شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا


بازگشت


بازگشت
ساعت مطابق هر روز راس ۶ به صدا درآمد. مهرداد با بی‌حوصلگی تمام دستش را از زیر پتو بیرون آورد و زنگ ساعت را خاموش کرد. بعد دوباره دستش را زیر پتو کشید. ده دقیقه بعد وقتی سرش را از زیر پتو بیرون آورد، طلیعه باریک نورخورشید که از بین درزهای پرده اتاق‌خواب سرک کشیده بود چشمش را اذیت می‌کرد خسته و کسل بلند شد. به دستشویی رفت صورتش را شست و با دست‌های خیس موهایش را که حسابی ژولیده بود، مرتب کرد. توی آینه نگاهی به خودش انداخت. قیافه‌اش مثل قبل نبود. به اتاق رفت و لباس‌هایش را پوشید. برای پوشیدن یک لنگه از جورابش یک ربع تمام اتاق را گشت تا بالاخره در آن آشفته‌بازار توانست جورابش را پیدا کند. از اتاق بیرون آمد حواسش به برگه‌های دستش بود که پایش را روی چیزی گذاشت. آه خفیفی از گلویش خارج شد زیر پایش را که نگاه کرد چنگالی را دید بنابراین سکوت اختیار کرد. اوضاع خانه آشفته و به هم ریخته بود. صدای زنگ در را که شنید سریع دوید به طرف آن آیفون را برداشت و گفت: اومدم. قفل را به حفاظ زد. پله‌ها را دو تا، یکی پایین رفت. از در ورودی خارج شد و سوار ماشین مقابل ساختمان شد.
- حالت چطوره مهرداد؟
- می‌بینی داش‌علی، این که دیگه پرسیدن نداره.
- می‌خوام از این به بعد، بعدازظهرها بیام دنبالت بریم پارک بدویم.
- تو این هوای گرم تابستان، من که نمی‌یام. من اصلا حال و حوصله ورزش را ندارم.
- ببین مهرداد این به نفع خودت هم هست. تازگی‌ها خودت را توی آینه دیدی. تو صبح‌ها با چشم‌های قرمز و پف کرده می‌ری سر کار. معلومه که شب‌ها راحت خوابت نمی‌بره. خسته و کسلی، دیگه چهرت مثل گذشته سرزنده و شاداب نیست. همه اینها روی کارت تاثیر می‌گذاره. روحیتم که قربونش بشم.
- علی دست بردار، من صبرم خیلی کم شده، زود عصبانی می‌شم.
بعد از گفتن این جمله، سکوت بین دو دوست حکمفرما شد. علی جلوی شرکت توقف کرد.
- بفرما آقامهرداد، این هم شرکت. مهرداد! بعدازظهر بیام دنبالت؟
مهرداد وارد شرکت شد. مثل روزهای گذشته آنقدر تو حال خودش بود که جواب سلام هیچ‌کس را نداد. بچه‌های شرکت دیگر به اخلاق او عادت کرده بودند. اتاق کار نیز مانند اتاق خانه بهم ریخته بود. کاغذهای لوله شده و نقشه‌های نیمه‌تمامی که روی میز کار به حال خود رها شده بودند. بدون‌‌توجه به کارهای قبلی خود یکسری کاغذ جدید از کیفش بیرون آورد و مشغول محاسبه شد. آنقدر مشغول کار شده بود که متوجه گذشت زمان نشد. مهرداد فارغ‌التحصیل رشته نقشه‌کشی بود، دو سالی می‌شد که پس از آمدن از خرمشهر به این شرکت آمده بود و انصافا هم کارمند خوبی بود. هیچ‌وقت از کارش کم نمی‌گذاشت. دو سال پیش هم با این‌که تک فرزند خانواده بود، خانه‌ای اجاره و زندگیش را از پدر و مادرش جدا کرده بود. غم نهفته‌ای در چهره او موج می‌زد. هیچ‌کس نمی‌دانست مهرداد چه مشکلی دارد. دلیلش هم کاملا مشخص بود چون او با کسی دوست نبود. تنها دوست او علی بود که همین دو سال پیش با هم آشنا شده بودند. ساعت دو بعدازظهر کلافه شده بود، احتیاج به هوای آزاد داشت، از شرکت بیرون زد. چهار خیابان بالاتر پارک کوچکی بود. آن‌جا رفت و روی یکی از نیمکت‌ها نشست. چند دقیقه کوتاه کافی بود تا او را به سال‌های قبل ببرد. با یادآوری گذشته لبخند کمرنگ و کوتاهی روی لبانش پیدا و محو شد. تکان‌های شانه‌اش او را به خود آورد. در مقابلش دختربچه‌ای ۶ ساله را دید که با چشم‌های مشکی زیبایی به او خیره شده است. لبخندی زد.
