یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا


عُقلای‌ِ مجانین


عُقلای‌ِ مجانین
می‌دانم باز هم با این حرف‌ها خسته‌ات می‌كنم. ما همه‌مان داریم مثل‌ِ هم می‌شویم. هیچ‌وقت فكر نمی‌كردم سرنوشت‌مان این باشد. منوچهردیوانه را یادت می‌آید؟ بهش می‌گفتیم منو دیوانه. قیافه‌اش الان جلوِ چشمم است. همیشهٔ خدا پیشانی‌اش ورم داشت. ورم كه نبود، مثل‌ِ زانوی‌ِشتر پینه بسته بود. از بس سرش را می‌كوبید به زمین. می‌ماندم حیران كه چرا خون نمی‌آید. می‌گفتند برادرخوانده‌اش داده سید فرج‌الله براش دعا نوشته. حتماً یك حكمتی در كار بود. آن جور كه او پیشانی می‌كوبید به ‌زمین ـ حتی صداش دل‌ِ آدم را ریش می‌كرد ـ باید استخوان خُرد می‌شد یا جمجمه می‌شكافت. اگر سرش مو داشت باز یك حرفی. شاید كمی ‌جلوِ ضربه را می‌گرفت.
وقتی پیداش می‌شد بچه‌ها یكی‌یكی می‌رفتند به طرفش. تا خودش را پشت‌ِ حمام‌ِ مُرادی می‌رساند جمعمان جور بود. ازسرِ خیابان‌ِ یك تا مسجدِ بوشهری‌ها هرچه بچه بود راه می‌افتاد تو كوچه. تو نمی‌آمدی. می‌ترسیدی. اما نمی‌گفتی كه می‌ترسی. می‌گفتی: «گناه دارد.» پناه دیوار، تو سایه، می‌ایستادیم. چشمان‌ِ باباغوری‌اش رامی‌دوخت به ما و همان‌طور خودش را، به كمك‌ِ دست‌ها، می‌كشید. هركس بازی‌ِ خودش را می‌دانست. آن وقت فاصله‌مان را كم می‌كردیم با او. آن كه نزدیك‌تر بود سلام می‌كرد. چشم‌هاش می‌شد مثل‌ِ ازرق‌ِ شامی. من می‌ترسیدم‌، اما به روی‌ِ خودم نمی‌آوردم. بعد یكی‌یكی سلام می‌كردیم ومی‌گذاشتیم از كنارمان بگذرد. چرمی را كه زیر پاش بسته بودند روی‌ِ خاك‌ِ كوچه می‌كشید و می‌گذشت. وقتی جواب‌ِ سلام‌ِ همه را می‌داد بازسلام می‌كردیم. آن كه اول سلام كرده بود شروع می‌كرد. می‌دانم نمی‌خواهی دنباله‌اش را بدانی. حق با تو بود. او گناه داشت.
نوشته‌ای:«گاهی یادِ عبدالله دیوانه می‌افتم. او مثل‌ِ دیگران نبود. دیوانهٔ فرزانه‌ای بود. وقتی بچه‌ها دنبالش می‌كردند ـ بچه‌هایی كه از ما كوچك‌تر بودند ـ عصایش را مثل‌ِ كراوات می‌زد به یقه‌اش و ادای‌ِ شهردار را درمی‌آورد.» من جمعه به تو گفتم كه عبدالله با بقیه فرق دارد. اما سعی نكن از این ماجرا، از نقل‌ِ احوال‌ِ عبدالله‌، نتایج‌ِ عجیب غریب بگیری. این عادت‌ِ تو باعث می‌شود تا تصویرِ آدم‌ها خراب شود. تو مراعصبانی می‌كنی! اما مثل‌ِ همیشه این منم كه كوتاه می‌آیم. صد بار گفته‌ام‌ این عادت‌ِ زشت را از سرت بیندازی! باشد، من از معركه رد می‌شوم.
جمعه یادم رفت دربارهٔ رستمی به تو بگویم. یادت می‌آید؟ میان‌ِ بچه‌های‌ِ پالایشگاه سرش به كارِ خودش بود.
