جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا


نقد رمان همنوایی شبانه ارکستر چوب ها- نوشته رضا قاسمی


این نواهای مرموز شبانه از كجا می آید,اینسان غبارآلود
آمده, چونان غوغای زیستن نافرجام
تا سكوت مرگ بی آغاز را
بر هم بزند با همنوایی اش, نهیب آگین
و شستشو دهدش در سایه روشن بیداری...
رمان همنوایی شبانه اركستر چوبها ,نوشته ی رضا قاسمی,میوه ای از شاخه ی « ادبیات بحران و فاجعه » است روییده بر درخت تناور و بالنده ی ادبیات داستانی پارسی, بر شاخساری تن كشیده و پیش رفته تا سرزمین های دور دست, در آن سوی مرزها. از همان نخستین جملات رمان, نویسنده هشدار می دهد و می آگاهاند كه با بحرانی فاجعه آمیز سر و كار داریم:« مثل اسبی بودم كه پیشاپیش وقوع فاجعه را حس كرده باشد.» ( همنوایی شبانه اركستر چوبها ـ ص۱۱)
بحرانی توفنده و زیر و رو كننده كه طومار زندگی راوی داستان را در هم می پیچد و در خود مچاله می كند. توفانی مهلك كه وزش سهم آگینش هستی راوی را در می نوردد و می روبد و چونان ذرات معلق غبار همراه خویش می برد.از زندگی سپری شده ی راوی ماجرا, در سرزمینش, چیز زیادی نمی دانیم. آن چه می دانیم اشاراتی در پرده است و جسته و گریخته , و كنایاتی مبهم و مه آلود, تك جمله هایی كوتاه و مختصر از فصل های گوناگون یك كتاب مفصل. راوی متولد حوالی سال ۱۳۳۳ بوده, در ۱۴ سالگی در ظهر آتشناك یك روز داغ تابستان, با نخستین فاجعه ی هولناك و ویرانگر زندگی اش روبرو شده است, فاجعه ای مقدر و اجتناب ناپذیر كه ریشه وبنیاد سایر بحران ها و فاجعه های در هم شكننده ی زندگی اش در سال های باقیمانده ی عمر بوده است. در آن هنگام راوی , مشتاق و بیقرار, چشم به راه ایستاده بوده تا مثل همیشه سمیلو بیاید و نامه ی محبوب را بیاورد, اما درست در لحظه ای كه تیغ آفتاب راست بر فرق سرش فرود می آمده, سمیلو دست خالی برگشته و رسیده مقابل راوی:« همان دهان كلید شده اش و همان درخشش خیسی كه مثل گرداب در نی نی چشمانش می چرخید كافی بود تا تمام وجودم را دستخوش زلزله ای دهشتناك كند.»( همنوایی شبانه ... ـ ص ۲۳)چه فاجعه ای وحشتناك تر از این! هول انگیز و دردآمیز! دختر در رودخانه گم شده است. آب او را با خود برده است و پسر جوان سوخته دل را تشنه كام بر خاك جا گذاشته است:« سمیلو گریخت, با بغضی كه مثل آتشفشان دهان گشوده بود. می دوید و می گریست و من طوفان زده, بی آن كه توان واكنشی داشته باشم, به چشم خویش دیدم كه سایه ام در من ماند. و مرا از زیر ناخن پاها بیرون كرد.»( همنوایی شبانه ... ـ ص ۲۳)و درست از همین لمحه ی منحوس كه سایه ی راوی به پایش افتاده بوده و داشته دم به دم آب می شده , سایه ای كه له له زنان می تكیده و ذره ذره محو می شده, به جای آن كه پس از فرو ریزش كامل , چون هر روز آرام آرام از زیر ناخن پاها خودش را دوباره بكشد بیرون, این بار با هجومی ناگهانی و برق آسا راوی را بیرون رانده از درون خویش و خود نامردانه جایش را غصب كرده و جانشینش شده است.