- بله، خانم کوچولو
- آقا، مامان من گم شده
- من خونمونو بلد نیستم، می‌شه شما کمکم کنید.
مهرداد به دور و برش نگاه کرد غیر از چند نفر فرد دیگری در پارک نبود. مادر نگران و مضطربی هم در بین آن چند نفر نبود. مهرداد دست دختر را گرفت.
من یه دوست دارم که توی اداره پلیس است. اون حتما به ما کمک می‌کنه.
مهرداد از شیرین زبانی دختر خندید. آنها با هم راه افتادند و به شرکت رفتند. همکاران از دیدن بچه همراه مهرداد متعجب شدند.
- لطفا به آژانس زنگ می‌زنید، من باید برم خانه
- چشم آقای مهندس
با آژانس خیلی سریع خودش را به کلانتری رساند. پیاده شدند و تا دم در ورودی کلانتری رفتند. مهرداد وارد شد اما دختر نرفت. مهرداد برگشت به چهره دختر نگاه کرد.
- چرا نمی‌آیی
- من می‌ترسم، بیام
- مهرداد برگشت طرف دختر
- تا با من هستی از هیچی نترس. حالا دستتو بده به من و بیا.
مهرداد دست کوچک و گرم دختربچه را در دست بزرگ و سرد خود گرفت. گرما و حرارت دست دختر آنقدر زیاد بود که مهرداد احساس گرما کرد. حس عجیبی داشت. به دختر نگاه کرد. آرام و بااطمینان وارد اتاق افسر نگهبان شدند.
- سلام علی
- علی از صدایی که می‌شنید، تعجب کرد.
- رفته بودم پارک نزدیک محل کارم که دیدم این خانم کوچولو مامانش را گم کرده. حالا اومدم تا تو کمک کنی.
- اسم و فامیلت چیه کوچولو؟
- شیرین افصحی
- خب خانم اسم بابات چیه؟
- بابام خارجه آقا!
- خونتون کجاست؟
- من که نمی‌دونم.
پس تا پیدا شدن پدر و مادرش می‌فرستیمش شیرخوارگاه. اما مهرداد سخت با این پیشنهاد مخالفت کرد و اجازه نداد که شیرین را بفرستند شیرخوارگاه...
خیلی خب مسئولیتش با خودت، پس یه نامه کتبی بنویس تا من ضمیمه پرونده کنم که بعدا مشکل پیش نیاد.
در طول مسیر خانه، مهرداد با خودش فکر می‌کرد چرا این مسئولیت را قبول کرده است. اما دلیلی برای کارش پیدا نکرد. تنها یک «احساس» باعث این کار شده بود. وقتی وارد خانه شدند گفت.
- وای چه خونه کثیفی، آدم حالش بد می‌شه. چقدر شلوغه
- می‌دونی، خیلی وقته که کسی اینجارو مرتب نکرده
- همین الان تمیزش می‌کنم
مهرداد، تلویزیون را روشن کرد و بعد به اتاق رفت تا استراحت کند. چند دقیقه بیشتر طول نکشید بلافاصله خوابش برد. یک لحظه مثل برق گرفته‌ها از جا پرید. یادش آمد که مهمان دارد و خانه‌اش نامرتب است.
از اتاق که بیرون آمد باورش نمی‌شد در زمان کوتاهی به فاصله یک و نیم ساعت، خانه‌اش عوض شده بود. باورش سخت بود که شیرین کوچولو توانسته باشد همه چیز را مرتب و منظم کند. لباس‌های وسط اتاق جمع شده بود و توی ماشین لباسشویی گذاشته شده بود. ظرف‌ها در ظرفشویی قرارگرفته بودند. کاغذها همه جمع شده بودند. شیرین توی آشپزخانه بود زیر پایش یک صندلی گذاشته بود و داشت ظرف‌ها را می‌شست مهرداد با دیدن بچه، اشک در چشمانش حلقه بست.
- خوشگل خانم چی کار می‌کنی؟
- من کار خونه رو دوست دارم. خانم‌ها کار خونه رو بهتر انجام می‌دن. شما اینو قبول ندارید.
- تو چقدر بلبل زبونی بچه؟
- تو، نه آقا، شما.
- بابات کجاست؟
- از وقتی که من یادم می‌یاد بابام رفته خارج، هنوزم برنگشته. مامانم می‌ره سر کار منم پیش مادرجون و آقاجون هستم سال دیگه می‌رم مدرسه.