همیشه می‌گفت:«در جایی‌كار می‌كنم كه عقل از سرِ همه در رفته.» نمی‌دانم منظورش از این حرف چه بود. لابد، فكرش را بكن‌، میان‌ِ آن‌همه گازهای خطرناك و موادِ شیمیایی! داستان‌ِ پدربزرگم را كه برایت گفته‌ام. معتاد شده بود، آن هم چه جور، به گازهای شیمیایی. نمی‌دانم تو «كَت كراكِر» كار می‌كرد یا تو «اسیدپلانت». وقتی بازنشسته شد، همان‌روزِ اول یا دوم، حالش به هم خورد. مثل آدم‌های خمار، كه مواد بهشان نرسیده باشد، رنگش پریده بود و آب‌، شُرشُر، از چشم‌ها و بینی‌اش می‌ریخت. هر چه دوا درمان كردیم حالش جا نیامد.
هر كسی یك چیزی می‌گفت. اما خودش، زود، شستش خبردارشد. فهمید كه معتاد شده. رفت سراغ‌ِ یكی از دوستانش، از همان همكارهاش‌، و سفارش كرد تا براش هر روز یك شیشه از هوای‌ِ همان‌جایی كه توش كار می‌كرد بیاورد، از هوای‌ِ آلوده به همان گازهای شیمیایی. از آن روز به بعد حالش سرِ جا آمد. می‌رفت توی‌ِ حمام در را روی‌ِ خودش می‌بست و ساعت‌ها همان جا می‌نشست. درِ شیشه را بازمی‌كرد، انگار بخواهد بخور بدهد، پارچه‌ای روی‌ِ سرش می‌انداخت وهوای‌ِ شیشه را به ریه‌هاش می‌فرستاد. اما این وضع زیاد دوام نیاورد. ماهمه می‌دانستیم. تو چلهٔ تابستان، تو یك بعدازظهر، با شیشه‌اش و پارچه‌ای كه روی‌ِ سرش می‌انداخت‌، رفت تو حمام و تا سرِ شب بیرون نیامد. مادربزرگ قبل از همه فهمید كه پدربزرگ مُرده. هوای‌ِ درون‌ِ آن‌شیشه مثل‌ِ هوایی نبود كه پدربزرگ سرِ كارش تنفس می‌كرد. بعد از جنگ‌ خیلی از پیرمردها، مثل‌ِ پدربزرگ‌، از ترك‌ِ اجباری‌ِ همین عادت مُردند.
نمی‌خواهم حرف‌ِ مفت زده باشم. می‌روم سرِ اصل‌ِ مطلب. طلاوری ‌كه آمده بود به مأموریت می‌گفت نگران‌ِ احوال‌ِ رستمی است. گفت:«تو جزیره كارش شده برداشتن‌ِ نوار از تصنیف‌ِ خوانندگان، از قدیم و جدید.» تا حالا هفت هزار كاست پُر كرده، هفت هزار. من كه باورم نمی‌شود. فكرش را بكن! آدمی تو یك جزیرهٔ كوچك‌، زیر آتش‌ِ بمب و موشك‌، درساعت‌ِ فراغت ـ چه فراغتی‌؟ ـ بنشیند تصنیف‌ِ خوانندگان را ضبط كند. توانسته زنش را هم متقاعد كند، البته به سختی و پس از مرافعهٔ بسیار. طلاوری می‌گفت اگر او و زنش میانجی‌گری نمی‌كردند شاید كارشان به طلاق می‌كشید. همهٔ درآمدشان را گذاشته‌اند برای‌ِ این كار، حتی بیش ازذخیره‌شان دست به خرج می‌زنند. شاید نیتش خیر باشد. طلاوری می‌گفت:«رستمی این كارش را یك اقدام‌ِ ملی می‌داند در برابرِ تباهی و نابودی‌ِ موسیقی‌ِ ایران.» خوب‌، من فكر می‌كنم این توجیهی است كه هركدام از ما برای‌ِ رفتارِ خودمان داریم.
نوشته‌ای:«نوذری هم شده مثل‌ِ یكی از آن‌ها. زنش را تو بانك‌ِ رفاه دیدم. وقتی سراغش را گرفتم گفت:«دو سال‌ِ آزگار است نشسته تو خانه ‌انگشت‌ِ پاهاش را می‌شمارد.» همان كاری كه سال‌ها است منصور می‌كند.عجیب است، این جور بیماری اگر مسری شود...» نه، عجیب نیست. البته ‌مال‌ِ منصور جورِ دیگری بود. تو باید اولش را یادت بیاید. ده سال پیش بود، شاید ده سال و یك ماه. قبل از عید بود. چه قدر تو اصفهان دنبالش گشتیم. از این پمپ‌ِ بنزین به آن پمپ‌ِ بنزین. ادارهٔ پخش‌ِ نفت، تعاونی‌، فروشگاه‌ِ كارگران، همه‌جا را گشتیم. گمانم تو پیداش كردی، به تصادف. تو یكی از فرعی‌های‌ِ چهارباغ بود، تو فروشگاه‌ِ كارگران. وقتی چشمم‌ افتاد بهش ـ تو داشتی پیشانی‌ِ فراخش را می‌بوسیدی ـ جا خوردم.
