یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا
پنجره روشن
این موقعها كه میشد، اونجا، پشت پنجره هیچ خبری نبود. انگار یه دریای سیاه، همهچیز رو توی خودش پنهون كرده بود. یكی یكی چراغ همهٔ ساختمونا خاموش میشد و همهٔ زندگی كه اونجا، توی پنجرهٔ اون خونهها جریان داشت، ناپدید میشد. انگار كه هیچوقت وجود نداشته. توی كوچه هم خبری نبود. انگارنهانگار كه تا چند ساعت قبل، اون همه آدم پشت پنجرهها وول میخوردن. انگار همه با هم تصمیم گرفته بودن ناپدید بشن. ولی درختها، سرجاشون وایستاده بودن. مثل همیشه آروم و بیحوصله شاخههاشون رو توی اون سیاهی پهن كرده بودن و اون بالا، تو آسمون، ستارههای ریز نورانی، مثلپنجرههای روشنِ تو آسمون بودن.
هر شب، وقتی فكر میكردی كه چراغ همه پنجرهها خاموشه، اون طرف، توی خونهٔ ما، چراغ آشپزخونه روشن میشد. یه زندگی دیگه اونجا شروع میشد، هرچند كه هیچوقت نفهمیدم دقیقاً كی. میرفت تو آشپزخونه، در و میبست. رادیواش رو هم همراهش میبرد. چایی رو روبهراه میكرد. مینشست پشت میز، مقابل رادیو. یه دستاش هم به پیچ اون بود و صداش رو مرتب كم و زیاد میكرد. هر شب، همون ترانهها بود، فقط ساعت پخششون رو جابهجا میكردن. چاییاش رو میخورد و به اون ترانهها گوش میداد. علاوه بر اون، خودش هم چندتا گلچین از اون ترانههای ایرانی داشت كه براش خیلی عزیز بودن و مرتب گوششون میداد. عاشق اون ترانهها بود. بعد آروم، باهاشون زمزمه میكرد. صداش خوب بود. میتونست صدای همهٔ اون خوانندهها رو تقلید كنه. درست مثل خودشون. همه میگفتن خوب میخونه. من، همیشه بیدار میشدم. این عادتام شده بود. اونجا، از توی اتاقام میتونستم همه حركاتش رو حدس بزنم. همه رو از حفظ بودم.
صدای شیر آب که میاومد معلوم بود داره توری رو میشوره. یا اینکه میخواد دوباره چایی دم كنه. وقتی اون ترانه رو که خیلی دوست داشت پخش میشد گوشش رو میچسبوند به رادیو یا صداشو زیاد میكرد.
بعضی موقعها نزدیكیهای صبح برای خودش نیمرو درست میكرد، این رو از صدای كشیدن قاشق ته ماهیتابه میفهمیدم. تقریباً همه شبها، همین بود. انگار فقط شبها رو زندگی میكرد. انگار روز رو میگذروند، فقط برای این كه به شب برسه. حوصلهم ازاون ترانههای تكراری سر میرفت. صداهای مردونهای كه چهچهه میزدن. اون خیلی خوب بلد بود چهچهه بزنه. خیلی از حنجرهاش مراقبت میكرد. مرتب برای خودش جوشوندههای مختلف دم میكرد یا خیلی موقعها، خیلی چیزها رو نمیخورد، میگفت:«برای گلوم مضره.»
از خودم لَجم میگرفت كه خوابم نمیبرد و همه این سرو صداها رو تحمل میكردم. مامان، همیشه خواب بود. شاید هم به روی خودش نمیاورد و اینطوری، اون میتونست تا صبح هر چهقدر دلش میخواد آواز بخونه و موزیك گوش بده. كسی باهاش كاری نداشت.
خیلی وقتها، كه حسابی بیخواب میشدم و حوصلهام سرمیرفت، دلم میخواست میرفتم توی آشپزخونه، باهاش یه چایی بخورم. ولی هیچوقت نمیرفتم. شاید از دستش عصبانی بودم. نه، یه شوری داشت كه امواجاش تا توی اتاق من میرسید.
یه چیزی كه انگار فقط متعلق به اون بود و من نمیتونستم ازش سر در بیاورم. دلم نمیخواست بدونه كه من بیدارم. بچه كه بودم، اون خیلی وقتها بهترین آدم روی زمین بود. اون برادر كوچیكتر مامان بود. خودم هم مطمئن نبودم، انگار یه چیزایی كم داشت برای اینكه همیشه قهرمان بمونه ولی خیلی وقتها امتیازش از بقیه آدمها بیشتر بود. مثلاً وقتی كه مامان تنبیهام میكرد یا سرم فریاد میكشید، میرفتم پشت دیوار سالن، روی اون كاناپه بزرگه دراز میكشیدم و همه آدمها رو دستهبندی میكردم. از اونجا كسی من رو نمیدید.
