سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا


طبیعت و رویکردهای نوین در نقد ادبی


طبیعت و رویکردهای نوین در نقد ادبی
رابیندرانات تاگور (۱۹۴۱-۱۸۶۱) شاعر مشهور و برجسته بنگالی است که آثار او به بیشتر زبان های زنده دنیا ترجمه شده ست.
او شخصیت چند بعدی و جالبی داشته است که اگرچه او را به عنوان شاعر شناخته اند اما در عین حال یک فیلسوف، مصنف و مقاله نویس و نیز یک منتقد و هنرمند و از همه بالاتر یک معلم بوده است.
او اولین شخصیت آسیایی است که در سال۱۹۱۳ به سبب مجموعه آثار و اشعارش با نام گیتا نجالی برنده جایزه نوبل شده است.
این هنرمند بزرگ و نابغه هندی اشعار بدیع و ژرفی سروده که بسیاری از آنها مرتبط با طبیعت است. عشق به طبیعت امری ذاتی و از اعماق او می جوشید چنان که خود در نامه ای به یکی از دوستانش در سال۱۹۳۰ نوشته است:
«بخش مهمی از سال های نخستین عمر من در تماشای جهان طبیعت گذشت. نگریستن بر این جلوه های زیبای هستی به من شادی می بخشید. این عشق به طبیعت به حدی در من عمیق بود که هرگاه صبحگاهان چشم از خواب می گشودم، یقین داشتم که چیزهایی تازه تولد یافته در طبیعت خواهم یافت تا محو زیبایی شان گردم و از دیدن شان غرق لذت شوم؛ چیزهایی بدیع و نوآفریده که زیبایی و شکوه شان را پایانی نبود.»
از دیگر سو جهان ادبیات در دوران معاصر شاهد شکل گیری نوع نسبتاً تازه ای از انواع نقد ادبی است که از سال۱۹۹۶ تاکنون با عنوان «اکوکریتیسیم» یا نقد ادبی طبیعت محور شهرت دارد. اکوکریتیسیم نوعی نظریه یا تئوری جدید نقد ادبی است که بنا به تعریف شریل گلوت فلتی (از نخستین پیشگامان و مبدعان این نوع نقد ادبی به سال۱۹۹۶) به عنوان روش یا علم بررسی روابط متقابل میان ادبیات و محیط زیست پیرامون ما معرفی شده، به خوبی نگرش و رفتار بی رحمانه بشر را در اشعار و آثار ادبی هنرمندان از گذشته تا امروز کشف و بررسی می کند.
شعر طبیعت گرا اساساً موضوع تازه ای در ادبیات نیست اما نقد ادبی مبتنی بر طبیعت موضوعی است که به ما این امکان را می دهد که شعر را از زاویه دید جدیدی که در واقع همان چشم انداز طبیعت است، بررسی کنیم. این شیوه نقد ادبی در عین حال بشر را قادر کرده است که مسائل را از منظری زیست محور بنگرد و مورد تأمل و مداقه قرار دهد.
نوع بشر اما قرن هاست که بزرگترین و مهم ترین عامل تجاوز به طبیعت شناخته شده است. انسان ها این کره خاکی را با رفتار خشن و سودجویانه خود بی رحمانه مورد بهره کشی قرار داده اند و روشن است که هدفی جز رام کردن عناصر طبیعت و تبدیل آنها به چیزی مفید و دلخواه خود نداشته اند، گویی انسان طی قرون متمادی همواره در پی آن بوده است که تمام هستی را به اسارت خود درآورد.
این موضوع اگرچه مسئله ای است که طی سال های اخیر و در پی بروز مخاطرات طبیعی و تنزل منابع طبیعی در جهان مطرح شده، اما بی رحمی بشر با طبیعت از نگاه تیزبین هنرمندان بسیاری از گذشته تا امروز دور نمانده است. رابیندرانات تاگور در میان خیل هنرمندان و شاعران، در شمار آن اندک کسانی بوده است که در کنار ستایش طبیعت به عنوان منبع الهام ادبی و خلاقیت هنری، به رفتار خشونت بار انسان در طبیعت توجه کرده وآن را به تصویر کشیده است.
این موضوع بویژه در شعری از او با عنوان «پرنده اهلی در قفس» آشکار است که طی آن تاگور به درد و رنج پرنده اسیر و دورماندگی او از طبیعت خود می پردازد.
داستان از این قرار است که دو پرنده یکی در قفس و دیگری در جنگل با یکدیگر دیدار می کنند. یکی به دیگری می گوید از قفس درآ تا به جنگل پرکشیم و دیگری می گوید نه، تو به درون قفس درآ و هر دو با هم در این خانه زندگی کنیم.
پرنده آزاد می گوید: «در میان این میله ها کجاست تا جایی بال های خود را باز کنیم و پربکشیم » اما پرنده اسیر می گوید: «افسوس که در آن اوج آسمان مکان امن و آرامی نیست و دریغ که بال های من چون بال های تو توان پرواز ندارند. بال های من مرده اند.»