صورتش ورم كرده بود. تو گفتی:«از هوای‌ِ اصفهان است. آب رفته زیرِپوستت.» بعد تو خانه‌اش، چه خانه‌ای، چیزی نمانده بود گریه‌ام بگیرد. پسرهاش را یادت می‌آید؟ بابك و آرش. تو خانه غیر از آن گرامافون‌ ِقدیمی هیچ نبود، یك زیلو و یك گرامافون. بعد برامان صفحه گذاشت، بنان بود یا بدیع‌زاده؟ من آن روز هیچ نگفتم. نخواستم او را و تو راناراحت كنم. خوب، لابد، حالا می‌گویی این حرف‌ها همه‌اش خیالات است. قبول دارم كه او از نوجوانی صدای‌ِ بنان یا بدیع‌زاده را دوست داشت. اما حرف‌ِ من چیزِ دیگری است. آدمی با آن سوابق‌، تو یك خانهٔ‌ لُخت‌، با یك گرامافون‌ِ بوقی‌ِ قدیمی‌، تكیه‌اش را بدهد به گچ‌ِ طبله‌كردهٔ دیوار و بچه‌هاش، بابك و آرش‌اش‌، را بنشاند روی‌ِ زانوانش و بزند زیرِآواز. همان بوق‌ِ برنجی‌ِ قُرشدهٔ گرامافونش كافی بود تا من بفهمم چه حالی دارد. هیچ چیز غمگین‌تر از یك آدم با یك گرامافون‌ِ قدیمی نیست.
دیده‌ای كه من حرف‌هام را می‌زنم. سعی نكن با پوزخندت جلوِ حرفم را بگیری! من عادت‌ِ تو را می‌شناسم. نگو كه این كار را نمی‌كنی! یادت بیندازم! خیال نكنی كه می‌خواهم تلافی كنم. «دلم می‌خواهد غروب‌ها، مثل‌ِ سابق، تو یك قایق كه طنابش به اسكله وصل باشد بنشینم و پاهایم را تو آب بگذارم و همان‌طور كه لرزش‌ِ امواج را حس می‌كنم صدای‌ِ جلز و ولز قرص‌ِ خورشید را تو آب بشنوم. وقتی خورشید تو آب غروب می‌كند صدای‌ِ...» خوب كه چی؟ من بهت می‌گویم، اما پوزخند نمی‌زنم. دنباله‌اش را می‌گویم كه نگویی حرف‌ها را به میل‌ِ خودم تكه‌پاره می‌كنم و نتیجه می‌گیرم. «تماس‌ِ آتش و آب‌، مثل این كه یك ماهی را توی‌ِ روغن‌ِداغ بیندازند، توی‌ِ جمجمهٔ آدم طنین می‌اندازد. كاش می‌توانستم خورشید را وقتی كه سرد می‌شود ببینم. هیچ چیز مثل‌ِ موج‌، صدای‌ِ بوق‌ِكشتی و نغمهٔ نی‌ِ جُفتی‌ِ جاشوها آرامش نمی‌دهد به من. اما آن صدای‌ِ جلز و ولز...» این‌ها، لابد، حرف‌های‌ِ شاعرانه است.
قبول دارم كه طبع‌ِ تو لطیف است‌، اما مال‌ِ دیگران چی‌؟ مال‌ِ من؟ لابد خواهی گفت منظوری نداشته‌ای. باشد. من ناراحت نمی‌شوم. اما بهت می‌گویم كه خیال نكنی اگر بزنی روی‌ِ عصبم دیگر حس نمی‌كنم، كه عواطفم كرخت شده است. قلاب‌ِ اجل به ریشهٔ جانت بیفتد اگر بخواهی، یك دفعهٔ دیگر، پوزخند بزنی. این با سنگ و ترازوی‌ِ كدام عدالت و منطق می‌خواند كه من وقتی‌ گرم‌ِ استدلال هستم، حالا هر چه كه هست، تو حواس‌ِ من را پریشان كنی! چی داشتم می‌گفتم؟ ببین چه جور رشتهٔ افكارم را بریدی!