و از همان زمان بین راوی و سایه اش جنگی سخت و خونین اما پنهان در جریان بوده است, جنگ دو سایه با هم. راوی می خواسته به جای خودش برگردد و سایه نمی گذاشته, از این رو دائم با هم گلاویز بوده و به هم لگد می زده اند. و سراسر عمر باقیمانده ی راوی, به این جنگ و ستیز بی امان گذشته است.رمان « همنوایی شبانه اركستر چوب ها » را از این دیدگاه می توانیم شرح ستیزه و مخالفت راوی ماجرا با سایه اش و لگد زنی های این دو به بخت هم بدانیم. مبارزه ای طولانی , اما بی سرانجام و بی فاتح كه در انتهای آن, نخست وجود حقیقی راوی, كه در همان مرحله ی چهارده سالگی متوقف مانده, به همان لباس های غبار گرفته و كفش های خاكی , در آن ظهر فاجعه بار از دست دادن روح خویش, سایه اش را از پای در می آورد, سپس خود حقیقی اما ناشناس او,با تیغه ی كارد یكی از سایه های دیگرش به قتل می رسد و نبرد فاجعه آمیز غرق در ناكامی به انتها می رسد.از همان هنگام بروز نخستین فاجعه, راوی دچار چند آسیب اساسی می شود . « خود ویرانگری » یكی از این آسیب های در هم شكننده است. راوی به دلیل این كه توسط سایه اش از خویش رانده شده است, خود ویرانگر است و مدام به بخت و اقبال خودش لگد می زند , امكانات موجود در اطرافش را از دست می دهد , فرصت های طلایی به دست آمده را تلف می كند, تا نگذارد شانسی نصیب سایه اش شود.آسیب اساسی دیگری كه دچارش شده « بدون تصویر بودن در آینه» است. او , شاید به این دلیل كه سایه ای بیش نیست, نمی تواند خود را در آینه ببیند و آینه ها تصویر او را بازتاب نمی دهند. علت این ضایعه روشن نیست. هیچ قانون فیزیكی آن را توجیه نمی كند. احتمالا پدیده ای متافیزیكی و سوررئال است, یا شاید توهمی است زاده ی بحران روحی راوی و پارانوئیایی كه پس از آن ضربه ی دهشتناك روانی به آن مبتلا شده است.
رمان « همنوایی شبانه ی اركستر چوبها» را از زاویه ی دیدی دیگر می توانیم شرح زندگی رنجبار گروهی از مهاجران ایرانی در دیار غربت بخوانیم. راهروی دراز طبقه ی شش ساختمان دكتر اریك فرانسوا اشمیت, با آن دوازده اتاق زیر شیروانی محل سكونت چند ایرانی مهاجر است كه به اختیار یا به اجبار از زادگاه خود كنده شده و تبعید گزیده اند. تنهایی, بی پناهی, احساس پوچی و افسردگی, دلزدگی و خستگی خصوصیات مشترك اغلب این رانده شدگان یا فراریان از وطن است. سرزمین نوین نتوانسته به آن ها هویتی تازه بدهد, و آنان به سختی احساس بی ریشگی و بی هویتی می كنند و این احساس آزارشان می دهد. اغلب آن ها داروهای اعصاب و آرام بخش مصرف می كنند. لیزانكسیا قرص متداولی است كه مثل نقل و نبات مصرف می شود.