خودم رو زیر تشكهاش قایم میكردم تا كسی پیدام نكنه. برای خودم دلسوزی میكردم و توی ذهنم یه دادگاه تشكیل میدادم كه قرار بود، مامان رو برای رفتارش قضاوت كنه، در حضور همه آدمهایی كه میشناختم. هر كس علیه مامان رأی میداد یا این كه اون روز، به من خیلی توجه كرده بود، یه امتیازمثبت داشت و میتونست قهرمان باشه. دایی كوچیكه، اكثر اوقات بیشترین امتیاز رو میآورد. چون علاوه بر اینكه مامان، معمولاً اون رو هم دعوا میكرد، و ما یه درد مشترك داشتیم. خیلی كارهای دیگه هم میكرد.
همیشه حوصله داشت باهام بازی كنه یا اینكه من رو مرتب میخندوند. هروقت پشت اون دیوار قایم میشدم تا دادگاه تشكیل بدم، من رو پیدا میكرد و كاری میكرد كه بخندم. مثلاً برام ادای دایی بزرگهٔ مامان رو درمیاورد كه صداش تودماغی بود و با من، مثل این كه آدم خیلی بزرگی باشم حرف میزد، انگار كه من خیلی چیزها رو باید میفهمیدم، یا ادای نامادریاش، مهری خانم رو كه موهای وزوزی داشت که یه عالمه النگوهای گنده طلا به دستش میكرد که موقع حرف زدن مرتب تكونشون میداد و صدا ازشون درمیاومد، كه لباس تنگم شكی سوراخ سوراخ میپوشید و اون سوراخها روی تنش یه عالمه نقش و نگار میساختن، كه از بچهها متنفر بود و مرتب به من چشمغره میرفت یا ادای اون دختره، نوهعمه مامان رو كه با فیس و افاده حرف میزد و یه چیزایی به صورتش میمالید كه باعث میشد صورتش همیشه برق بزنه و من فكر میكردم دایی كوچیكه عاشقشه. و به خاطر این، ازش خوشم نمیاومد.
ادای هر كسی رو میخواستم درمیاورد تا اینكه از زیر تشكها بیرون میاومدم و بلندبلند میخندیدم. اون دیگه قبلاً به عنوان قهرمان انتخاب شده بود.
اون موقعها، توی خونهٔ پدربزرگ زندگی میكرد. اونجا، یه خونه بزرگ بود كه به نظرم بزرگترین خونه دنیا میاومد با یه عالمه اتاق و یه حیاط بزرگ. كه پدربزرگ هیچوقت نبود و درِ همهٔ اون اتاقا، مثل همیشه قفل بود و كلیدشون توی یه نخ به گردن مهریخانم آویزون بود. تنها اتاقی كه درش قفل نبود، اتاق دایی كوچیكه بود كه آخر حیاط، كنار یه اتاق نیمهمخروبه كه دیوارهای سیاه و دودزده داشت، بود. كه مامان میگفت وقتی من به دنیا نیومده بودم و مادرش زنده بوده وقتی كه دایی كوچیكه هنوز یه نوزاد كوچولو بوده، اونجا نون میپختن.
توی اون اتاق سیاه پر از گربه بود كه چشمهاشون توی تاریكی برق میزد و بعدش هم اتاق دایی كوچیكه بود كه چیز زیاد به دردبخوری برای من توش پیدا نمیشد، غیر از اینكه اون اتاق، به یه اتاق كوچیك دیگه راه داشت كه به جای پنجره، اون بالا، نزدیك سقف، یه سری سوراخ داشت كه نورهای موازی به صورت رشتههای باریك ازشون توی اتاق میاومد و توی اون نوارهای نورانی، یه عالمه ذرات ریز و بیشكل معلق بودن كه من، دوست داشتم نگاهشون كنم یا این كه دستهام رو به اون نورها میكشیدم تا اون ذرهها رو لمس كنم. اونجا، امن بود و ساكت و پرتافتاده و پر از صندوقهای كوچیك و بزرگ.