آره. داشتم می‌گفتم كه وقتی دوباره سلام می‌كردیم، یعنی همه‌مان ازنو یكی‌یكی سلام می‌كردیم، كفرش درمی‌آمد. از چشم‌هاش می‌خواندیم. مردمكش درشت می‌شد و رنگش ـ یادت هست كه ـ می‌پرید و بنا می‌كرد به فحش دادن. چه فحش‌هایی! گاهی زبانم لال... استغفرالله. خوب، دیوانه بود بی‌چاره. شلوارش را می‌كشید پایین ـ شلوار كه نبود گُرده‌پا بود ـ و بعد وقتی هو می‌كشیدیم او خیزبرمی‌داشت. خودش را می‌كشید طرف‌ِ سنگی‌، كلوخی ـ هر چه دَم‌ِ دستش می‌آمد ـ و پرتاب می‌كرد به طرفمان، و وقتی دست نمی‌كشیدیم ـ تو هیچ وقت نمی‌ایستادی كه ببینی ـ می‌كوبید، سرش را، نه خدایا پیشانیش را، می‌كوبید به زمین. چشم می‌گرداند تا یك برآمدگی پیدا كند، جای‌ِ سفتی كه بتواند محكم بكوبد روی‌ِ آن. چنان می‌كوبید كه صداش‌ دل‌ِ آدم را ریش می‌كرد. نمی‌دانم وقتی در عالم‌ِ حشر مقابل‌ِ میزان حاضرمی‌شویم تا ثواب و گناهمان را بكشند چه جوابی داریم بدهیم. انگار شیطان تو پوستمان می‌افتاد.
خدا از سرِ تقصیراتمان بگذرد. تا می‌رسید دَم‌ِ سینما شهرزاد می‌شدیم سی چهل پنجاه نفر، و شب می‌شد. فكرش را بكن! هیچ‌كس‌، هیچ آدم‌ِ خیّر و مؤمنی، نمی‌آمد معركه رابخواباند. نه، من قبول ندارم. خداوند همان قدر كه بندهٔ بد دارد بندهٔ خوب ندارد. تو تنها كسی بودی كه می‌گفتی گناه دارد. زن‌ها و پیرمردها می‌آمدند دَم‌ِ درِ خانه‌ها یا پشت‌ِ پنجره‌ها به تماشا، حتی جزوه‌كش‌ِ مسجدِ محله هم می‌آمد بیرون ـ اسمش چه بود؟ ـ و به او، وقتی شلوارش رامی‌كشید پایین، می‌خندیدند. از فحش‌هایی كه می‌داد حظ می‌كردند.
می‌دانم تو خواهی گفت، لابد، به این دلیل كه تفریحی نداشتند. اما من قبول ندارم. ما از حارث بدتر بودیم، هستیم. همیشه حاضر به یراقیم تا مثل‌ِ عملهٔ دوزخ به جان هم بیفتیم. ایمان‌مان را به یك پول‌ِ سیاه به شیطان می‌فروشیم. من قبول دارم، حق با تو است. شیطنت‌ِ ما بچه‌گانه نبود، نشانهٔ جنون بود. همهٔ اهل‌ِ محل‌، مثل‌ِ او، دیوانه بودند، اما او گناه داشت. اما نگو كه دیوانه نبود. او تنها پسر، تنها فرزند، پدرش بود. از قدیم گفته‌اند یكی‌یك‌دانه یا خُل می‌شود یا دیوانه.
من حرفت را دربارهٔ عبدالله قبول دارم. بله، دربارهٔ او حق با تو است. «بعد عصا را از یقه برمی‌داشت و می‌گفت:«روزگار منتقم است.» تكیه ‌می‌داد به دیوار، یا تیرِ چراغ‌ِ برق‌، و یك چشمش را می‌بست و خم‌ِ عصا رامی‌چسباند به گودی‌ِ كتف و قراول می‌رفت به طرف‌ِ شهردار، كه مثلاً دارد او را به رگبار می‌بندد، می‌رسانَدَش به سزای‌ِ اعمال‌ِ پلیدش. ما هیچ‌وقت سؤال نكردیم‌، حتی پیش‌ِ خودمان‌، كه خوب حالا چرا شهردار؟ مگر درهیئت‌ِ حاكمه آدم قحط است‌؟ چرا فرماندار یا رییس‌ِ شهربانی نه‌؟ یا دست‌كم رییس‌ِ پالایشگاه. من هیچ‌وقت نفهمیدم.»