شاید بهترین تشبیهی كه بشود برای این راهروی طبقه ششم ساختمان دكتر اریك فرانسوا اشمیت به كار برد, راهروی تیمارستان است. راهروی كه پر است از « بوی پیازداغ» , « بحث دموكراسی» و« عبور و مرور دمپایی ها, زیر شلواری ها و كاسه های آش رشته» . ساكنان این راهرو و اتاق های زیر شیروانی اش, هر كدام بحران ها و ناهنجاری های روحی خاص خود را دارند و از درد های مزمن روانی رنج می برند. پروفت, همان حسن سابق, پسر خجالتی و با شرم و حیای محله ی جوادیه, مبتلا به پارانوئیای مذهبی است و خود را ماًمور اجرای احكام خداوند می داند. علی برای یافتن داروی آرام بخش بحران های روحی اش به خانقاه پناه می برد. راوی شكست های روحی اش را با پیروزی در صحنه ی شطرنج جبران می كند, و برای غلبه بر احساس افسردگی و اضطراب قرص لیزانكسیا مصرف می كند. رعنا غرق در ملال تنهایی است و تشنه ی همراه و همدم. سید هم تلاطم های روحی خاص خود را دارد و برای جلب ترحم دیگران , خود را بیمار قلبی وانمود می كند.مسائل جنسی شاید از مهم ترین مسائل مشترك همه ی ساكنان این بخش روانی است. راوی و سید الكساندر درگیر روابط جنسی با رعنا هستند. فریدون و پروفت درگیر رابطه با بندیكت هستند. میلوش همجنس باز است. امانوئل و ژان درگیر روابط جنسی خودشان هستند. كلانتر و زنش هم درگیر آه و ناله های پر سوز و گداز شبانه اند.درگیری های ناشی از بیكاری و تنگ نظری های خاص ایرانی ها نیز در روابط بین ساكنان این طبقه نفرین شده به طرز مشهودی جلب توجه می كند. كلانتر با سید و راوی درگیر است و برای آن ها می زند. پروفت قصد جان سید را می كند. درگیری آنقدر شدید است كه دكتر فرانسوا اشمیت هم متوجه آن شده است:« در این مدت ایرانی ها را خوب شناخته بود. می دانست هیچ كدام چشم دیدن دیگری را ندارد. هر كس پیش او می آمد برای دیگری فتنه می كرد.»
( همنوایی شبانه... ـ ص ۱۸۰)تصاویر اكسپرسیونیستی زنده و مهیجی كه نویسنده از زندگی و روابط مهاجران و تبعیدی های ایرانی در غربتستان نمایش می دهد تكان دهنده و اثر گذار است و اثری تلخ و گس بر ذهن خواننده به جا می گذارد, و این از روشن ترین نقاط قوت رمان « همنوایی شبانه اركستر چوبها » است.از میان ساكنین اتاق های زیر شیروانی طبقه ششم ساختمان دكتر اریك فرانسوا اشمیت, زندگی و روابط راوی و دو تن از صمیمی ترین دوستانش, سید و رعنا, بیشتر طرف توجه نویسنده بوده و لانگ شات های اصلی رمان مربوط به این سه تن است, و از میان این سه تن بحث انگیز ترین شخصیت خود راوی است .یكی از ویژگی های شخصیت راوی كه در واقع كلیدی است برای بازگشایی قفل بسته ی كاراكترش ,چندگانگی و تو در تویی شخصیت متلاطم و توفان زده ی اوست. خود او به این موضوع در رمان اشاره ی كوتاهی دارد:« تعداد شخصیت های من بی نهایت بود. من سایه ای بودم كه نمی توانست قائم به ذات باشد. پس دائم باید به شخصیت كسی قائم می شدم. دامنه ی انتخاب هم بی نهایت بود.»