و هر وقت خودم رو اونجا قایم میكردم، میون اون نورها و اون خرتوپرتها، فكر میكردم كار خیلی بزرگی انجام میدم، هرچند كه همیشه از طرف بزرگترها سرزنش میشدم كه من حق ندارم وارد اونجا بشم یا به اون صندوقها دست بزنم ولی دایی كوچیكه هیچوقت دعوام نمیكرد. با بودن او، من میتونستم هر چهقدر دلم میخواد اونجا بمونم یا توی اون صندوقها رو وارسی كنم. برای همین فكر میكردم خیلی مهربونه و چون كنار همچین اتاقهای اسرارآمیز زندگی میكنه خیلی آدم مهمیه. ولی وقتی كه دیگه پدربزرگ نبود و مُرده بود. اون اتاق رو هم از دایی كوچیكه گرفتن و كلیدشو دادن به مهریخانوم و دایی كوچیكه كمكم پیش ما موندگار شد.
سالهای بعد من بزرگتر شده بودم و دایی كوچیكه كمرنگتر. انگار با گذشت روزها، فراموشی جای همهچیز رو میگرفت. ما با هم زندگی میكردیم ولی انگار یادمون میرفت. همه میگفتن یه چیزیش میشه. ولی بعد یادشون میرفت. اون، هیچ كاری نمیكرد. روزها، تا دیروقت روی اون كاناپه بزرگه، پشت دیوار سالن میخوابید. رادیوش هم همیشه بالای سرش بود. وقتی كه خواب نبود موسیقی گوش میداد و یا اینكه مدتها، به یه نقطه خیره میشد. روزها، همیشه اینطوری بود. اصلاً متوجه حضورش نمیشدی، صدایی ازش نمیاومد، مگه اینكه صدای موزیكش از پشت اون دیوار بلند میشد كه خودش ساعتها طول میكشید و بعدش، بعضی موقعها تحمل مامان تموم میشد و داد و فریاد میکرد كه بسه، كه سرمون رفت، كه این هم شد كار و زندگی؟ كه چی از جون این رادیو میخوایی؟ كه تو از این همه آهنگ گوش دادن سیر نمیشی؟
بعد دایی كوچیكه آهنگ رو قطع میكرد و مامان گریه میكرد كه خسته شده كه كسی قدر محبتهاشو نمیدونه، كه این چهجور زندگی كردنه، كه چه چیزی از این همه آهنگ گوش دادن نصیب دایی کوچیکه میشه و آدمهای هم سن و سالش الان یه خونواده رو اداره میكنن و... بعد هم انگارنهانگار. دایی كوچیكه یهجوری از دلِ مامان درمیآورد. بعضی موقعها، براش آواز میخوند، یا یكی از اون جوشوندهها براش دم میكرد یا اینكه، ادای مامان رو، وقتی عصبانی شده بود جلوش درمیآورد و به خندهاش میانداخت و بعد همه چیز ادامه پیدا میكرد. روزها تا دیر وقت میخوابید و سعی میكرد تا مدتی وقتی مامان هست آهنگ گوش نده.
دیگه برام عادی شده بود؛ هر چند كه خیلی وقتها دلم میخواست كاری بكنم ولی نمیشد. یه راه دراز بود. یه روزهایی اصلاً متوجه من نمیشد انگار یادش میرفت. دیگه كمكم برام عادی شده بود. اون اینطوری بود. مثل سرنوشت یا خیلی چیزای دیگه كه وجود دارن و زیاد نمیشه ازشون سردراورد و اونقدر عادی شده بود كه به چشم نمیاومد ولی شبها، هیچوقت برام عادی نمیشد. شبها، یه جور دیگه بود. اون حضور داشت خیلی قوی ولی محدود به دنیای كوچیك خودش میشد.
مدتها بود كه بیخوابی گرفته بودم. روی تختم دراز میكشیدم و توی ذهنم به یه تصویر خیره میشدم. به خودم میگفتم حتماً قیافهام الان شبیه اون موقعهایی شده كه دایی كوچیكه به یه نقطه خیره میمونه، ولی اون به چی فكر میكرد؟ مامان، متوجه بیخوابیهام شده بود و هی ازم میپرسید:«مشكلی داری؟ شاید خستهای؟ دوست داری بری سفر؟» سعی میكرد خیلی بهم توجه نشون بده. شاید هنوز براش عادی نشده بود؛ آخه با اصرار منو پیش یه دكتر متخصص برد. دكتر دستی به پُشتم زد و رو به مامان كرد و بهش اطمینان داد كه من چیزیم نیست و باید خودم رو به یه كاری مشغول كنم. دکتره یهجوری با مامان حرف میزد انگار كه من هنوز كوچیكتر از اون بودم كه بتونم مخاطبش باشم.