قبول دارم كه دربارهٔ رستمی وضع فرق می‌كند، اما راستی راستی توفكر می‌كنی بشود كارِ او را یك اقدام‌ِ ملی دانست؟ دلم می‌خواست می‌توانستم یك چنین توجیهی را قبول كنم. شاید هم طلاوری براش مایه‌ گرفته باشد.عادتش را هم كه می‌دانی، همه چیز را بزرگ می‌كند، آب می‌كند تو حرف‌هاش. از همان جوانی دوست داشت حرف‌هایی بزند تا دیگران را انگشت به دهن كند. خدا كند این هم یكی از آن حرف‌ها باشد. لابد تو خواهی گفت اگر رستمی دست به چنین كاری هم زده باشد كارِ درستی است و حرف‌ِ طلاوری هم دربارهٔ اقدام‌ِ ملی‌ِ او درست است. جمعه می‌توانیم در این باره حرف بزنیم، و همین‌طور دربارهٔ نوذری. بعدش اگر فرصت شد می‌توانیم دربارهٔ كسی حرف بزنیم كه به تازگی با او آشنا شده‌ام. همسایهٔ دیوار به دیوارِ ما است. عادت‌ِ ما را دارد. تمام‌ِ روزمی‌نشیند نامه می‌نویسد، منتها برای‌ِ خودش. آدم‌ِ جالبی است. هر نامه‌ای ‌را كه می‌نویسد به نشانی‌ِ خودش پُست می‌كند و وقتی نامه‌رسان نامه را به‌ او تحویل می‌دهد دادن‌ِ انعام را فراموش نمی‌كند. اما باید قول بدهی كه شلوغش نكنی و در صدد نباشی كه‌، مثل‌ِ همیشه، نتیجهٔ عجیب غریب بگیری.
دربارهٔ منصور من نظرم را به تو گفته‌ام. او با دیگران فرق دارد. اصلاً مثل‌ِ هیچ‌كس نیست. صد البته مثل‌ِ جوانی‌ِ خودش هم نیست. اما من، چنان كه گفته‌ام و برایت نوشته‌ام‌، نسبت به او دچارِ ترحم می‌شوم. هیچ‌وقت‌، به خلاف‌ِ تصورِ تو، آدم‌ِ استخوان‌داری نبود. من بیش‌تر از تو او رامی‌شناسم. خمیره‌اش را نداشت. بی‌خودی خودش را قاطی‌ِ آن ماجراها كرد، یعنی قاطی شد، به تصادف. مثل‌ِ خیلی‌ها، بی‌آن‌كه بفهمد اصل‌ِ ماجرا چیست، خودش را آلوده كرد، و بعد وقتی كه آن حوادث پیش آمد و بگیر و ببندها شروع شد حسابی ماست‌ها را كیسه كرد. فكر می‌كرد تمام‌ِ عالم و آدم دنبالش هستند. چه بازی‌ها كه درنیاورد.
خانه‌اش را عوض كرد. سرِ كارش نرفت. رابطه‌اش را از پدر و مادرِ خودش و زنش برید. ریش گذاشت. سر تراشید. عینكش را به چشم نزد. لباس‌های‌ِ عجیب‌غریب پوشید و افتاد به عرق‌خوری و بعد رفت به اصفهان‌، آن قدر تو لاك‌ِ خودش فرو رفت كه شد آن آدمی كه دیدیم‌، با آن سبیل‌ِ بال‌مگسی، یادت می‌آید؟ فكر می‌كرد هر كس به سراغش می‌رود قصد دارد از او زیرِ پاكشی‌ كند. غیبت از گوشت‌ِ سگ حرام‌تر است. این‌ها را نمی‌گویم كه او را تحقیركرده باشم. بیچاره زنش! بیچاره مادرش به مادرم گفته بود، التماس و جزع و فزع كرده بود، كه اگر من نشانی‌ای از او دارم بهشان بدهم. تا مدت‌ها فكر می‌كردند او را گرفته‌اند یا با خانواده سر به نیستش كرده‌اند. بقیه‌اش را خودت می‌دانی. چشم‌ِ بینا بهتر از سی‌صد عصا است. می‌دانی‌، آدم‌هایی كه مدت‌های‌ِ طولانی‌، مثلاً برای چندین ماه‌، تظاهر می‌كنند، ادای‌ِ آدمی را درمی‌آورند كه نیستند، گرفتار می‌شوند. یك وقت می‌بینند كه خودشان نیستند، یعنی ما می‌بینیم، خودشان نیستند. خودشان خیال می‌كنند همان كسی هستند كه بودند. بعدها، شاید، در پیری متوجه بشوند، وقتی دارند خاطراتشان را مرور می‌كنند. منصور هم یكی ازآن‌ها است. آن قدر بازی درآورد كه گرفتار شد، در دام افتاد، نتوانست خودش را بیرون بكشد.
