شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
زنگ انشا علم بهتر است یا ثروت؟
گاهی وقتا احساس می کنم که بعضی دوستان بیشتر تحویل گرفته می شن، اونم به خاطر پول زیاد یا داشتن پارتی. حقیر هم که هیچ کدام از دو اصل معروف پ را ندارم، با مشکلات دست و پنجه نرم می کنم، و گاهی کمر ناراحتی ها را تا می کنم، البته بیشتر اوقات آنها بینی مرا به خاک می مالند!
از قضا روزی به خاطر حجم زیاد درس، شب را نخوابیده و کار می کردم. صبح چشمانم از بی خوابی کاسه خون شده بود، با این حال تلو تلو خوران خود را به مدرسه رساندم. آنجا یکی از دوستان مرفه را دیدم که او هم چشمانش کاسه خون گشته و مدام تلو می خورد! جلو رفتم و بعد از سلام و احوال پرسی سبب را پرسیدم، که گفت تازه از خواب بیدار شده! من که اول بار به دلیل مشاهده حالش کمی شاد شده بودم و احساس می کردم هم دردی پیدا کردم، بعد از شنیدن حرفش خود را تک و تنها یافتم و احساس ناامیدی کردم. بدتر از همه این بود که هر کس ما را می دید، هر دومان را یک جور می پنداشت، در حالی که حقیر تا صبح پلک به هم نزده بودم و دوست مرفهم، برعکس، تا آخرین لحظه خوابیده بود.
گذشت و زمان ارائه کار فرا رسید.
معلم گرامی یک به یک اسامی را صدا می زد و کارهایشان را می دید. من به خود و کارم اطمینان داشتم و از وضع دوست مرفهم اطلاع کافی... می دانستم او چیزی از درس بهره نبرده، حتی به اندازه کشیدن یک خط ساده (در معماری...) این شد که با خیالی آسوده و اندک بادی در غب غب، منتظر ماندم تا معلم عزیز نامم را بخواند. چند وقتی گذشت که آقا معلم بانگ برآورد: فلانی... در حالت نیمه چرت بودم که از بلندی صدای ایشان میخ شدم، کارها را برداشتم و با عجله به طرف میز دویدم. در حالی که بین خواب و بیداری بودم کارها را جلویشان گذاشتم. ولی با کمال ناباوری دیدم ایشان از یک به یک کارها ایراد می گیرد، در حالی که نزد خود بر این باور بودم که کارها در صحت و ظرافت تمام است. خلاصه معلم عزیز، بعد از کلی ایراد و نصیحت و آبروریزی جلوی بقیه دانش آموزان، از من خواهش کرد که آشغال هایم را از میزش برداشته و گم شوم سر جایم!
در راه برگشت بودم که باز معلممان بانگ زد: بمانی... و این بار دوست مرفهم بلند شده، و با چند تکه کاغذ در دست، راهی میز ایشان شد... در این فکر بودم که وقتی با کار من که تا صبح نخوابیدم چنین کرد با کار این بیچاره چه خواهد کرد که با صدای به به و چه چه آقا معلم رشته افکارم تکه و پاره شد، وقتی به خود آمدم دیدم جناب معلم با هر بار ورق زدن کارهای دوستم، کلی احسنت و مرحبا نثارش می کند!
کارها تمام شد و دوستم با لبخند رضایتی که چهره خواب آلودش را دلرباتر از قبل! کرده بود آمد تا بنشیند. من انگشت تعجب به دهان با صدایی لرزان پرسیدم: چگونه کارها را کشیدی؟ نگاه عاقل اندر سفیهی به سر تا پایم انداخت و گفت: خودم که نکشیدم، دادم شیتی هفت هزار و پانصد، برایم کشیدند!
این حرف که از لاله گوشم عبور کرد و به مغزم رسید، چشمانم سیاهی رفت، حالت وحشتناکی پیدا کردم، سرم گیج می رفت، گویا کائنات دور سرم با شتاب نامتعارف مشغول چرخش بود. در این حال و احوال یاد سؤال معروفی افتادم که روزگاری از من پرسیده بودند که: علم بهتر است یا ثروت؟ و من در جهالت تمام جواب داده بودم: علم...
می خواستم این دم آخری کاغذ و قلمی بردارم و وصیت کنم:
که جوانی کردم، نفهمیدم، ثروت همه چیز است
اما ...
احمد طحانی/ یزد
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
خرید میز و صندلی اداری
خرید بلیط هواپیما
گیت کنترل تردد
ایران حجاب چین دولت رئیس جمهور پاکستان رئیسی گشت ارشاد دولت سیزدهم کارگران رهبر انقلاب سریلانکا
کنکور پایتخت سردار رادان تهران سیل قم سازمان سنجش فضای مجازی اصفهان شهرداری تهران پلیس زنان
خودرو دلار یارانه قیمت خودرو آفریقا قیمت دلار قیمت طلا بازار خودرو بانک مرکزی سایپا ایران خودرو ارز
فیلم سریال پایتخت فیلم سینمایی خانواده تلویزیون موسیقی ترانه علیدوستی سریال سینمای ایران مهران مدیری کتاب سحر دولتشاهی
کنکور ۱۴۰۳ عبدالرسول پورعباس
فلسطین رژیم صهیونیستی غزه اسرائیل جنگ غزه آمریکا روسیه حماس طالبان اوکراین ایالات متحده آمریکا طوفان الاقصی
پرسپولیس فوتبال جام حذفی آلومینیوم اراک استقلال فوتسال بازی بارسلونا تیم ملی فوتسال ایران باشگاه پرسپولیس باشگاه استقلال تراکتور
همراه اول ناسا الماس تسلا سامسونگ فیلترینگ
مالاریا پیری کاهش وزن سلامت روان زوال عقل