( همنوایی شبانه... ـ ص ۸۰)راوی میان این شخصیت های جورواجور متناقض و ستیزنده كه هر یك از سمتی او را به سوی خود می كشند, گیر كرده و در آستانه ی از هم گسیختن است. گسل های روحش پر است از موجودات عجیب و غریب كه گاه مضحك می نمایند و گاه وحشتناك. با برخی از ویژگی های این شخصیت های ستیزنده ی راوی, در طول رمان آشنا می شویم. اما نویسنده همه ی گسل ها و برش های روحی راوی را فاش نكرده و بر خواننده ننمایانده است. به همین دلیل برخی از موضوعات مهم و گره های اصلی روان و كاراكتر راوی كور و مبهم مانده ,و در برقراری ارتباط با او ایجاد نارسایی كرده است. مثلا روشن نیست این آدمی كه خود را سرد و خشك و غیر جذاب برای دیگران وانمود می كند چرا و چطور تا این حد طرف توجه اطرافیان است!میم الف ر خیلی زود به او دل می بندد و معشوقه ی او می شود. سید از او خوشش می آید و خیلی زود با او صمیمی می شود. رعنا نیز به او علاقمند است و به طرف او كشیده می شود. اینگرید چنان مجذوب او شده كه در حضورش دست و پای خود را گم می كند, عصبی و هول می شود. چنین آدمی كه اینسان دیگران را جذب و مجذوب می كند باید شخصیتی سمپاتیك, جذاب , موافق و دلپسند داشته باشد, حال آن كه نویسنده او را چنین نشان نمی دهد و درست بر عكس این می نمایاندد, شاید هم راوی روحیه خود نكوهشگر ملامتی ها را دارد و خود را به عمد چنین منفی و زشت می نماید!از زاویه دید دیگر رمان « همنوایی شبانه ی اركستر چوبها» را باید داستان اقتدار بی چون و چرا و محتوم تقدیری اجتناب ناپذیر و قضا و قدری سنگدلانه وغیر قابل گریز دانست و این مهم ترین انتقادی است كه می توان به این رمان وارد كرد. شاید بتوان رمان « همنوایی شبانه اركستر چوبها» را در این جملات « كتاب پریشان خاطری» اثر « فرناندو پسوا», كه به شدت راوی را تحت تاًثیر قرار داده , خلاصه كرد:
« من در خود شخصیت های مختلفی آفریده ام. من این شخصیت ها را بی وقفه می آفرینم. همه ی روًیاهای من, به محض گذشتن از خاطرم, بی هیچ كم و كاست به وسیله ی كس دیگری كه همان روًیاها را می بیند, صورت واقعیت به خود می گیرد. به وسیله ی او نه من. من برای آفریدن خودم, خود را ویران كرده ام.»( همنوایی شبانه... ـ ص ۱۱۳)شاید فكر نوشتن رمان « همنوایی شبانه اركستر چوبها» از خواندن همین سطور به ذهن نویسنده خطور كرده است. راوی او نیز خود ویرانگر است و هر چه در داستانش نوشته, به تدریج, مو به مو, و سطر به سطر, تحقق پیدا می كند. راوی كه آدمی است تا « مغز استخوان خرافاتی» و شعار او در برخورد با هر رویداد غیر منتظره این است : « این از قضای روزگار خالی نیست!» , خود را در دایره ی بسته ی تقدیر زندانی و اسیر می بیند, دایره ای مارپیچ وار كه در آن به اجبار گام به گام به سوی مرگ هل داده می شود. تقدیری كور و بی رحم بر او و اعمال و رفتارش حاكم است و او را در پنجه ی سلطه و اقتدار قهار خود له می كند و از این تقدیر كور گریزی نیست. او اگر چه می توانسته با بخشیدن سیر و سویی خوش و پایانی كامیارانه به رویداد های داستانش, سرنوشتی نیك بختانه و فرجامی خوش برای خود رقم بزند ولی حتی قادر به این كار نیز نبوده و جبر كور حاكم بر سرنوشتش گویی دست او را گرفته و او را ناخود آگاهانه وادار به نوشتن قصه ای كرده كه در حقیقت قصه ی سرنوشت خود اوست, و هنگامی كه بر این موضوع آگاه می شود و در صدد بر می آید كه با دستكاری در داستان خود و تعدیل و اصلاح آن, در سرنوشت مقدور و مقدر خود دخالت كند, دیگر خیلی دیر شده و تلاشش مذبوحانه و بی ثمر است و بدتر كار را خراب می كند:
