جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا

پر از نیاز


پر از نیاز

یادی از فریدون فروغی

فروغی درتابستان ۷۸ و پائیز ۷۹ دوباره به کیش می رود و به اجرای برنامه در هتل آنای کیش می پردازد در سال ۷۹ برای تیتراژ پایانی فیلم دختری بنام تندر قطعاتی از شاعران معاصر را می خواند و امیدوار می شود که بتواند مجوز کارهایش را بگیرد. پس از اینکه از گرفتن مجوز ناامید می شود گوشه نشینی را برمی گزیند و در روز جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۰ خود را از چنگ این دنیای بی عشق می رهاند.نام: فریدون فروغی تولد: نهم بهمن ۱۳۲۹ - تهران تحصیلات: دیپلم آهنگساز، خواننده، شاعر، نوازنده ( گیتار، پیانو، درام) مرگ : سیزدهم مهر ۱۳۸۰

میخانه اگر صاحب نظری داشت / می خواری و مستی،ره ورسم دگری داشت

فریدون فروغی، درست سه سال پیش، در یکی از روزهای از همه رنگ پاییزی، در فصلی زیبا که می گویند پادشاه فصلها هم هست، در یکی از همین کوچه پس کوچه ها گم شد و دیگر کسی نتوانست پیدایش کند! زیرا او خیلی وقت بود که گم گشته ای بیش نبود. و طبق عادت همیشگی روزگار، رفته است و بعد از رفتنش چه کسانی که او را تازه شناختند و چه کسانی که از نوشته هایش در این روزنامه و آن روزنامه سود نبردند و بعد از خوابیدن سر و صداها (البته اگر سر و صدایی باشد!!) اگر تازه، وفاداری پیدا شود، سالی یکبار به مناسبت سالروز مرگش نوشته ای می نویسد و البته سود مالی اش را هم می بیند. آهنگهایی که تا قبل از رفتنش به هنگام بودنش، غیر مجاز تلقی می شده است، نه تنها مجاز می گردد!!! بلکه نام آثارش را بر دیوارها و پوستر ها می بینیم.

پس این عادت را ای کاش به دور اندازیم. ای کاش تجلیل از چهره های موسیقی، ادبیات، علم، هنر و....در همه زمینه ها در هنگام بودنشان باشد و چه استادانی که رفتند و حتی بعد از مرگشان هم یادی از آنها نشد !!

فروغی را چگونه بنویسم؟ سکوتی سنگین عاقبت او را در هم کشید و باز هم افسوس می خورم. فریدون فروغی، خواننده ای پر از نیاز که دلش فریاد رسی نداشت! حتی تا آخرین لحظه!

حرفها و نوشته ها و روایات زیادی در مورد زندگی اوست. حتی هنگام مرگش!! که مرگ نا به هنگامش روایات زیادی در پی داشت. خیلی ها گفته اند صدایی داشت متفاوت که هیچ کس آنرا ندارد. افراد زیادی دست تحسین برایش تکان می دهند، برای نرفتن اش و ماندن در وطن. ولی حرفی که همیشه از همه می شنویم، انزوایش، تنهایی مداومتش و بی یاوری همیشگی اوست. او دیگر تنها نبود، تنها زاده شده بود و تنها ماند و تنها هم رفت و رها شد. تنهایی در وجودش بود.

▪ اسارت: نهم بهمن ۱۳۲۹

▪ رهایی: سیزدهم مهر ۱۳۸۰

فریدون فروغی چهارمین و آخرین فرزند خانواده ی فروغی در تاریخ ۹/۱۱/۱۳۲۹ در تهران متولد شد. او در زمینه ی موسیقی هنرمند کاملی ست. زیرا علاوه بر خوانندگی در نواختن گیتار , پیانو و ارگ مهارت خاصی داشته است و به کار ترانه و آهنگسازی نیز می پرداخته است. او تنها پسر خانواده بود و سه خواهر به نام های : پروانه , عفت و فروغ داشت که هم اکنون در قید حیات می باشند. فریدون فروغی در سال ۱۳۳۵و در ۶ سالگی تحصیل را آغاز کرد و عاقبت در سال ۱۳۴۷ مدرک دیپلم علوم طبیعی را گرفت و پس از آن دیگر تحصیل را رها کرد. فریدون فروغی موسیقی را بدون داشتن استاد و یا معلم فرا می گیرد و با توجه به کارهای راک و مخصوص اری چارلز به تمرین و یادگیری می پردازد. در سن ۱۶ سالگی با همراه ساختن گروهی نوازنده با خود موسیقی را به صورت جدی شروع می کند و در مکانهای مختلف به اجرای ترانه ها و آهنگهای روز فرنگی و به خصوص موسیقی بلوز غربی می پردازد و تا سن ۱۸ سالگی کار خود را به همین صورت ادامه می دهد.