همیشه همین‌طور است. آدم اول خیال می‌كند یك جور بازی است، یك جور شوخی. ممكن است خنده‌اش هم بگیرد. مثلاً فرض كن آدم دراوج‌ِ جوانی‌، در شادابی‌ِ جوانی‌، ویرش بگیرد یا به سرش بزند كه ادای‌ ِپیرها را دربیاورد. برود هم‌دَم و هم‌نشین پیرها بشود. مثل‌ِ خودشان حرف‌ بزند، آرام و شمرده و در پاسخ‌ِ هر حرفی بگوید:«عجب!» و سعی كند خودش را عادت بدهد كه خون‌سرد باشد و از تنهایی لذت ببرد، یا دست‌كم به تنهایی خو كند. چنین آدمی حتماً مقداری از غرورش ارضا می‌شود، یا فكر می‌كند كه ارضا شده است. فكر می‌كند خیلی ازخوشی‌های‌ِ زندگی، آن چه به زندگی هیجان می‌دهد، آن قدرها هم كه مردم ـ جوان‌ها ـ فكر می‌كنند خوشی نیستند. نیازی نمی‌بیند دنبال‌ِ این‌جور چیزها برود، چون پیرها دنبال‌ِ این جور چیزها نیستند. بعد دیگرمی‌شود عادت‌، گرفتار می‌شود، یك‌هو نگاه می‌كند، برمی‌گردد به پشت‌ِ سرش، جوانی‌اش را در نقطه‌ای دور، بی آن كه بتواند آن را به وضوح ببیند، به یاد می‌آورد. اما دیگر گذشته است، تمام شده است. می‌بیند دراوج‌ِ جوانی پیر شده است. بعد دیگر حتی اگر با پیرها هم نباشد، میان ‌ِجوان‌ها هم پیر است. می‌بینی كه دارم دربارهٔ خودم حرف می‌زنم. همیشه به همین‌جا می‌كشد. هر سنی لذت‌های‌ِ خودش را دارد. اما برای‌ِ آدمی كه همیشه پیر بوده است فقط لذت‌ِ خاطرات باقی می‌ماند.
اما دربارهٔ حسین ـ حق با تو است ـ او هنوز باورش نشده كه پیر است. نوشته‌ای:«نمی‌دانم چرا همه چیز برای‌ِ او ساده است. خیال می‌كند هیچ‌چیز لیاقت ندارد كه آدم به طورِ جدی به آن فكر كند. با دسته گلی كه آب‌ داده روزگارِ همه را سیاه كرده است. می‌دانی كه او از همان بچگی كاسهٔعقلش مو برداشته بود. به خیال‌ِ خودش می‌خواسته یك جور بارشان بار بشود. نمی‌داند كه میان‌ِ محنت و محبت تفاوت نقطه‌ای بیش نیست.» دربارهٔ سربه‌هوایی‌ِ حسین ـ گفتم كه ـ من با تو موافقم. بعضی آدم‌ها هنرشان این است كه بخیه به آب دوغ بزنند. حسین همیشه خیال می‌كند سرش تو حساب است. اما دردِ او این نیست كه كاسهٔ عقلش مو برداشته. با عقل‌ِ خشك و خالی بارِ كی بار شده است‌؟
اگر ازدواج‌ِ گلنسا پیش نمی‌آمد كه حسین‌، به قول‌ِ تو، آن دسته گل را به آب نمی‌داد. من و تو دختری نداشته‌ایم كه بدانیم بی‌جهیزیه عروس به خانهٔ داماد فرستادن یعنی چه. خوب، این هم یك راهش است دیگر. آدم كامیونی را از توكارخانه، شبانه، بردارد بزند به چاك‌ِ جاده. زنش را هم محض‌ِ احتیاط ‌بنشاند پهلوی‌ِ دستش. یك كامیون‌ِ ظاهراً بی‌صاحب خیلی‌ها را وسوسه می‌كند، آن هم پدری كه قرار است دخترش را عروس كند. خوب، چرا از این واقعه آن نتایجی را كه دوست داری نمی‌گیری‌؟ به تریج‌ِ قبایت برمی‌خورد؟ اتفاقاً همهٔ مقدمات‌ِ نتیجه فراهم است: كارگری زحمتكش، كارخانه‌ای وابسته‌، یعنی همان مالك‌ِ كامیون‌، به جوش آمدن‌ِ غیرت... تو بهتر از من می‌توانی این جور چیزها را پشت‌ِ هم ریسه كنی و نتیجه بگیری. اگر حسین شوهرِ خواهرت نبود و روزگارِ خواهرزاده‌هایت را سیاه نمی‌كرد ـ یا دست‌كم با تو مشورت می‌كرد ـ لابد موضوع فرق می‌كرد. اما حسین به نفع خودش دست به این اقدام نزده. می‌خواسته بارِ دیگران بار بشود. اگر بد نمی‌آورد، اگر فقط دو بندِ انگشت سردرِ خانهٔ‌ پسرعموی‌ِ حسین بلندتر بود، و كامیون می‌رفت تو حیاط همه چیز به خیرو خوشی تمام می‌شد.