« بیشتر شب ها این كتاب را بازنویسی می كردم. به دو علت: نخست این كه, می خواستم با تغییر ماجراها سرنوشتی را كه در انتظارم بود عوض كنم ( كوششی كه متاًسفانه بی نتیجه بود چون خیلی زود دریافتم كه یا باید كتابم را ضایع كنم یا زندگیم را)»
( همنوایی شبانه ... ـ ص ۱۳۲) و نكته ی تاًمل برانگیز و شاید كمی خنده دار اینجاست كه راوی حتی حاضر نیست به قیمت نجات دادن زندگی خود, كتابش را ضایع كند و سرنوشت بهتر و دلخواه تری برای خود رقم بزند. و این نیز نشانه ی دیگری از حاكمیت جبری كور و تقدیری تغییر ناپذیر بر ذهن راوی و رمان « همنوایی شبانه ی اركستر چوبها» ی اوست. تقدیری كه بر رمان سنگینی كرده و فضای آن را خفقان آور, راكد و سنگین نموده است.و شاید یكی از دلایل ایجاد چنین فضایی, سلطه ی اندیشه های قدر گرایانه ی مذهبی بر ذهن نویسنده است. در رمان « همنوایی شبانه اركستر چوبها» , جا به جا, با نمادهای مذهبی روبرو می شویم. خاطرات گذشته ی راوی آكنده ی از تخیلات مذهبی است. خوف انگیزی عذاب الهی در روز محشر و بازخواست ترسناك نكیر و منكر در نخستین شب پس از مرگ, در تاریكی قبر, روح او را از كودكی انباشته و تحت سلطه گرفته است و خاطرات این صحنه های شكنجه بار هرگز از ذهنش زدوده نشده است: « و من كه در كودكی بارها این پرده ها را دیده بودم, هر بار, به حال شهیدان مظلومی كه به دست اشقیا كشته شده بودند گریسته بودم.»
( همنوایی شبانه... ـ ص ۹۰)« آن صحنه های مار غاشیه, دیگ جوشان و گناهكارانی كه اره می شدند از آن دنیا به این دنیا منتقل شده بود.»( همنوایی شبانه ... ـ ص ۱۰۰)همین تسلط نشانه های قهاریت سرنوشت و تقدیر مذهبی است كه به صورت اعتقاد به قضا و قدر و جبر گریز ناپذیر تقدیر در آمده و بر رمان « همنوایی شبانه اركستر چوب ها » چنین سنگینی می كند.برخی از اطلاعاتی كه راوی از ساكنان بخش روانی ساختمان دكتر اریك فرانسوا اشمیت می دهد ضد و نقیض است. به عنوان نمونه, در مورد بندیكت یك جا گفته می شود كه او هر روز ساعت پنج صبح از خواب بر می خاسته و ساعت هشت صبح می رفته سر كار, و جای دیگر گفته می شود كه هر روز از ساعت نه صبح شروع می كرده به اره كردن.در مورد خودش هم راوی گاهی ضد و نقیض گویی كرده است. به عنوان نمونه, در مورد حرفه اش چنین می گوید كه پس از رد شدن كتابش توسط ناشرین و شكست در نویسندگی به شغل نقاشی ساختمان روی آورده است, ولی وقتی به برنامه ی زندگی روزانه اش اشاره می كند, متوجه می شویم كه هیج جا و زمانی برای كار و حرفه در آن وجود ندارد. این برنامه پیش از این كه رعنا هم اتاق راوی شود, چنین بوده: معمولا ساعت هفت صبح می خوابیده و دو بعد از ظهر بیدار با زنگ تلفن سید بیدار می شده و به اتاق او می رفته تا با هم قهوه ای بخورند و سیگاری بكشند و گپی بزنند و ناهار بخورند. بعد یكی دو دست شطرنج بزنند و طرف عصر هم به كافه « چراغ های دریایی» بروند, تا غروب. بعد غروب هم سر قرارهای دیگرش می رفته و آخر شب باز شطرنج بوده یا كشیدن پرتره و نوشتن تا ساعت هفت صبح روز بعد.