- دلت برای بابات تنگ نشده؟
چرا اما مامانم می‌گه بابا قبل از این که من به دنیا بیام رفته خارج، معلوم هم نیست کی برمی‌گرده.
- شما چرا نمی‌رید خارج.
- نمی‌دانم مامانم می‌گه پول نداریم. اما دروغ می‌گه چون آقاجون کلی پول داره.
- می‌دونی، من خیلی دلم می‌خواد بابامو ببینم، دلم می‌خواد بغلش کنم، بوسش کنم.
مهرداد در همان چند ساعت، کلی تغییر کرده بود. شام را با شادی خوردند. موقع خواب، شیرین رفت توی تختخواب. مهرداد برای خودش رختخواب پهن کرد.
شیرین بلافاصله خوابش برد. مهرداد با حسرت به شیرین نگاه می‌کرد. پیش خود فکر می‌کرد کاش این دختر، بچه او بود. آن وقت زندگیش از این رو به آن رو می‌شد. آن شب با رویای شیرین خوابید. فردا صبح دست‌های کوچک شیرین آرام او را تکان می‌داد تا بیدار شود.
- پاشو من گرسنمه.
- چشمهایش را باز کرد به ساعتش نگاه کرد. ۵:۳۰ صبح.
- چرا اینقدر زود بیدار شدی.
- من همیشه همین موقع بیدار می‌شم. الانم گرسنمه.
- باشه. الان بلند می‌شم.
- از جایش بلند شد. یکراست به آشپزخانه رفت. کتری را گذاشت روی اجاق‌گاز. یک لیوان شیر هم ریخت و کره و پنیر و مربا هم روی میز گذاشت.
بعد از خوردن صبحانه میز را جمع کردند و مشغول پوشیدن لباس شدند. صدای بوق که به گوش مهرداد رسید گفت:
- شیرین جان بدو بابا.
- شما گفتید بابا
- آره عزیزم، این یه اصطلاحه، حالا برو علی‌آقا پایین منتظره...
با بودن شیرین همه‌چیز دگرگون شد. زندگی مهرداد با وجود شیرین رنگ و بوی دیگری به خود گرفته بود. مهرداد دیگر آن آدم سابق نبود تا این که یک روز، شیرین سوال عجیبی از مهرداد پرسید.
- شما زن ندارید؟
- چرا دارم.
- پس چرا پیش شما نیست.
- می‌دونی داستانش زیاده.
- می‌شه تعریف کنید.
پدر من و همسرم با هم شریک بودند. بعد از سال‌ها وقتی که من و مریم بزرگ شدیم، پدرم پیشنهاد داد که من با مریم ازدواج کنم خب من هم چون مریم را دوست داشتم، قبول کردم و با هم ازدواج کردیم، دو سالی از زندگی ما می‌گذشت که پدر من تصمیم گرفت از شریکش جدا بشه. وقتی پدر من از شریکش جدا شد پدر مریم به اجبار، طلاق مریم را از من گرفت. از آن روز به بعد من دیگه اون آدم قبلی نیستم. وقتی مریم رفت همه‌چیز بهم ریخت. عشقم دیگر در کنار من نبود. زندگی هم بدون عشق امکان‌پذیر نیست متوجه که هستی و به چند سال پیش بازگشت، لحظاتی در فکر فرو رفت، این‌که پس از جدایی بدون این‌که کسی از اعضای خانواده‌اش بفهمد به همراه پدر و مادرش به خرمشهر رفت و مدتی در آن‌جا یک رستوران را اداره کردند اما پس از چند سال دوباره به تهران بازگشتند و او رشته فارغ‌التحصیلی خود را ادامه داد و پدر هم دیگر از پس‌انداز و اجاره بهای مغازه‌هایش امرارمعاش می‌کرد.
«زنگ تلفن به صدا در آمد، علی بود. مادر بچه پیدا شده».
دنیای روی سر مهرداد خراب شد، شیرین رو بیار.
مهرداد صحنه‌ای را که می‌دید نمی‌توانست باور کند مادر شیرین، همسر سابق خودش بود.
- این خانم مادر شیرین است.
- چی؟
عرق سردی به تنش نشست. آرام روی صندلی نشست. شیرین مادرش را که دید به طرفش دوید.
بچه در آغوش مادر احساس امنیت کرد.
- ببخشید خانم همسرتان کجاست؟
- همسرشان خارج از کشور هستند جناب سروان.
مادر شیرین اخمی به صورت آورد و ترجیحا سکوت اختیار کرد.
