. هر چند، "ترک" نیز ترجمه ی مناسبی است و مولانا نیز این واژه را به کار برده است:

جمله عالم زین غلط کردند راه

کز عدم ترسند و آن آمد فنا

از خدا جوئیم علم از ترک علم

از خدا جوئیم سلم از ترک سلم

از خدا جوئیم هست از ترک هست

از خدا جوئیم صیب از ترک درس

اکهارت جمله ای دارد که مناسب این بحث می نماید: "من کتب بسیاری را هم از اندیشمندان غیر مسیحی و هم از پیامبران در عهد قدیم و جدید خوانده و آنها را با جد و جهد کاوش کرده ام تا والاترین و ارزشمندترین فضیلتی را بشناسم که انسان با آن می تواند خود را به نحوی کاملتر و نزدیکتر به رنگ خدا درآورد و بدان وسیله از راه لطف، همان شود که خدا در ذات خویش است(طبیعت) و همان صورت الهی که در ذات خدا داشت باز نماید و به همان اصل خویش برسد؛ آنجا که هیچ تمایزی با خدا نداشت. در تمام کتب گشتم که این فضیلت چیست و هیچ فضیلتی را برتر از نیستی محض و ترک تعلق از کل هستی نیافتم. زیرا هر فضیلت دیگری به نحوی رو به سوی همه ی مخلوقات دارد. ولی نیستی از قید همه ی مخلوقات آزاد است."

در این کلمات اکهارت، به خوبی طنین آواز مولانا را می یابیم که در جستجوی نیستانی است که از آنجا بریده شده است. اکهارت از اصطلاح "روزگار وصل" استفاده میکند. مولانا نیز روزگار وصلی را می خواهد که در آنجا تمایزی با حق نداشت.

در مباحث کلامی، بحث تنزیه جایگاه مهمی دارد. تنزیه گاه به معنای تعالی وجودی خدا از عالم است: "لیسَ کمثله شیٌ". و گاه به معنای تعالی معرفتی است که ورای فهم ماست؛ بدین معنا که خدا از هر آنچه که ما درباره او می اندیشیم فراتر است و هیچ نوع معرفت ایجابی محض از او نمی توان داشت و همواره باید او را با یک سلب شناخت. یعنی باید او را از صفاتی که ماسوی الله دارد، تنزیه کرد. این دو نوع تنزیه (وجودی و معرفتی) لازم و ملزوم همدیگر هستند. بنده به دلیل ضیغ وقت، بیش از این وارد این بحث نمی شوم.

هم اکهارت و هم مولانا واژه ی "عدم" را برای خدا به کار می برند.

پس عدم گردم عدم چون ارغنون

گویدم که انا الیه راجعون

مولانا وصول به حق را "عدم" می نامد چرا که به تعبیر فلاسفه: "الشیءُ ما لم یتَشَخَّص لم یوجَد. وجود و تشخص با هم هستند." ذات که هیچ تشخصی ندارد. تشخص آن به عدم تشخص است. این، همان تعبیر مولانا از عدم است.

اکهارت نیز در جایی می گوید: "اگر بگویم خدا وجود است، درست نیست. خدا وجودی فوق وجود و عدمی فوق وجود است."

اکهارت در جایی دیگر به صراحت اعلام میدارد: "وقتی که می گویم خدا وجود نیست و فوق وجود است، در واقع وجود را از او نفی نکرده ام بلکه آنرا در او تعالی بخشیده ام."

مولانا نیز فرموده است:

بر عدم باشم نه بر موجود مست

زآنکه معشوق عدم وافی تر است

نیستی اصل هستی است:

هست بیرنگی اصول رنگها

صلح ها باشد اصول جنگ ها

این عجب کاین رنگ از بی رنگ خواست

رنگ با بی رنگ چون در جنگ خواست

لذا، "نیستی" همان بی رنگی است که اصول رنگهاست. "کان الله و لم یکن معَه ُ شی." اگر شی رنگ داشته باشد، با او نبود. لذا، جهت رسیدن به او، باید بی رنگی داشته باشیم.

گه گه آن بی صورت از کتم عدم

مر صور را رو نماید از کرم

بحث خلق از عدم در همین جا مطرح می شود. از معصومی پرسیدند آیا خداوند عالم را از شی خلق کرد و یا از لا شی؟ معصوم فرمودند: لا من شی. نه از شی و نه از من شی و نه از من لا شی. بحث عدم ما خیلی جالب توجه است در خلق از عدم.