به برخی از ماجراها و اتفاقات بسیار مهم زندگی راوی , كه برای شناخت عمیق تر شخصیتش دارای اهمیت اساسی می باشد و می تواند بر سایه های تاریك روح او پرتو افكنی كند و گره های بسته و كور شخصیت او را بگشاید, فقط اشاره ای مبهم شده و رمان بی پردازش كافی از كنار آن ها گذشته است, و این بی توجهی, در دو مورد, از ضعف های قابل ذكر رمان است.مورد اول رابطه ی راوی با میم الف ر است كه اهمیت زیادی در شخصیت و سرنوشت او داشته, ولی افسوس كه چیز زیادی در باره ی آن گفته نمی شود. میم الف ر تنها كسی بوده كه راوی را واقعا دوست داشته و راوی هم بی مقدمه در همان دیدارهای نخست عاشق او شده و خیلی زود كار عشقشقان بالا گرفته و به روابط جنسی منجر شده است, اما روشن نیست به كدامین دلیل این عشق نافرجام مانده و این دو از هم جدا افتاده اند. هم چنین روشن نیست كه آیا شروع و پایان این رابطه ی عاشقانه مربوط به قبل از ازدواج راوی با همسرش بوده یا پس از تاًهل او اتفاق افتاده است. مورد دوم دیدار راوی با آن كسی است كه حضورشبانه اش از جنس حضور حرف است,یا از جنس حضور خود راوی, همان نوجوان چهاره ساله, با كفش خاك گرفته و صورت غبار نشسته ,كه بی مقدمه و غیر منتظره به ملاقات راوی می آید و معلوم نیست كه كیست, آیا همان وجود پس رانده شده و وامانده ی چهارده سالگی راوی است كه توسط سایه اش بیرون رانده شده ؟ یا پسر اوست كه از میم الف ر تولد یافته؟ یا خود حقیقی اوست كه به شكل فرزندش از میم الف ر متولد شده است؟ اما هر كه هست, معلوم نیست چرا در چنان شرایط بحرانی یاد او افتاده و به سراغش آمده است؟ چرا پس از گذشت بیست و شش سال به فكر پس گرفتن كالبد از دست رفته اش افتاده است؟ و اصلا ارتباط او با دیدار مرموز میم الف ر پس از پانزده سال بی خبری چیست؟ این ها پرسش هایی هستند كه رمان « همنوایی شبانه ی اركستر چوبها» هیچ پاسخی به آن ها نمی دهد.
بی اعتنایی خونسردانه و بی احساسی راوی نسبت به مرگ همسرش و گم شدن دخترش نیز قابل توجه و بحث انگیز است و ما را به یاد رمان « بیگانه» از آلبر كامو می اندازد.یكی از جنبه های جالب و قابل توجه رمان « همنوایی شبانه ی اركستر چوبها» ـ همچنان كه از نامش بر می آید ـ وجود انواع صداهای نا همنوا و نا متجانسی است كه از آن شنیده می شود. گوش راوی پر است از سر و صداهای عجیب و غریب سرسام آور. صدای پر قدرت ویولنسل میلوش, صدای خرت و خرت اره ی بندیكت, صدای بم و پر حجم اریك فرانسوا اشمیت كه فریاد می زند:« نه گابیك, اینجا نه, اینجا نه!» همراه با صدای شلاق او و زوزه های دلخراش گابیك, نغمه ی شوم دسته ای قمری كه فریاد سر می دادند: « اعدام باید گردد» , صدای سمباده برقی فریدون و پس از آن صدای ضربه های تبرش هنگام شكستن كنده ی درخت, سر و صدای سوزناك زن كلانتر هنگام عشق بازی با شوهرش, صدای پر قدرت خوانندگان اپرای كارمن از اتاق امانوئل, صدای ریز و پیاپی افتادن تیله های شیشه ای از اتاق پروفت همراه با صدای غیژ غیژ تخت زهوار در رفته ی او و سرفه های گهگاهش, طبقه ی ششم ساختمان اریك فرانسوا اشمیت را برای راوی بدل كرده به سالن بزرگ كنسرتی كه در آن اركستر سمفونیك عظیمی سرگرم نواختن یك سمفونی پر سرو صدا و گوشخراش فوق مدرن است.