- اگر اجازه بدید، ما مرخص شویم شیرین خسته است باید استراحت کند.
- بله خانم حتما.
- ببخشید جناب سروان، اگر اجازه بدهید من چند لحظه با مادر شیرین جان تنها صحبت کنم.
- از نظر من عیبی نداره.
- علی و شیرین از اتاق بیرون رفتند.
- تبریک می‌گم دختر خوب و شیرین‌زبانی دارید. امیدوارم که در زندگی جدیدت موفق باشی. نمی‌دانستم ازدواج کردی؟
- ممنون.
- من که تو زندگی مشترکمان خیلی بد بودم، امیدوارم که شوهرت آدم خوبی باشه.
- تو داری اشتباه می‌کنی من بعد از تو ازدواج نکردم چون نمی‌توانستم به کس دیگه‌ای فکرکنم.
- پس این بچه؟
- وقتی که از تو جدا شدم متوجه شدم که باردارم. به تو هم دسترسی نداشتم، هیچ‌کدام از اعضای فامیل هم خبری از پدر و مادرت نداشتند که موضوع را با تو در میان بگذارم. بعد از به دنیا آمدن شیرین، بابا همدم این بچه شد...
دیروز هم بابام شیرین را برده بود پارک، موقعی که روزنامه می‌خواند حواسش پرت می‌شه و شیرین گم می‌شه.
- تو می‌خواهی بگی که شیرین بچه منه.
- آره اون دختر توست. این بچه حاصل دو سال عشقه.
اشک در چشمان مهرداد حلقه بست. از اتاق بیرون آمد. شیرین به طرف مهرداد دوید. مهرداد آغوش پر از مهر و پدرانه‌اش را باز کرد، شیرین در آغوشش جا گرفت. مهرداد او را محکم به سینه‌اش فشرد. او را بوسید و بوئید. شیرین، صورت مهرداد را در دست‌های کوچکش گرفته بود.
- مواظب مامانت باش خب شیرین جان.
- باشه چشم. قول می‌دهی که بابام را بیاری.
- آره عزیزم قول می‌دهم.
بلافاصله راه افتاد و رفت. ساعت‌ها بی‌هدف در خیابان راه می‌رفت. اشک امانش را بریده بود. وقتی به خانه رسید به پدرش زنگ زد و از او خواست تا به خانه او برود. پدر و مادرش خودشان را سریع رساندند. وقتی مهرداد را با آن اوضاع و احوال دیدند نگران شدند. مهرداد بدون معطلی همه‌چیز را تعریف کرد.
- آقاجون من می‌رم دنبال مریم اصلا مهم نیست که شما ناراحت می‌شوید یا نه.
- باشه بابا، منم باهات می‌یام خانه حاج‌آقا افصحی.
آنها راهی شدند. یک ساعت بعد در خانه آقای افصحی بودند. وارد شدند و نشستند. چشم‌های مهرداد پف کرده و قرمز شده بود. بعد از حرف‌های همیشگی و معمولی، مهرداد رفت سر اصل مطلب.
- «من اومدم خواهش کنم، مریم برگرده سر زندگیش».
پدرزن و داماد برای چند دقیقه‌ای تنها با هم صحبت کردند و سرانجام مهرداد فاتح میدان شد چرا که کدورت و کینه پدرهایشان باعث چنین وضعی شده بود و حالا پس از ۶ سال...
گاهی‌اوقات زندگی دو نفر دچار مخاطره می‌شود و هیچ‌کس نمی‌تونه مشکل را حل کنه. اما همین زندگی با یک بهانه دوباره خوب می‌شه. بهانه زندگی مشترک، بچه است من در تمام مدت این سال‌ها به این فکر می‌کردم که چگونه می‌توانم زندگیم را از نو بسازم اما با آمدن شیرین در زندگیم خود به خود از نو ساخته شد.
با گفتن هر کلمه بغض مهرداد بیشتر و صدای هق‌هق گریه او بلندتر می‌شد. بزرگ‌ترها از کارهای گذشته خود خجالت زده بودند. مریم بچه را از اتاق بیرون آورد. مهرداد او را محکم در آغوش کشید.
- دوست داری خودم بابات بشم؟
- آره که دوست دارم.
- پس برو وسایلت را جمع کنم تا بریم خانه ما.
- خندیدن کودک باعث خندیدن همه شد. گونه پدر را محکم بوسید و خانواده ۳ نفری آنها در کنار هم جمع شد.
این بهترین لحظه زندگیم است. درست مثل روز عروسیم.
هدی حسینی
منبع : مجله خانواده سبز


همچنین مشاهده کنید