سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا

دادگاه پیامبر(ص)


دادگاه پیامبر(ص)
به سختی می توانست خودش را سرپا نگه دارد. سیمایش نشان می داد كه به شدت بیمار است. به همین جهت، پارچه ای بر سر خود بسته بود. دو نفر هم زیربغلهایش را گرفته بودند و او را به مسجد می بردند.
سرانجام، علی(ع) و فضل بن عباس، هرطور بود پیامبر خدا(ص) را به مسجد رساندند. مردم مثل همیشه مشتاق بودند كه به سخنان رهبر خویش گوش فرادهند، اما دیدن قیافه رنجور و بیمار پیامبرشان، آنها را بسیار نگران ساخته بود. كسانی كه در مسجد بودند، با چشمانی جستجوگر و قلبهایی مضطرب به پیامبرخدا(ص) می نگریستند. رسول اكرم(ص) با نام خدا و سپاسگزاری از وی، سخنان خود را آغاز كرد. پیامبر(ص) در میانه گفتار خویش فرمود: مردم! من دیگر رفتنی هستم! هركس بر گردن من حقی دارد و می خواهد قصاص كند، من آماده ام. یعنی برای من قصاص دنیا بسیار ساده تر و آسانتر از قصاص آخرت است.
مردم با شنیدن این سخنان، با شگفتی به یكدیگر نگاه كردند. نفس در سینه ها حبس شد! و برای لحظاتی سكوت ابهام آمیزی بر مسجد سایه افكند. اما ناگهان مردی برخاست و نگاهش را به زمین دوخت و گفت ای پیامبر! من سه درهم از شما می خواهم. رسول خدا(ص) دستور داد، طلب آن مرد را به وی بپردازند. پس از آن یك نفر دیگر برخاست و گفت: ای رسول خدا! چند درهم از بیت المال نزد من مانده است، می خواهم آن را بپردازم چند لحظه پس از این صحبتها، دوباره سكوت همه جا را فراگرفت. اما دیری نپایید كه سكوت سنگین را صدای مرد دیگری شكست.«ای پیامبر! یك روز تو در سفر، بر شتری سوار بودی. همین كه خواستی تازیانه ای به شتر بزنی، من در آن نزدیكی بودم، و تازیانه ات بر بدن من فرود آمد. در آن هنگام من لباس هم بر تن نداشتم. اكنون می خواهم قصاص كنم.
پیامبراعظم(ص) سری تكان داد و فرمود: «من برای قصاص حاضرم برادر! آنگاه دستور دادند تا بروند و همان تازیانه را از خانه بیاورند. بهتی عجیب، فضای مسجد را دربرگرفته بود، كه تازیانه را آوردند. پیامبراعظم(ص) دست برد و پیراهن خویش را از تن درآورد. همین كه چشم مردم بر بدن رنجور پیامبرشان افتاد، بغض راه گلویشان را بست و باران اشك از دید ه ها باریدن گرفت! غمی سنگین و اندوهی جانسوز دلها را در خود می فشرد. اینجا صحنه دادگاه عالی اسلام بود. در یك سو فرستاده خدا و در سوی دیگر مردی ناشناس!همه می خواستند بدانند كه آن مرد چه می خواهد بكند؟ آیا او می تواند خودش را راضی كند كه بر بدن پیامبر اسلام(ص) تازیانه بزند؟
آیا او چنین جسارتی را روا خواهد داشت؟ پاسخ این سؤال را چه كسی می دانست؟ نفسها در سینه حبس شده بود، و نگاه ها به سمت پیامبر اعظم(ص) خیره مانده بود. گویی همه قلبها و چشمها می خواستند بگویند! نزن، ای مرد! مرد ناشناس تازیانه به دست آهسته آهسته به سوی پیامبر(ص) رفت. اما هنوز چند قدمی با آن حضرت فاصله داشت كه تازیانه را به گوشه ای پرتاب كرد، و خودش را روی بدن پیامبر اندخت! مرد، درحالی كه عاشقانه بر سینه و شكم رسول خدا(ص) بوسه نثار می كرد، گفت: ای پیامبر گرامی! من هرگز نسبت به شما حتی قصد جسارت و بی ادبی هم نخواهم كرد!
پس از این ماجرا، حضرت محمد(ص) فرمود: «بار خدایا! این مرد را بیامرز، و همچنان كه او مرا بخشید تو نیز از گناهان وی درگذر»

مناقب آل ابی طالب، ج۱، ص ۱۶۴
منبع : مطالب ارسال شده


همچنین مشاهده کنید