جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا

داستان دست منو خورد!


داستان دست منو خورد!
جمعیت در صحن امام رضا (ع) موج می زد، جای سوزن انداختن نبود، فریادهای صلوات هر از گاهی از گوشه ای بلند می شد. دریایی از انسان به سوی حرم در حرکت بود، اختیار آدم دست خودش نبود. هر طرف که موج می رفت باید تو هم می رفتی. گاهی به جلو و گاهی هم به عقب. بوی گلابی که خادمان حرم با آن سمپاشهای بزرگشان می پاشیدند فضای معنوی حرم را تا اعماق وجود انسان فرو می برد. حاج احمد در بین این جمعیت مشتاق و میلیونی گیر کرده بود. آرزو می کرد عنایتی می شد و می‌توانست راهی پیدا کند و بی دردسر خودش را به ضریح برساند.
این نذر سالانه حاج احمد بود که هر سال به حرم بیاد و زیارت بخواند. ولی امروز هوای دیگری داشت. احساس می کرد امسال از همه سالها شلوغتر است و مردم بیشتری برای پابوسی آمده اند. احساس ضعف و خستگی می کرد. با خودش می گفت ای کاش می شد از این حلقه انسانی خارج شوم و گوشه ای در یکی از دهلیزهای حرم بنشینم و نفسی تازه کنم و زمانی که این امواج متلاطم انسانی کمی آرامتر شدند و توفان دریای سهمگین زائران فروکش نمود با خیالی راحت به زیارت بروم، ولی مگر ممکن بود؟ اصلا راه خروجی وجود نداشت. کم کم احساس خستگی و ضعفش بیشتر می شد و اگر دیواره های انسانی، او را سر پا نگه نمی داشت، به زمین می افتاد. دیگر پاهایش توان تحمل او را نداشتند و نمی توانست خوب اطراف را ببیند.
ناگهان جمعیت تکان شدیدی خورد و دست راست حاج احمد ناخودآگاه درون جیب کت یکی از زائران رفت. ولی فشار جمعیت باعث شد که دستش علاوه بر داخل شدن به جیب زائر، ضربه ای هم به پهلوی او بزند. شخص زائر که مردی میانسال بود، هیکلی به مراتب قوی تر از حاج احمد داشت. چشمهای درشت و سبیل طلایی اش به هیکل چهارشانه اش ابهت خاصی داده بود. فورا مچ دست حاج احمد را گرفت و به سرعت به عقب برگشت و خیلی عصبانی گفت: تو خجالت نمی کشی؟ اومدی اینجا جیب بری؟ آخر توی حرم کسی جیب بری می کنه؟ حاج احمد با تعجب نگاهش می کرد و تا خواست حرفی بزند، زائر گفت: نخیر بهانه نیار. من شماها را خوب می شناسم! تا حالا جیب چند نفر را زدی؟ ها؟
- آقا اشتباه می کنید. من ا. من ا.
- اشتباه می کنم ؟ اگر دستت رو توی جیبم نگرفته بودم حتما می گفتی که بچه پیغمبری! نه ؟ صبر کن حالا تحویل پلیس می دهمت تا بدونی یه من ماست چه قدر کره داره!
- ولی آقا شما اشتباه می کنید. شلوغ بود، حواسم نبود، حالم خوب نیست، خواهش می کنم آبروریزی نکنید.
- آبرو هم داری؟ از کی تا حالا؟ جیب بر و آبرو؟ استغفرالله! آهای مردم من یه دزد گرفتم! کمک کنید تحویل پلیس بدیمش!
انگار کسی توجهی به فریادهای او نمی کرد. انتهای فریادش با صدای صلوات مردم مخلوط شد و هیچ اثری نکرد. مرد زائر بهترین راه را در این دید که هر طور شده حاج احمد را به گوشه ای خارج از جمعیت بکشد تا بتواند او را تحویل پلیس بدهد. جمعیت موج می زد و هر قدم که جلو می رفتند گرفتار گرداب جمعیت می شدند و دوباره همان جای اولی بودند.
حاج احمد حال خوشی نداشت. اگر مرد زائر دستش را محکم نگرفته نبود حتما می افتاد زیر پای جمعیت و معلوم نبود چه اتفاقی برایش می افتاد.
مرد زائر بالاخره موفق شد حاج احمد را به کنار صحن بکشد. او را زیر کریدور کشید و هیچ توجهی هم به حال حاج احمد نداشت. وقتی احساس کرد دیگر از موج جمعیت خلاص شده و دید که کاملا موفق شده و نگذاشته متهم فرار کند نفس تازه ای کشید و نگاهی به حاج احمد انداخت. حاج احمد به سختی سر پا ایستاده بود و تمام وزنش را روی دستش انداخته بود که در دست قوی و محکم زائر بود.
ناگهان مرد زائر متوجه دست حاج احمد شد که از مچ قطع شده بود و اصلا انگشتی برای جیب بری نداشت. بلافاصله دست حاج احمد را رها کرد و با تعجب پرسید: دستت قطع شده؟ ولی !! اما چه طور من نفهمیدم.
حاج احمد روی لبه سکویی در صحن نشست و دستش را توی جیب کتش مخفی کرد و با لبخند گفت: برادر من! تو اصلا اجازه ندادی برات توضیح بدم، حتی به دست من نگاه هم نکردی.
مرد زائر از خجالت سرخ شده بود و نمی دانست چه بگوید. به طرف حاج احمد آمد و پیشانی اش را بوسید و گفت: به خاطر آقا هم که شده منو ببخش. اشتباه کردم.
حاج احمد گفت: شما کار بدی نکردید. من از شما کاملا راضی هستم.
مرد زائر با احترام پرسید: ببخشید دست شما چی شده؟
حاج احمد با لبخند گفت: صدام گرسنه بود، دست منو خورد.

سرفراز عبداللهی
منبع : روزنامه رسالت


همچنین مشاهده کنید