خودت نوشته‌ای كه مال‌خرها دیر كرده بوده‌اند و او مجبور بوده ‌كامیون را یك جوری از چشم‌ِ مردم پنهان كند. در انظار كه نمی‌توانسته آرم‌ِ كارخانه را روی‌ِ بدنهٔ كامیون رنگ كند، آن‌هم آرم‌ِ كارخانه‌ای كه از كفرِابلیس مشهورتر است. حتی به فكرِ مال‌خرها هم بوده. فقط فكرِ آن دو بندِانگشت را نكرده بوده. شاید بی‌انصافی باشد بگوییم سرش توی‌ِ حساب نیست، كه كاسهٔ عقلش مو برداشته. دو بندِ انگشت به چشم نمی‌آید. ازقدیم گفته‌اند برای‌ِ آدم‌ِ بدبخت از در و دیوار می‌بارد. سقف‌ِ كامیون بگیرد به آهن‌ِ سردر و چارچوب كنده شود و دیوارِ خشت و گلی‌ِ همسایه فرو بریزد و بعد آن قشقرق به پا شود. اگر كس‌ِ دیگری جای‌ِ حسین بود وضع بدتر از این‌ها می‌شد. خدا را شكر كه دهن‌ِ حسین چاك و بست دارد.
نوشته‌ای:«دست كمش این است كه او را از كارخانه اخراج كنند و وادارندشان تا خانه‌ای را كه به آن‌ها داده‌اند تخلیه كنند. این یعنی سیاه‌شدن‌ِ روزگارِ یك خانواده. بالاتر از این تنبیه دیگر وجود ندارد. حالا تو بگو این كارِ شیطان است‌، كارِ ملعونی كه هر وقت پاهایش را به هم ‌می‌مالد هزار تا تخم‌ِ شیطان ازش پس می‌افتد. اما شیطان چه ربطی دارد به حسین؟» ربط دارد. اگر مردم ایمان‌شان را به شیطان فروخته باشند چی؟ مگر نمی‌گویند پول بچهٔ شیطان است؟ حسین را چه كسی لو داد؟ برای‌ِ چی؟ تو مردم را یك جور دیگر می‌بینی، آن جور كه هستند نمی‌بینی. نمی‌خواهی ببینی كه بوی‌ِ خیر از مردم رفته. اگر این مردم خوب بودند به یك صد و بیست و چهار هزار پیغمبر حاجت نبود. خدا از سرِ تقصیراتمان بگذرد! كاش این یك ذره عقل را هم نداشتیم و غصهٔ چیزی را نمی‌خوردیم. اگر دیوانگی غمی داشته باشد مال‌ِ دیگران است. آدم‌ِدیوانه است كه پادشاه‌ِ بی‌غم است نه آدم‌ِ بی‌اولاد. امثال‌ِ منوچهر وعبدالله كه غمی ندارند.