در همین ایام عشق و دلدادگی او را گرفتار می کند اما در ناباوری کامل پس از مدتی متوجه غیبت عشق خود می شود و قلب گرفتار او در تب و تاب عشق می سوزد و فریدون جوان مدتی دست از موسیقی می کشد.

در سال ۱۳۵۰ خسرو هریتاش کارگردان فیلم آدمک در تلاش برای پیداکردن خواننده ای تازه نفس بود که فریدون فروغی توسط دوستی مشترک به او معرفی می گردد و با یکبار زمزمه ی ترانه , هریتاش متوجه می شود که شخصی را که به دنبالش بوده یافته است و ترانه ی آدمک و پروانه ی من توسط فروغی اجرا می شود و چندی بعد این ترانه در صفحات ۴۵ دور در صفحه فروشی های معروفی چون : آل کوردوبس , پاپ , دیسکو و .... عرضه می گردد. این دو ترانه گل می کند و بر سر زبان ها می افتد و فروغی در سال ۱۳۵۱ مشابه خوانی را کنار گذاشته و کار خود را شروع می کند و این همکاری باعث تولد آثاری همچون زندون دل و غم تنهایی می گردد که ترانه ی زندون دل فروغی را به هنرمندی صاحب سبک تبدیل می کند. در همین سال توسط یکی از دوستانش با گلی فتوره چی آشنا می شود و این آشنایی منجر به ازدواج آن دو می شود اما در سال ۱۳۵۳ فروغی به علت عدم تفاهم فکری و روحی از همسرش جدا می شود و در همین سال او که رفته رفته هنرمند قابلی گشته بود اقدام به جمع آوری آثار خود می نماید.

با وخیم شدن اوضاع سیاسی کشور در سال ۵۷ فروغی اعتراض خود را به اوضاع کشور با انتشار آلبوم بت شکن اعلام می دارد. اما رفته رفته مهر سکوت بر لبان او سنگینی می کند. ایجاد ممنوعیت کاری انگیزه ای برای فعالیت دوباره ی فروغی نمی گذارد.

در این سالها تنها یار او خلوت اوست. فروغی با این شرایط عذاب آور به زندگی ادامه می دهد و در اسفند سال ۱۳۷۲ با خانم سوسن معادلیان آشنا می شود و در خرداد ۱۳۷۳ با هم ازدواج می کنند. در اسفندماه ۱۳۷۷ موفق به برگزاری کنسرتی در تالار حافظیه ی کیش می شود . فروغی درتابستان ۷۸ و پائیز ۷۹ دوباره به کیش می رود و به اجرای برنامه در هتل آنای کیش می پردازد در سال ۷۹ برای تیتراژ پایانی فیلم دختری بنام تندر قطعاتی از شاعران معاصر را می خواند و امیدوار می شود که بتواند مجوز کارهایش را بگیرد. پس از اینکه از گرفتن مجوز ناامید می شود گوشه نشینی را برمی گزیند و در روز جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۰ خود را از چنگ این دنیای بی عشق می رهاند.

▪ استاد حمیدرضا صدر درباره او چنین می گوید:

فریدون فروغی مردی که دق کرد. دق!! خبر را می شنویم، تعجب نمی کنم. فروغی همان جوری مُرد که انتظارش را می کشیدیم. دق کرد. صدای او برای تنگنا بازهای قدیمی، بی کلام، سیما و زندگی نکبتی علی خوشدست گره خورده بود. صدایی نه مثل صداهای دیگر!صدایی مثل فریاد. واقعا فریاد، که برای بعضی ها عربده قلمداد شد (آنهایی که آواز را در چهچه خلاصه می کردند). فروغی وقتی مرد، ۵۱ سال داشت و برای کسی که هرگز امکان فعالیت دوباره به دست نیاورد، چه قدر زیاد!! احتمالا ده سال بیش از حد هم زندگی کرده بود. او مدتها در پی کسب مجوز بود. ولی یک بام و دو هوا ها تمامی نداشت. فریادهایش در حاشیه ماند. دق کردن فروغی را بر جمیع اهالی موسیقی ایران که سیما ،رادیو و تلویزیون و مغازه ها را تصرف کرده اند، تبریک می گویم. او همانطوری جان داد که علی خوشدست تنگنا مُرد. زندگی باز هم از سینما تبعیت کرد و صدای فروغی با مرگش گره خورد. حالا که فروغی مُرده، کاستش به بازار خواهد آمد، مطمئن باشید......صدایش در راه است!!!!!.