در این شعر پرندگان هر دو از یک گونه اند اما هر یک به گونه ای دیگر و کاملاً متفاوت بار آمده اند. یکی اهلی است و دیگری وحشی. پرنده وحشی می گوید: «بیا و با ما آوازهای جنگل را بخوان و دیگری می گوید اینجا بمان و سخن گفتن بیاموز.»
پرنده جنگلی می گوید: «آه هرگز آواز پرنده در جنگل آموختنی نیست.» اما پرنده اهلی می گوید: «افسوس که من هیچ از آواز پرندگان جنگل نمی دانم.»
روشن است که پرنده اهلی در قفس آواز خواندن و عادات طبیعی خود را فراموش کرده اما البته صدا و گفتار ارباب خود را به خوبی تقلید می کند. اما پرنده آزاد جنگلی می داند که آواز و همه رفتارهای پرنده در طبیعت هرگز آموختنی نیست بلکه همه بخشی از طبیعت و یا سیستم طبیعی یا غریزه طبیعی حیوان است.
در این جا و بر مبنای نقد ادبی طبیعت محور، فرهنگ و رفتار بشری برای اولین بار به دقت مورد سؤال قرار می گیرد و مباحث بی شماری بر محور طبیعت گرایی مطرح می شود که نگرش و موضوعات تعیین کننده ای در ارتباط متقابل فرهنگ، طبیعت و انسان، محسوب می شوند.
نوع بشر، فرهنگ بشری را اساساً دستاورد بزرگ و مهمی می شناسد اما در این نوع نقد ادبی یا نگرش انتقادی، در واقع همین فرهنگ بشری است که طبیعت را به طرق گوناگون مورد حمله و تخریب قرار داده است.
به گفته «گلوت فلتی» از پیشگامان نقد ادبی طبیعت گرا، فرهنگ یکی ازدستاوردهای مهم و بزرگ ماست که آن را طی قرون بی شمار به دست آورده و شکل داده ایم اما همین دستاوردهای بزرگ فرهنگی، غالباً همچون یک درنده و غارتگر و همانند طفیلی از طبیعت ارتزاق کرده، در حالی که هرگز نقشی در جبران و تلافی انرژی و مواهب نابود شده و یا تغییر شکل داده آن و یا بازگرداندن انرژی به مدار حیات طبیعت نداشته است.
در شعر تاگور پرنده زیبا توان طبیعی خود را از دست داده و در مقابل زبان آدمیان را آموخته است که صد البته هیچ فایده ای برای او یا ادامه حیات و بقای او نداشته است. به علاوه او دیگر بالی برای پرواز ندارد و روشن است که دو پرنده از خلال میله ها هیچ درک یا شناختی از یکدیگر نخواهند داشت.
همچنین در این شعر درد و گرفتاری پرنده اسیر در قفس به وضوح تشریح شده است که صرفاً به دلیل طبیعت آزمندانه بشر که در تلاش مداوم برای اهلی کردن طبیعت رخ داده است. زیرا بشر اغلب در پی آن است که از زاویه و منظر سود و زیان خود به جهان بنگرد و آشکارا از دیدن طبیعت از منظر طبیعت و فارغ از سود و زیان خویش عاجز و ناتوان است. اما در نقد ادبی طبیعت محور برای اولین بار شاید بشر کوشیده و قادر شده است تا هر چیز را از منظر طبیعت آن چنان که طبیعت می خواهد و فارغ از سود و زیان و منفعت خویش بنگرد.
نگرش سود محور بشر سبب شده که انسان نگرشی بر مبنای سلسله مراتب انواع به طبیعت داشته باشد که البته در این سلسله مراتب حیوانات اهلی بر حیوانات وحشی برتری مقام دارند. زیرا انسان عینکی انسان مدارانه و یا انسان محورانه بر چشم دارد و از این رو به نسبت قرابت و نزدیکی حیوان با انسان و فواید مستقیم حیوان برای انسان ها، حیوان خانگی یا اهلی را بر حیوانات وحشی که ارزش غیرمستقیم (و شاید به مراتب خانگی یا اهلی) را بر حیوانات وحشی که ارزش غیرمستقیم (و شاید به مراتب بهتر و مهم تری برای انسان داشته باشند) برتری می دهد. اما در نگرش نقد ادبی طبیعت محور مرغزارهای وحشی و دست نخورده و بکر برای اولین بار در جایگاه صحیح خود قرار می گیرند و انسان ها برای اولین بار درمی یابند که حیوانات وحشی یا به عبارت بهتر حیوانات طبیعی شاید بهتر از حیوانات اهلی و حتی مفیدتر برای انسان ها باشند.
