یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

ما که نبودیم...


ما که نبودیم...

خانه ای تازه ساز بود. حوالی میدان ۱۶ واقع در محله نارمک. این میدان را خوب می شناختم. تا به در خانه برسم و خود را از لابلای جمعیت کثیری که ازدحام کرده بودند، بیرون بکشم و به گوشه مناسبی …

خانه ای تازه ساز بود. حوالی میدان ۱۶ واقع در محله نارمک. این میدان را خوب می شناختم. تا به در خانه برسم و خود را از لابلای جمعیت کثیری که ازدحام کرده بودند، بیرون بکشم و به گوشه مناسبی بروم تا بتوانم شاهد کل مراسم باشم، کلی از خاطرات کودکی ام مرور شد...

شاید باور نکنید ولی من حتی

می دانستم این میدان چند نیمکت دارد. چند میز شطرنج دارد.

چشم بسته می توانستم جای تمام صندلی ها را بگویم. از فرهنگسرای کوچکش هم کلی خاطره داشتم. از فضای بازی که مناسب ترین مکان بود برای بازی بدمینتون و والیبال...خصوصا عصرهای تابستان که مدرسه ها تعطیل بود این میدان خیلی شلوغ می شد و رسما

می شد پاتوقمان. میدان دنج و زیبایی بود...

از خانه نوساز می گفتم. فکر می کنم درش سبز رنگ بود.چون آن روز تمام کوچه را پارچه زده بودند. روی در را هم از عکس و پوستر پر کرده بودند. عجیب بود، یک شبه چقدر عکس و بنر آماده شده بود!

جمعیت مدام صلوات می فرستاد. با اینکه چند سالی می شد از آن محل رفته بودیم، ولی تقریبا اهالی را می شناختم. رئیس جمهور که آمد، همه جا یکدفعه شلوغ شد. بعدها در عکس ها هم پیدا بود. بالاخره رئیس جمهور حق همسایگی را به جا آورده! برعکس من و خیلی های دیگر...

وقتی خبر درگذشت پدر «حاج احمد» را یکی از هم دانشگاهی ها برایم ارسال کرد با دیدن آدرس شوکه شدم!

باورم نمی شد خانه پدری حاج احمد در این محل بوده باشد. ناراحت شدم! ناراحت از این همه غربت! از این همه بی مهری! یعنی ما نمی توانستیم یک بار برای دل جویی هم که شده به این خانواده سر بزنیم؟

در آن لحظات دائم با خودم کلنجار می رفتم؛ از خودم بدم آمده بود؛ دوست داشتم خدا از عمر من کم کند تا در عوض این پدر و پسر همدیگر را ببینند...

مداح مدام می گفت: «حاج احمد جات تو مراسم تشییع پدرت خالیه! بچه های تیپ ۲۷ لشگر محمد رسول الله اینجا هستن....منتظرت هستیم.»

نمی دانم، انگار همه انتظار داشتند در چنین روزی حاج احمد بر گردد...

پیرمرد در چشم انتظاری از دنیا رفته بود. داخل خانه ای که فقط از حالت کلنگی در آمده بود. مثل همه خانوده هایی که فرزندشان اسیر یا مفقود شده، خانه را عوض نکرده بودند، تا مبادا یک روز حاج احمد بازگردد و ببیند کسی منتظرش نیست...

ما که نبودیم. اما آنها که بوده اند اوایل تابستان سال ۶۱، تعریف می کنند خانه پدر حاج احمد شده بوده پاتوق بسیجیان لشگر. بسیجیانی که یا برای گرفتن خبر و یا دلداری به خانواده احمد به آنجا می رفتند. ظاهرا چند روزی از بازگشت نیروها از لبنان می گذشت؛ همان نیروهایی که با حمله اسرائیلی ها به لبنان و مواضع نظامیان سوریه به فرمان حضرت امام(ره) و با فرماندهی حاج احمد متوسلیان برای کمک به مردم سوریه و لبنان به آن کشور عزیمت کرده بودند؛ اما هنوز از احمد خبری نبود...

تقریبا آن زمان این خبر به گوش همه رسیده بوده که احمد همه نیروها را تا پای پلکان هواپیما بدرقه می کند و خودش به همراه کاردار سفارت، عکاس خبرگزاری و راننده اش برای آخرین سرکشی ها به سفارت ایران در بیروت بازمی گردد.

حوالی ظهر روز ۱۴ تیر ۶۱ به سفارت نرسیده در یک ایستگاه ایست و بازرسی متوقف و دستگیر می شوند. و این در حالی است که هر چهار نفر مصونیت دیپلماتیک داشتند!

آن روزها شاید هیچ کسی تصور نمی کرد این انتظار بیش از بیست و چند سال به درازا بکشد! از آن روز به بعد هر گاه زمزمه می کنم: «اللهم فک کل اسیر» چهره حاج احمد جلوی چشمم می آید!

انگار این رسم روزگار است که همیشه باید منتظر خوب ها بود! این بار هم چشم انتظار مردانی هستیم که اگر بازگردند دیگر نخواهیم گفت: «کجایند مردان بی ادعا؟»

مردانی که اگر بودند امروز کشورمان این همه از وجودشان خالی نبود! شاید هم اگر بودند گمنام تر از امروز می شدند!

مثل ماتم زده ها گوشه ای ایستاده بودم و با خودم می گفتم چه می شد اگر الان حاج احمد پشت بلند گو می آمد و از همه شرکت کنندگان در مراسم تشییع پدرش تشکر می کرد...

فقط یک امید آرامم می کرد. امید اینکه این پدر رنجور، دیگر چشمش به دنیا نباشد و الان که از هر زمانی بیناتر است به احوال فرزند خویش آگاه شود و آتش درونش با لقاءالله خاموش شود!

مریم حاجی علی



همچنین مشاهده کنید