اون شب، انگار دقیقهها، هر كدوم یكساعت طول میكشیدن. انگارسنگینی همه دنیا افتاده بود روی قلبم. توی اتاقم راه میرفتم. بعد برگشتم پشت پنجره و درختا رو شمردم. آرزو میكردم ایكاش، الان همون آدمها دوباره از پشت این پنجره عبور میكردن. فایدهای نداشت. نشستم پایین تختم. پاهام رو جمع كردم توی بغلام و آروم گریه كردم. نفهمیدم چندوقت اونجوری گریه كرده بودم تا این كه صدای در اتاقم بلند شد. یه نفر درمیزد. دلم نمیخواست مامان باشه. نه، اصلاً هیچكس. در رو باز كرد و خودش نشست درست مقابل در. تو نیومد. همونجا، پشت چارچوب در نشسته بود و یه سینی رو گذاشته بود جلوش. دو تا فنجان بزرگ چای بود. هُلش داد به طرف داخل اتاق. گفت:«داییجون بلند شو! بلند شو یه چایی بخور!» بعد شروع كرد به نصیحت كردن و از این حرفها، كه خیلیهاش رو شنیده بودم كه بارها به خودش گفته بودن. وقتی حرف میزد، صداش رو تو دماغی كرده بود. مثل صدای دایی بزرگه مامان كه حالا مُرده بود. میخندیدم. گفتم:«بازم بگو.» هنوز پشت در نشسته بود. گفتم:«بازم بگو.» گفت:«میدونم دایی جان. من خودم میدونم.» وقتی پرسیدم، چی رو میدونه. گفت:«میدونم دایی جان. تو هنوز خیلی جوونی. اینها میگذره. تازه اولین باره. آره عزیزم پاشو. اینا مال جوونیه.» هنوز صدای اون رو تقلید میكرد. اصرار كرده بودم. خندید و گفت:«آره دایی جان. از قدیم گفتن:
اگر دیدی جوانی بر درختی تكیه كرده
بدان عاشق شده است و گریه كرده»
خندیدم. هرچند اون فهمیده بود ولی من خندیدم.
بعد از اون، شبهای بیخوابی، یه سری به آشپزخونه میزدم، با هم چایی میخوردیم و كلی راجع به اون ترانهها و موسیقی اصیل ایرانی و دستگاههای آواز ایرانی، برام حرف میزد. چایی میخوردیم و موسیقی توی فضا بود. بعضی موقعها میگفت:«ببینم داییجان! امشب از گریه خبری نیست؟ از درخت؟ از جوانی؟» صدای دایی بزرگه رو تقلید میكرد وقتی این حرفها رو میگفت بلندبلند میخندیدم. از ته دل خوشحال بودم كه فهمیده.
مژگان فرخزاد
منبع : پایگاه اطلاعرسانی دیباچه
همچنین مشاهده کنید
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
خرید میز و صندلی اداری
خرید بلیط هواپیما
گیت کنترل تردد
مجلس شورای اسلامی حجاب دولت سیزدهم مجلس جمهوری اسلامی ایران دولت رئیس جمهور گشت ارشاد رئیسی پاکستان امام خمینی سیدابراهیم رئیسی
پلیس تهران وزارت بهداشت قتل شهرداری تهران هواشناسی سیل کنکور پایتخت زنان آتش سوزی سازمان سنجش
خودرو قیمت خودرو دلار قیمت دلار بازار خودرو قیمت طلا بانک مرکزی سایپا تورم مسکن ایران خودرو قیمت
سریال تلویزیون یمن سینمای ایران سینما کیومرث پوراحمد موسیقی سریال پایتخت مهران مدیری فیلم ترانه علیدوستی قرآن کریم
اینترنت کنکور ۱۴۰۳
غزه اسرائیل فلسطین رژیم صهیونیستی آمریکا جنگ غزه روسیه چین حماس اوکراین ترکیه ایالات متحده آمریکا
پرسپولیس فوتبال لیورپول بازی جام حذفی سپاهان آلومینیوم اراک فوتسال تیم ملی فوتسال ایران تراکتور باشگاه پرسپولیس بارسلونا
تبلیغات هوش مصنوعی ناسا اپل سامسونگ فناوری بنیاد ملی نخبگان آیفون ربات روزنامه
کاهش وزن روانشناسی بارداری مالاریا آلزایمر زوال عقل