جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا


در ستایش عقل


در ستایش عقل
«حكایت مرد شترسوار و مار»
«بازنوشت حكایتی از جوامع الحكایات»
روزی روزگاری مردی شترسوار در بیابان می گذشت.به محله ای رسید كه كاروان ها در آن جا اطراق می كردند.كاروانسرا خالی بود،اما پیدا بود كه تازه كاروان گذشته است. بادشعلهٔ اجاق را گیرانده وبه خرمن هیزم های گوشهٔ كاروانسرا انداخته بود. مرد چوب كشید و به جان آتش افتاد تا آتش را از خرمن هیزم جدا كند. درست وسط آتش چشمش به مار بزرگی افتاد كه گرفتار شده و از هیچ طرف راه فرار ندارد. دل مرد به رحم آمد. با خودش گفت: شاید عمر این فلك زده به سر نیامده است كه من سر راهش سبز شده ام خدا را خوش نمی آید همین طور او را به حال خودش بگذارم.
توبره اش را از كول گرفت.آن را به سر چوب بلندی گره زد و داخل آتش برد. *
*مارخزید و رفت تو توبره. چوب را از دل آتش بیرون كشید و در آن را باز كرد . به مار روكرد وگفت:
- عمرت به سر نیامده بود. حالا راهت را بكش برو.
مار چرخی زد و خودش را كشید طرف مرد ودور مچ پایش چنبره زد.گفت:
- چرا خلاصم كردی؟
- گفتم درحقت خوبی كرده باشم.
- من هم درحقت خوبی می كنم؟ كمك ات می كنم راحت بشی. حالا وقتشه غزل خداحافظی
را بخوانی.
- آخر این چه رسمیه؟ خوبی كجا رفته!
- حرفی نیست تو در حق من خوبی كردی؟ تا حالا اگر چیزی از رفاقت مار با آدمی زاد
شنیده ای برای من هم بگو! هیچ می دانی تا حالا چند نفر را خاكستر كردم؟
- كار دیگری نداری؟! ... حالا بیا واز خیرِ ما یكی بگذر.
- از قدیم گفته اند سزای خوبی بدی است.
- والله ما جور دیگری شنیده ایم. آخركجا دیده ای جواب كار خوب را با بدی بدهند؟
- همین دیگر!... تو چوب حماقتت را می خوری.
مرد كه دید راه فراری نیست گفت:
در مرام ما برای این كه حرفت به كرسی بنشیند باید سه تا شاهد بیاوری.
مار گفت: روی حرفت كه هستی؟!
مرد گفت : تو شاهد بیاور گردن من از مو باریك تر.
مار دوروبرش را نگاه كرد .گاومیش را دید كه داشت می چرید.مار كش آمد و خزید طرف گاومیش و پرسید:
- ترا به خدا حالیِ این آدمی زاد بكن كه سزای كارخوب چه چیزی است.
گاومیش گفت:در مرام شما آدم های دوپا این طور است دیگر.شما جواب خوبی را با بدی می‌دهید.من مال یكی از همین آدم ها بودم. هرسال برایش یك گوساله می آوردم. دم ودستگاه او را پر از روغن وسفره اش را پر از روزی كرده بودم.از دولتیِ سرِ من به نان و نوایی رسیده و آدمِ خودشان شده بودند. اما، روزی كه پیر شدم واز كار افتادم مرا به حال خودم نگذاشت.چون چاق و چله شده بودم و به كار دیگری نمی‌آمدم، رفت ویك قصاب آورد و مرا به او فروخت.
مار گفت: شنیدی حالا؟! این را داشته باش.
مرد شتر سوار گفت:
با حرف یك نفر كه نمی شود فتوا داد.
مار دور و بر خود را نگاه كرد. درخت تنومند و پر بروباری را دید. نزدیك درخت
رفتند.مار رو به درخت فیشی كرد و گفت:
ببین با تو هستم! جواب ما را بده! عاقبت خوبی كردن چه چیزی است؟!
درخت گفت: نمی دانم چه بگویم ... از این موجود دوپا هرچه بگویی بر می آید. همین كه توی این بیابان برهوت به من می رسند و تو سایه ام لم می دهند ، شروع می كنند به نقشه كشیدن. یكی می گوید شاخه های این درخت جان می دهد برای تیر وكمان درست كردن. یكی می گوید از شاخه ها وتنه ام یك دروپیكر درست و حسابی در می آید. آن یكی تبر می كشد به جان من كه هیزم این درخت حرف ندارد. خوب حالا چه می گویی؟
مرد شتر سوار پاك نا امید شد.توی فكر رفت. باخودش گفت : از این ستون به این
ستون فرج است. به مارگفت:
- آقا جان حرف تو درست. بیا و یك شاهد دیگر هم پیدا كنیم كه خیال من راحت بشود.
روباهی آن دوروبرها داشت آن ها را می پایید و گوش خوابانده بود.
مرد زبان باز نكرده بود كه روباه سر او جار زد:
- آخر مرد تو چه طور نمی دانی كه مكافات عمل خوبی، بدی است!
مرد شتر سوار رنگ از صورتش پرید. مار چنبره زد وآمادهٔ خیز شد.
روباه رو به مرد كرد وگفت:
- بگو ببینم تو چه خوبی در حق این مار زبان بسته كرده ای؟
مرد كه دیگر رنگ به صورت نداشت گفت:
- من‌‌ِ فلك زده آمدم ثواب كنم.این مار وسط آتش گیر كرده بود . دستم بشكند كه
او را بیرون آوردم.
- این چه حرفی است؟ می خواهی باور كنم؟ نكند فكر می كنی با دستهٔ كورها طرف
هستی؟ اگر راست می گویی بگو كه اورا چه طور از آتش بیرون كشیدی؟
مرد گفت:
- توبره ام را سر این چوب بستم و بردم تو آتش. مار رفت تو توبره بعد كشیدمش
بیرون.
- آخر مرد حسابی این حرف را چه كسی باور می كند. یك چیزی بگو كه بگنجد. آخر مار
به این گردن كلفتی تو این توبرهٔ كوچك جا می گیرد؟ تا به چشم خودم نبینم حكم
خودم را نمی دهم.
مار كه به غیرتش بر خورده بودگفت:
- ناراحت نشو مار از سر رفاقت می گوید.
مرد درتوبره را باز كرد.مار وارد توبره شد.روباه روبه مردكردوگفت:
- مهلت نده.
مرد سر توبره را محكم گرفت و به زمین كوبیدو مار را كشت.
روباه گفت:
- آخر مگر عقل به كله ات نیست.دشمن را اگر دیدی گرفتار شده امانش نده. اگر خلاص
شد دیگر از عهده اش بر نمی آیی!
باقی بقای شما.
محمدرضا بیگی
منبع : پایگاه اطلاع‌رسانی دیباچه


همچنین مشاهده کنید