اندرونی که اندرونها مست از اوست

نیستی کاین هستهامان هست از اوست

پس خزانئی صنع حق باشد عدم

که بر آرد زو عطاها دم به دم

خزانه ی صنع حق عدم است.

زان که کان و مخزن و صنع خدا

نیست غیر نیستی در انجلا

پس درآ در کارگه یعنی عدم

تا ببینی صنع و صانع را به هم

و چه زیباست که جمله ای دقیقا ً به همین مفهوم را اکهارت دارد. وی میگوید: "خدا، فوق وجود است. و در عدم کار می کند." بدین معنا که کارگاه خداوند، عدم است. قبل از اینکه وجود در میان باشد، خدا کار می کرد. بازگشت به اصل، یعنی فنا، همان مقام عبودیت است.

از دو صد رنگی به بی رنگی رهی

رنگ چون ابر است و بی رنگی مهی

ما عدم هاییم و هستی های ما

تو وجود مطلقی فانی نما

نیست را بنمود هست و محتشم

هست را بنمود بر شکل عدم

آنکه هستت می نماید هست اوست

وانکه فانی می نماید است اوست

سپس، مولانا داستانی را تعریف میکند: عاشقی بر در خانه معشوق آمد. معشوق از وی سؤال کرد کیستی؟ پاسخ داد: من. او را راه ندادند. رفت و وقتی نیست شد باز آمد.

مدتی رفت پخته شد آن سوخته پس بازگشت

باز گرد خانه ی انباز گشت

حلقه زد بر در به صد ترس و ادب

تا بنجهد بی ادب لغزیده لب

بانگ زد یارش که بر در کیست آن؟

گفت بر در هم تویی ای دلستان

گفت اکنون چون منی اندر درآ

نیست گنجایی دو من را در سرا

تمثیل هایی که مولانا به کار میبرد، خود مبحثی است جالب و پر نکته. مثلا ً چرا آینه را به کار می برند؟ چون خودش را نشان نمی دهد. از خود چیزی ندارد. هرچه بیشتر از خود چیزی را نشان ندهد، بیشتر نیست است. لذا آنکه کدورت خود و ذات خود را دارد نمی تواند او را نشان دهد. به همین علت، در بحث نیستی با پارادوکس مواجه می شویم.

در مصرع "نیستی در هست آئین من است"، نوعی پارادوکس را می توان مشاهده کرد. البته در آثار اکهارت، اوج پارادوکس را می توان مشاهده کرد. اما از آنجائیکه در این سخنرانی سخن گفتن درباره ی مولانا باید پررنگ تر باشد، از طرح جزئیات بیشتری در خصوص اکهارت خودداری می کنم.

وجه بی رنگ و بی نشان که منم

کی بدینی مرا چنان که منم

گفتی اسرار در میان آور

کو میان اندر این میان که منم

کی شود روان من ساکن

اینچنین ساکن روان که منم

همه، آمیختگی هست و نیست و این، اوج عرفان است.

بحر من غرق گشت هم در خویش

بوالعجب بحر بی کران که منم

این جهان و آن جهان مرا مطالب

کاین دو گم شد در آن جهان که منم

میشدم در فنا چو مه بی پا

لیک بی پای پا دوان که منم

بانگ آمد چه میدوی بنگر

در چنین ظاهر نهان که منم

اگر بتوانیم آن صورت بی صورت، ظاهر و باطن، آن بی رنگ که منشأ تمام رنگهاست را ببینیم به آن مرتبه ای میرسیم که مولانا می گوید:

ای قوم به حج رفته کجایید کجایید

معشوق همین جاست بیایید بیایید

معشوق تو همسایه و دیوار به دیوار

در بادیه سر گشته شما در چه هوایید

گر صورت بی صورت معشوق ببینید

هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید

و اما، در خصوص اینکه راه فنا چیست، اکهارت پیشنهاداتی دارد. پیش از آن باید به این مسئله اشاره داشت که "ولی"، کسی است که به مقام فقر رسیده باشد. در کتاب مقدس آمده است: "خوشا به حال فقرا" و به اشکال مختلف در کتاب مقدس از کلمه ی فقیر به نیکی یاد شده است. مثلا ً در جایی گفته شده: "تا فقیران را بشارت دهم". اکهارت می گوید: "فقیر آنست که هیچ نخواهد، هیچ نداند و هیچ نداشته باشد." مولانا همین مسئله را تحت عنوان «ترک علم، ترک تعلق و ترک اراده» مطرح کرده است.