● یادداشت شهریار قنبری

فریدون فروغی را فراموشی و خاموشی کشت. او رفت و به گمانم قسمتی از موسیقی را با خود برد. و حالا ما می دانیم که خیلی دیرتر از آنچه باید، به او رسیدیم و او را در میان دنیایی از تیرگی ها به دست فراموشی سپردیم. دیگر افسوس برای رفته ها و گذشته ها برای ما سودی نخواهد داشت.

حجت بداغی (دوست صمیمی فروغی) درباره اش می گوید :

بعد از خودکشی من و چاپ مقاله ای از من، روابط من و فروغی صمیمی تر شد. گاه از خودم می پرسیدم و تعجب می کردم که از میان این همه آدم که فروغی پیرامون خود داشت، چرا با من از همه راحت تر بود؟ با من خراباتی که زندگی ام تلفیقی از معرفت و نداشتن است و زبانم، زبان نوشتن، چرا تا این اندازه غریبه و تنها و بیگانه بماند و حرفهایش را به یک جوان ۲۰_۲۱ ساله بگوید ؟ همیشه وقتی حرف می زد می گفت : «حرفهایم را به کسی بگویم ؟؟!! این آدمها که الآن سنگش را به سینه می زنند، آن وقتها کجا بودند!!؟؟»

بداغی از آخرین شب می گوید:

شب وقت رفتن دم در بغلش کردم و گفتم : نه بابا شما تا عروسی مرا نبینید نمی میرید. قول داده اید در عروسی من بخوانید، دستم را گرفت و با صدای کلفتش گفت: «آقای بداغی! اگر به شما بگویند که خاطره ای از کیش بگویید چه خاطره ای تعریف می کنید؟» برایش تعریف کردم، یه دستش رو قفل در بود و یه دستش تو جیبش. وقتی این خاطره را برایش تعریف کردم، گفت:«حالا بیا تو!!» مرا کشید داخل و در را بست و بعد واسه من ترانه قوزک پا رو از اول تا آخر خوند. یه مقدار وصیت کرده بود که داد به من، یک مقدار چیز نشونم داد که می خواست خودش رو با اونها بکشد، که همون شب خودش را کشته بود. جمعه صبح شنیدم که فریدن مرده.....

● بدون شک خود کشی بود؟

بستگی دارد شک را از کجا بیاری، به قول صادق هدایت: «وقتی که دور کژدم آتش بگذارند، خودش را نیش می زند....» من میگم خودکشی کرده، چون آخرین نفری که پیشش بود.....من بودم و بعد از آن مادر بوده که ساعت ۱۰ صبح جمعه جنازه را می بیند.

● و آخرین حرف؟

فروغی انسان و هنرمند بزرگی بود. آخرین فعالیتش هم نفس کشیدن بود برای زندگی کردن!!برای اعتراض کردن، اعتراضش مرگ بود. سه کاست آماده هم برای انتشار ولی...............

فرو غی هم مرد و رفت. امسال که تمام شود می شود ۴ سال. چقدر زود می گذرد. تولد و مرگ!! فاصله این دو چقدر زود سپری می شود. باز هم هر روز و سال به سال، هستند انسانها و نام آوران، هنرمندان و نویسندگانی که بروند و دیگر حتی نامشان هم بر این کاغذ آورده نشود. چقدر از کسی گفتن سخت است. از وجود کسی حرف زدن و اثبات وجودش چقدر سخت است و باز چقدر سخت تر است وقتی آن کس؛ هنرمند باشد. واژه هنرمند را نوشتن بر روی کاغذ، دستانم را می لرزاند. چه برسد به شرح او پرداختن ولی چه کنم که نمی خواهم از یادشان ببرم و از یادتان برود.!! فروغی را دوست داشتم. صدایش را با اعماق وجودم می فهمیدم، نیازش، تنهاییش، فریادش یا همان عربده هایش و اشک ریختن پای گیتارش، را می دیدم و می شنیدم و هنوز هم شبهایی هست که با حق حق تنهاییهایش ، همدم می شوم و در گوشه اتاقم می گریم. گوشه نشینی و تنهاییش را می خواند. تنهایی یک ملت را می خواند. از ناکامی های روزگار و دست سخت زمانه!! تنهایی چقدر سخت است.و در آخر می پرسم که چرا رفت؟

او خودش می گفت:

من آن خزان زده برگم، که باغبانِ طبیعت برون فکنده ز گلشن.. به جرم چهره ی زردم!!!