تنها بخش رمان « همندایی شبانه اركستر چوبها» كه با سایر بخش های آن همنوایی و همخوانی ندارد, بخش بازجویی راوی پس از مرگ, توسط حضرات نكیر و منكر است كه اولی شبیه « فاوست» مورنائو و دومی شبیه مرد سرخپوست فیلم «پرواز بر فراز آشیانه ی فاخته» است. این بخش اگرچه به خودی خود بخشی جذاب و مشحون از گفتگوهای طنزآمیز شیرین و خواندنی است ولی هماهنگی لازم با بقیه ی رمان را ندارد و انسجام و وحدت رمان را مخدوش ساخته است و چونان وصله ای ناهمرنگ به آن چسبیده است كه كمی توی ذوق می زند. صرف نظر از این بخش, بقیه ی رمان از وحدتی فشرده و یكپارچه برخوردار است و خوش ساخت و خوش پرداخت است.پرداخت شخصیت های رمان« همنوایی شبانه ی اركستر چوبها» هم هنرمندانه و درخشان است و علاوه بر راوی شخصیت های جانبی رمان, مثل سید, رعنا, بندیكت و پروفت بسیار زنده و جاندار هستند سبك پردازش و نگارش رمان« همنوایی شبانه ی اركستر چوبها» سبكی مدرن است و پیشرفت رویدادها در آن غیر خطی , كنگره دار و زیگزاگی است . رمان در سه محور در هم آمیخته و به هم تنیده پیش می رود: حوادث پس از حمله ی پروفت به سید ـ خاطرات راوی از گذشته و تفسیرها و اظهار نظرهایش درباره ی اشخاص و رویدادها ـ صحنه ی بازجویی پس از مرگ راوی توسط نكیر و منكر. و پیشرفت در این سه محور اغلب بر اساس تداعی های ذهنی و شارش گدازه های ذهن است.رمان « همنوایی شبانه اركستر چوبها» از زبان و بیانی یك دست, صمیمانه و بی تكلف, و طنزآمیز برخوردار است و به راحتی با مخاطب ارتباط برقرار می كند.در برخی از جملات رمان نارسایی و ایراداتی به چشم می خورد كه تعداد آن ها اندك است. به عنوان نمونه:« كلانتر و زنش به اتاق خود رفتند, من و رعنا هم به اتاق سید.» ( ص ۴۵)كه در آن حذف فعل در جمله ی دوم به قرینه صورت نگرفته است.یا: «... افسر سابق ناگهان یادش افتاد به گریه ی دایی در بستر مرگ...»( ص ۱۲۷)كه بهتر بود نوشته می شد: افسر سابق ناگهان یاد گریه ی دایی افتاد در بستر مرگ.یا: «همیشه از قاب عكسی كه به دیوار بود می ترسیدم, حالا وسط قاب هر كه می خواست بود.»( ص ۱۰۴)كه به جای جمله آخر , بهتر بود چنین نوشته می شد: ... حالا وسط قاب هر كه می خواست باشد. واپسین كلام این كه رمان « همنوایی شبانه ی اركستر چوبها» رمانی جذاب و خواندنی است و كشش آن چنان است كه, علیرغم همه ی تعلیق ها و ایهامش, خواننده را تا پایان, مشتاق و كنجكاو, همراه خویش می برد.


همچنین مشاهده کنید