چون فناش از فقر پیرایه شود

او محمد وار بی سایه شود

فقر و فخری را فنا پیرایه شد

چون روانه ی شمع او بی سایه شد

پیامبر فرموده بودند: "الفقرُ فخری." این همان مقام عبدالله بودن است که به معنای هیچ نخواستن، هیچ نداشتن و هیچ ندانستن است.

واما اشعاری درباره هیچ نخواستن:

بستی تو هست ما را بر نیستی مطلق

بستی مراد ما را بر شرط بی مرادی

بایزید بسطامی نیز سخنی مشهور با این مضمون دارد: "اُریدُ ان لا اُرید: می خواهم که هیچ نخواهم."

مولانا در جای دیگر می گوید:

آب کم جو تشنگی آور به دست

تا بجوشد آبت از بالا و پست

کلمه ی "طفل" در اشکال مختلف در مثنوی ظهور می کند:

کاش چون طفل از حیل جاهل بُدی

تا چو طفلان چنگ در مادر زدی

طفل، اراده همراه با برنامه ریزی و چاره اندیشی ندارد. اگر تو هیچ نخواستی او همه چیز را به تو می دهد. و "ولی" معنایی جز این ندارد: "رَضیتُ بِما قَسَمَ اللهُ لی و فَوَّضتُ امری الی خالِقی."

چو حق گول جستست و قلب سلیم

دلا زیرکی می کنی! احمقی

زیرکانی که از دیدگاه خود، زیرکند، از نگاه مولانا احمقند.

طالب اویی نگردد طالبت

چون بمردی، طالبت شد مطلبت

زنده ای کی مرده شو شوید تو را

طالبی کی مطلبت جوید تو را

بایزید نیز در جایی می گوید: "چون دانستم که من مرادم و نه مرید. چرا که مرید خداست." بدین معنا که وقتی انسان نیست شد، خداوند وی را می خواهد.

نکته ی جالبی در اینجا مطرح می شود و آن اینکه اگر ما هیچ نخواهیم، دعا چگونه توجیه می شود؟ پاسخ دادن به این نکته نیازمند بحثی جداگانه و مفصل است. نیز، سخن گفتن در باب جایگاه دعا در مثنوی نیازمند زمانی است طولانی. ولی اکهارت بحثی را مرتبط با این موضوع طرح می کند. وی می گوید کسی که وارسته باشد (کسی که به ترک و فنا رسیده باشد) سر آن نیست که دعایی بکند. چرا که هر کس دعا می کند یا خواهان واجد شدن چیزی است و یا خواستار آن است که چیزی از او دور شود. حال آنکه قلب وارسته نه خواهان چیزی است و نه چیزی را داراست که بخواهد از قید آن رها شود. بنابراین از هر دعایی آزاد است. تنها دعای او تشبه به خداست و بس.

لیکن در اعتقادات دینی ما مسلمین، جایگاه دعا جایگاهی است بس والا. تنها به این علت دعا میکنیم که خداوند فرمودند"ادعونی". مولانا نیز سخنی شبیه به اکهارت دارد با این مضمون که انسان وارسته، دعایی ندارد.

قوم دیگر می شناسم ز اولیاء

که دهانشان بسته باشد از دعا

و اما در بحث هیچ ندانستن یا ترک علم باید گفت علمهایی که بر جان و دل نمی زند، بار گرانی است کشیدن به دوش.

اکهارت می گوید، کسی که به این مقام می رسد، درباره ی دانستن، علم، محبت، اراده و یا هر چیز دیگر، هیچ نمی داند. کاملا ً و به طور مطلق در وجود خداوند حل می شود. اکهارت در جایی چنین می گوید: نفس تا آنجا خدا را می شناسد که خود را می شناسد. و به هر میزان که خود را از خویشتن جدا کرده باشد، به همان درجه خود را به طور کامل خواهد شناخت. هر چه از صورت و تصورات خود خالی تر باشی، او را پذیراتر هستی و بیشتر به او نزدیک خواهی شد.

و امروزه در تجربه ی علمی، ادراک محض، علمی که هیچ متعلقی ندارد و به تعبیری جهل؛ آموختنی است. و باید اضافه کرد متعلق آن، خداست.

مولانا در جایی می گوید:

مرده همی باید و قلب سلیم

زیرکی از خواجه بود احمقی

داند او کو نیک بخت و محرم است

زیرکی ز ابلیس و عشق از آدم است

زیرکی هایی که علم جزئی است، به دیده ی مولانا بی ارزش اند.