نوع بشر با نگاه سلسله مراتبی خود به انواع موجودات زنده گیاهی و یا جانوری و با محور منفعت و سود خود سلسله مراتب غیرواقعی و غیرطبیعی و کاملاً قراردادی را مبنای نگرش خود به طبیعت قرار داده است و گویی فراموش کرده است که این نحوه نگرش کاملاً قراردادی و ابزاری است و در طبیعت هیچ مبنا و معنایی ندارد. اما نتیجه آن نیز چیزی جز آزمندی بشر و تخریب فزاینده طبیعت نیست.
در شعر دیگری از تاگور با عنوان «ای گل تو را چیدم» حمله بشر به طبیعت (و عوارض دردناک متقابل آن برای خود بشر) اینگونه تصویر شده است: «گل را چیدم اما آه وقتی بر قلبم نهادم خارهایش مرا آزرد. آنگاه که شب درآمد و روز رنگ باخت، دریافتم که گل پژمرده و مرده اما درد من بر جای همچنان باقی است.»
در این شعر اگرچه شعر با گل شروع می شود اما موتیف اصلی گردآوری گل است. موتیف اصلی در واقع تجارت است. وقتی او گل را چید دست هایش از خار گل مجروح شد: «گل های بی شمار چه بسیار عطر و زیبایی که بر ما هدیه می کنند اما اکنون زمان گرد آوردن گل سر آمده است و چون شب در رسید از آن گل های سرخ زیبا چیزی جز درد بر من نمانده بود.»
انسان گمان می کند که چیدن گل ها حق اوست اما طبیعت نگرنده ای خاموش نیست و روزی از خود واکنشی خواهد داشت. این واکنش می تواند گاه یک خار در دستان ما باشد و گاه یک سونامی!
پس بشر باید نسبت به رفتار خود و عواقب آن در طبیعت مراقب و هشیار باشد. زیرا زمانی درمی رسد که انسان به ناگزیر هزینه سنگینی برای رفتار و نگرش خودمحورانه اش در طبیعت بپردازد.
در فصل دیگری از این شعر تاگور می گوید: «نه این حق تو نیست که شکوفه ها را در فصل شکوفایی بربایی، جوانه ها را تکان دهی و بشکافی و شاخه ها را از میانه بشکنی، زیرا این ورای قدرت توست که آنها را دوباره برویانی و بشکوفانی، با این همه دستان تو شکوفه ها را خاک می کند و گل برگ ها را به هزار تکه می درد و در غبار می پراکند.
انسان هنوز نمی داند که با طبیعت چه رفتار بی رحمانه ای دارد و آن را حق خود می داند زیرا او همچنان خود را آقا و ارباب طبیعت می داند.
او عادت دارد که چیزهایی را خراب کند تا چیزهای دیگری بسازد. انسان صخره های زیبا را نابود می کند تا مجسمه ای شبیه به خود بسازد. انسان یک درخت سخاوتمند زیبا را می شکند تا یک ساز موسیقی بسازد. چه بسیار درخت ریشه کن شده و چه قتل عام ها رخ داده تا انسان بتواند باغی و مزرعه ای از آن خود بسازد و از آن بدتر جایی برای نوشیدن چای و قهوه و مبل و میز و صندلی...
این رفتار آدمی است به سبب نگاه انسان محور او که رفتار او را به طبیعت سخت کور و بی رحمانه کرده است.
و عجیب آن که انسان گمان می کند به مدد تکنولوژی و دانش، قادر به رویاندن و شکوفایی دیگر باره گل هاست اما علوم جدید نشان داده اند که دستکاری بشر در طبیعت تا چه حد برای بشر خطرناک و بیماری زا بوده است و تنها مادر طبیعت است که خود باید فرزندان خود را متولد کند و بپروراند.
اکنون زمان آن به سر آمده است که بشر دریابد تمایزی میان بشر و طبیعت نیست و بشر شاخه ای را می برد که خود بر آن نشسته و ادامه حیات بشر راهی جز حفظ طبیعت با تمام علف ها و ذرات ریز و به ظاهر ناچیز و بی ارزش آن ندارد و این نه تنها به سبب بروز حوادث تلخ طبیعی بلکه به کمک نقد ادبی طبیعت محور ممکن شده است تا بتواند همچون تاگور تنهایی و بی کسی ژرف طبیعت را بنگرد و در این تنهایی بی پناهی خود را نیز آنجا که می گوید: «من کودکی تنها بودم. دوستی نداشتم که با او همبازی شوم. اما در عوض این موهبت را داشتم که تمام آن جلوه های هستی را که در برابرم بود دوست و هم صحبت خود بپندارم. با خود می پنداشتم که این دنیای بیرون از من هم مانند من کودکی تنها و به خود وانهاده است، کودکی است که کنار پنجره بزرگ آسمان نشسته و به افق های ناپیدا می نگرد.» به فراموشی بسپارد.
منبع: sfheber.wetpaint.com
ویکتور سورش فردریک‎
ترجمه: میترا اسدنیا
منبع : روزنامه ایران


همچنین مشاهده کنید