وقتی هنرمندی می خواند ،می نوازد،بازیگری می کند، نویسنده ای می نویسد، خواندن و نواختن و نوشته اش، حرفه اش نیستند. بلکه جزئی از وجود آنهاست که ابرازش می دارند و حال از شما می پرسم که اگر پاره وجودتان را بخشکانند و مهر سکوت بدان زنند، چه خواهید کرد؟

همه می روند و تنها جبر زمانه همین است. این جبر حاکم، که روزی گریبان همه مان را می گیرد و چقدر خوب است ، قبل از فرا رسیدن این جبر، از یادها نرویم. ولی صد افسوس که جو حاکم بر فضای انسانیت اینگونه است. انسانهایی مرده پرست هستیم!! همه مان. خود را نیز سرزنش می کنم. که چرا آنوقت که بودند ننوشتم!!؟؟ چه آهنگهایی که نخواند و امروز با آنها نمی گریم!!

روی سنگ مزارش این حک شده است :

چون آدمک زنجیر بر دست و پایم

از پنجه ی تقدیر من کی رهایم

وصیتنامه فریدون فروغی

بگویید بر گورم بنویسند:

زندگی را دوست داشت

ولی آن را نشناخت

مهربان بود

ولی مهر نورزید

طبیعت را دوست داشت

ولی از آن لذت نبرد

در آبگیر قلبش جنب و جوشی بود

ولی کسی بدان راه نیافت

در زندگی احساس تنهایی می نمود

ولی هرگز دل به کسی نداد

و خلاصه بنویسید:

زنده بودن را برای زندگی دوست داشت

نه زندگی را برای زنده بودن...

او رفت تنها به یک دلیل : همان طور که قبل نیز خوانده بود.. دیگر قوزک پایش طاقت رفتن نداشت.!!

● قوزک پا

دیگه این قوزک پا یاری رفتن نداره / لبای خشکیدم حرفی واسه گفتن نداره / چشای همیشه گریون آخه شستن نداره / تن سردم دیگه جایی برا خفتن نداره / دیگه این قوزک پا یاری رفتن نداره / لبای خشکیدم حرفی واسه گفتن نداره / میخوام از دست تو از پنجره فریاد بکشم / طعم بی تو بودنو از لب سردت بچشم / نطفه باز دیدنت رو توی سینم بکشم / مثل سایه پا به پا من تو رو همرام نکشم / دیگه این قوزک پا یاری رفتن نداره / لبای خشکیدم حرفی واسه گفتن نداره / بذار من تنها باشم میخوام که تنها بمیرم / برم و گوشه تنهایی و غربت بگیرم / من یه عمریست که اسیرم زیر زنجیر غمت / دست و پام غرق به خون شد دیگه بسه این غمت / دیگه این قوزک پا یاری رفتن نداره / لبای خشکیدم حرفی واسه گفتن نداره

امثال این هنرمندان چقدر بوده اند. زمزمه اش پچیده است. باید بروم. پرده اتاقم را می کشم. چراغ را خاموش می کنم. زانوهایم را در بغلم جمع می کنم و در گوشه ای می نشینم و آرام آرام صدایش.. فریادی می شود در گوش من و زمزمه می کنم .هنوز صدایش را زمزمه میکنم که می گوید:

دلم از خیلی روزا با کسی نیست / تو دلم فریاد و فریادرسی نیست / شدم اون هرزه گیاهی که گلاش / پرپر دستای خار و خسی نیست / دیگه دل با کسی نیست / دیگه فریادرسی نیست / آسمون ابری شده / دیگه خار و خسی نیست

منابع متن مصاحبه ها : مجله فیلم / آبان ماه / شماره ۲۷۶ /سال۱۳۸۰ و مجله موسیقی

طناز امین



همچنین مشاهده کنید