زیرکی بفروش و حیوانی بخر

زیرکی ظن است و حیوانی نظر

بیشتر اصحاب اهل جنت ابلهند. مولوی چنین تعبیری را دارد ولی بدین معنا که آنها از علم جزئی دنیوی خالی و تهی هستند.

بیشتر اصحاب جنت ابلهند

تا ز شر فیلسوفی می رهند

هیچ را عریان کند فضل و فضول

تا کند رحمت به تو هر دم نزول

زیرکی ضد شکست است و نیاز

زیرکی بگذار و با گولی بساز

زیرکان با صنعتی قانع شده

ابلهان از صنع در صانع شده

و اما در مورد هیچ نداشتن، مولانا می گوید:

هست مطلق کارساز نیستی است

کارگاه هست کن جز نیست، چیست؟

بر نوشته هیچ بنویسد کسی؟

یا نهاله کارد اندر مغرسی؟

کاغذی جوید که آن بنوشته نیست

تخم کارد موضعی که کشته نیست

تو برادر موضعی ناکشته باش

کاغذ استیق نا بنوشته باش

شگفت اینکه دقیقا ً مثال کاغذ سفید نانوشته را اکهارت نیز بیان داشته. وی در جایی گفته است: "اگر قلب جویای والاترین مکان است، باید رو به نیستی محض آورد. زیرا بزرگترین قابلیت در همین نیستی نهفته است. بنابراین قلب وارسته زمانی به بالاترین مقام می رسد که به نیستی رسیده باشد. مثالی از طبیعت می توان آورد: اگر بخواهیم بر لوحی مومین چیزی بنویسیم، مطالبی که قبلا ً بر آن نوشته شده است هر قدر که دارای مضامین عالی باشند، مانع نوشتن ما خواهند شد. بهترین لوح برای نوشتن لوحی است که هیچ چیز بر صفحه ی آن نگاشته نشده باشد. به همین سان، اگر خدا می خواهد در بالاترین مکان چیزی بر قلب من بنگارد، باید هر آنچه نام و رنگ این و آن را دارد، از صفحه ی قلبم پاک شده باشد. در آنصورت است که قلبم به وارستگی خواهد رسید. قلب وارسته هیچ تعلقی به این و آن ندارد."

ارتباط نهایی مولانا و اکهارت، در مرگ اختیاری است. سالک راه باید شیر خدا شده باشد و از خود هیچ نداشته باشد. مولانا می گوید:

آن طرف که عشق می افزود درد

بوحنیفی و شافعی درکی نکرد

تو مکن تهدید از کشتن که من

تشنه ی زارم به خون خویشتن

عاشقان را هر زمانی مردنی است

مردن عشاق خود یک نوع نیست

او دو صد جان دارد از جان خدا

وین دو صد را می کند هر دم خدا

و در جایی دیگر می گوید:

گر بریزد خون من آن دور سوی

پای کوبان جان بر افشانم بر او

آزمودم مرگ من در زندگی است

چون رهم زین زندگی، پایندگی است

اقتلونی اقتلونی یا سقاتی

انّ فی قتلی حیاةً فی حیاتی

و مسلما ً یکی از آن عشاقی که عشق زبان او را به سخن گفتن وا داشته است، اکهارت است هرچند نه به فارسی می گوید و نه به تازی. لیکن به دنبال هم سخنی میگردد که زبان او را درک کند چنانکه می گوید: "کسان بسیاری هستند که این مطلب را درک نمی کنند. اما کسی که می خواهد این امر را دریابد باید کاملا ً وارسته بوده و از همه ی امور دنیوی فراتر رفته باشد. کسی که می خواهد تعالیم مرا در باب فنا دریابد، باید خود، کاملا ً فانی باشد. از خدا می طلبم که شما نیز به همان فقر و فنا برسید تا بتوانید تعلیمات مرا دریابید. اگر می توانستید به قلب من معرفت پیدا کنید، آنچه را می گویم به خوبی در می یافتید." زیرا این، خود حقیقت بلکه خود حق است که سخن می گوید و مسلما ً مولانا که در حق مستغرق و فانی از خویشتن است، از کسانی است که اکهارت به دنبال آنها می گردد. قطعا این فنا و نیستی، آن دو را به وحدت می رساند.

عاشقان اندر عدم خیمه زدند

چون عدم یکرنگ و نفس واحدند

نوشتار حاضر بخش اول سخنرانی دکتر قاسم کاکایی با عنوان «مولانا، اکهارت و الهیات سلبی» است که ۲۰ آذر ۸۷ در مؤسسه پژوهشی حکمت و فلسفه ایران برگزار شد.

سخنران: قاسم - کاکایی