من بارها به تو گفته‌ام ـ این جمعه هم حرف‌های‌ِ زیادی دارم تا بزنم ـ اگر شب‌ها هم به نوشتن بگذرانیم باز خیلی چیزها هست كه از دستمان در برود. نه این كه فراموشمان بشود. وقت كم می‌آوریم. یك روز به توگفته‌ام‌، به تعدادِ آدم‌های‌ِ دنیا دیوانه داریم. حالا اگر تو می‌خواهی، اصرارداری‌، معنای‌ِ دیگری برای‌ِ دیوانه بودن‌ِ آدم‌ها بتراشی این به خودت مربوط است. اما این منطق، آخرش‌، كار دست‌ِ تو می‌دهد. اگر روزی ‌روزگاری شدی مثل‌ِ یكی از آن‌ها حق را به خودت می‌دهی، چون هیچ آدمی‌، با منطق‌ِ تو، مسئول‌ِ اعمال‌ِ خودش نیست و آدم‌ها سرنوشت‌شان راخودشان تعیین نمی‌كنند. من به عنوان‌ِ دوست، رفیق‌، به عنوان‌ِ كسی كه‌ می‌توانم سرم را روی‌ِ شانه‌ات بگذارم، فقط وظیفه دارم به تو هشدار بدهم، از جگر نعره بكشم‌، حتی با دستی كه خدا كند بشكند بزنم پس‌ِ كله‌ات تا حواست سرِ جا بیاید. اما اگر حالی‌ات نمی‌شود، اگر تصمیم‌ِ خودت را گرفته‌ای‌، دیگر كاری از دست‌ِ من ساخته نیست. بهت بگویم، بارها گفته‌ام، اگر بخواهی همین جور هذیان ببافی آخرش‌، مثل‌ِ آن‌ها، عقل از كله‌ات درمی‌رود، مرا هم به دردِ بی‌درمان‌ِ خودت گرفتار می‌كنی.
آدم اگر یك زمانی، در جوانی، تو یك ماجرایی، دسته‌ای‌، شكست‌ خورد كه دیگر نباید تلافی‌اش را سرِ چیزهای‌ِ دیگر دربیاورد. مگر من نبودم؟ خودت كه بهتر می‌دانی! گوشتم از زورِ غصه آب شد. اما مجبوربودم بپذیرم، چشم‌هام را باز كنم. این مردم ارزش آن را ندارند كه تو این‌همه براشان حنجره می‌خراشی، سنگ‌شان را به سینه می‌زنی. اگر به ‌دیگران و خودشان بد می‌كنند یا از زورِ سیاه‌كاری جنون به كله‌شان می‌زند چه ربطی دارد به سیاست؟ چه ربطی دارد به حكومت‌؟ فكر نكن ‌من دل‌ِ خوشی دارم، اگر پاش بیفتد ــ حالا نامه است نمی‌شود همه چیز را نوشت، خودت كه می‌دانی ـ ... خوب، حالا چه می‌گویی‌؟ حرف‌ِ حساب جواب ندارد. خدا كند این طور باشد.
راستی، داشت یادم می‌رفت. باید با آن شروع می‌كردم. اما آن قدر جاندارم كه همه‌اش را بنویسم. می‌گذارمش برای‌ِ جمعه. دربارهٔ همان تكه ‌زمین‌ِ عمویم است‌، زمینی كه نمی‌دانیم تو نقشهٔ جدیدِ شهر افتاده تو خیابان یا قرار است بشود مسجد، پارك یا نمی‌دانم قبرستان. بی‌چاره‌عمویم هر كس را می‌بیند، به خصوص اگر كارمندِ شهرداری باشد یا با یكی از مقامات‌ِ شهر راه داشته باشد، از او دربارهٔ سرنوشت‌ِ زمینش می‌پرسد. همهٔ فكر و ذكرش شده آن تكه زمین. اگر اتفاقی برای زمینش ‌بیفتد می‌ترسم بشود مثل‌ِ یكی از آن‌ها، بشود مثل‌ِ عبدالله. خدا بهش رحم كند. یادت باشد فردا چهارشنبه است.
نوبت‌ِ تو است كه بنویسی. مِجری‌ای را كه گفته بودی خریده‌ای یا نه‌؟ حتماً قفل كوچكی به آن بزن تا دیگر نامه‌ها به دست‌ِ كسی نیفتد. لابد خیال می‌كنند زده است به كله‌مان. برای‌ِ من كه دیگر توفیر نمی‌كند. بگذار خیال كنند. آن‌وقت دیگرنمی‌توانند ما را به دروغ گفتن متهم كنند؛ چون كسی كه به كله‌اش می‌زند ممكن است هذیان بگوید اما دروغ نمی‌گوید. كاش می‌توانستیم وسط‌ِ هفته هم، یك روز، هم‌دیگر را ببینیم. من این‌جا، تنهایی، حوصله‌ام سرمی‌رود. نمی‌دانم اگر نوشتن‌ِ این نامه‌ها و دیدارهای‌ِ جمعه نبود چه‌طورمی‌توانستم تحمل بیاورم. خنده‌دار است، دوتا آدم تو یك شهر باشند اما نتوانند، هروقت دل‌شان خواست، یك‌دیگر را ببینند. تا جمعه. یار باقی، صحبت باقی.
محمد بهارلو
برای‌ِ فتح‌الله اسماعیلی
منبع : پایگاه اطلاع‌رسانی دیباچه


همچنین مشاهده کنید