جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا


هریسن برگرسن


هریسن برگرسن
● درباره كورت ونه گات جونیر
۱۱ نوامبر ۱۹۲۲، در ایندیاناپولیس ایندیانا، زن و مردی از نسل سوم مهاجران آلمانی آمریكایی، صاحب فرزندی شدند كه اسمش را گذاشتند كورت ونه گات جونیر. زن در اوان بیست سالگی اش خودكشی كرد و فرزند هم در ۶۳سالگی عمل مادر را تكرار كرد اما ناموفق.
البته او راه بهتری برای خودكشی پیدا كرد كه به قول خودش «باكلاس»تر است: آتش به آتش سیگار پال مال كشیدن، آن هم بدون فیلتر.استاد مدت ها است كه به همراه همسر دومش در منهتن نیویورك زندگی می كند. پس از انتشار «زمان لرزه» در سال ۱۹۹۷، اعلام بازنشستگی كرده و حالا سوای مقالاتش در مجله in these times و سخنرانی های گاه به گاهش در دانشگاه ها و انتقادهای سفت و سختش به جورج بوش، فقط كار گرافیك می كند. سال گذشته مجموعه ای از مقالاتش را هم چاپ كرد: «مردی بدون سرزمین».اگر «سلاخ خانه شماره پنج» را مشهورترین رمان و كاراكتر همزادش در تعدادی از رمان هایش، «كیلگور تراوت» را بارزترین موتیف كارهای ونه گات بدانیم، داستان كوتاه «هریسن برگرسن» كه اولین بار در سال ۱۹۶۱ در «مجله فانتزی و علمی تخیلی» و بعدتر در مجموعه «به خانه میمون خوش آمدی» چاپ شد، نمونه ای ترین قصه او است.
سال ۲۰۱۸ بود و همه بالاخره با هم برابر بودند. برابری شان فقط در برابر خدا و قانون نبود. از هر لحاظ برابر بودند. هیچ كس از دیگری باهوش تر نبود. هیچ كس از دیگری خوش قیافه تر نبود.هیچ كس از دیگری قوی تر یا فرزتر نبود. این برابری تماما مرهون متمم های دویست و یازدهم، دویست و دوازدهم و دویست و سیزدهم قانون اساسی و هوشیاری بی وقفه ماموران معلولیت سازی فراگیر ایالت متحد بود.
اما هنوز بعضی از جنبه های زندگی كاملا درست نشده بود. مثلا اگر ماه آوریل هوایش بهاری نمی بود كماكان مردم را دیوانه می كرد. توی همین ماه نمور هم بود كه آدم های م.ف. معلولیت سازی فراگیر هریسن پسر ۱۴ ساله جورج و هیزل برگرسن را با خودشان بردند.واقعا تراژیك بود، ولی جورج و هیزل نمی توانستند فكرشان را خیلی به آن مشغول كنند. هیزل هوش كاملا متوسطی داشت، كه معنایش این بود كه نمی توانست بیش از مدت كوتاهی به چیزی فكر كند. جورج هم چون هوشش خیلی بالاتر از حد متعارف بود یك رادیوی كوچك معلولیت ذهنی توی گوشش داشت. قانون او را ملزم می كرد كه همیشه این رادیو را در گوشش داشته باشد.رادیو روی یك فرستنده دولتی تنظیم شده بود. حدودا هر ۲۰ثانیه فرستنده صداهای گوشخراشی می فرستاد تا جلوی سوءاستفاده غیرعادلانه آدم های شبیه جورج از مغزشان را بگیرد.جورج و هیزل داشتند تلویزیون تماشا می كردند. روی گونه های هیزل اشك هایی روان بود، ولی او در آن لحظه یادش رفته بود كه اشك ها به خاطر چه بودند.
تلویزیون داشت چند بالرین را نشان می داد.
زنگی توی سر جورج صدا كرد. مثل دزدهایی كه آژیر سرقت را شنیده اند، افكارش با وحشت گریختند.
هیزل گفت: «این رقصی كه الان كردن، رقص قشنگی بود.»
جورج گفت: «هاه»
هیزل گفت: «رقص رو می گم خوشگل بود.»
جورج گفت: «اوهوم.» سعی كرد كمی به بالرین ها فكر كند. واقعا خیلی خوب نبودند در هر حال نمی توانستند از كس دیگری هم بهتر باشند. چندین وزنه و كیسه پرساچمه بهشان وصل بود و روی صورت هاشان نقاب داشتند، تا كسی با دیدن حالتی آزاد و زیبا روی صورتی قشنگ احساس نكند كه خودش شبیه جوب گردها است. این فكر گنگ به سر جورج زد كه شاید نباید رقصنده ها را معلول كرد. ولی خیلی نتوانست با این فكر پیش برود چون صدای دیگری از رادیوی توی گوشش افكارش را پراكنده كرد.
قیافه جورج درهم رفت. قیافه دو نفر از هشت بالرین هم همین طور.
هیزل اخم او را دید. خودش معلولیت ذهنی نداشت و برای همین از جورج پرسید كه آخرین صدا چه بوده.
جورج گفت: «مثل این بود كه یكی با چكش كله گرد بكوبه رو یه بطری شیر.»
هیزل با كمی حسادت گفت: «حتما باید خیلی جالب باشه كه آدم این همه صدای جورواجور بشنفه. چقدر چیز به ذهن شون می رسه.»
جورج گفت: «هوم.»
هیزل گفت: «فقط، اگه من فرمانده معلولیت سازی بودم، می دونی چی كار می كردم» در واقع هیزل شباهت چشمگیری هم به فرمانده معلولیت سازی داشت كه زنی بود به نام دایانا مون گلمپرز. هیزل گفت: «اگه من دایانا مون گلمپرز بودم، یكشنبه ها ناقوس می ذاشتم فقط ناقوس. یه جور هایی به احترام مذهب.»
جورج گفت: «اگه فقط ناقوس باشه كه من می تونم فكر كنم.»
هیزل گفت: «خب شاید صداش رو خیلی بلند می كردم. فكر كنم من فرمانده معلولیت سازی خوبی می شم.»
جورج گفت: «همون قدر خوب كه هر كس دیگه ای می تونه باشه.»
هیزل گفت: «اون وقت كی می دونه كه كارهایی كه من می كنم عادی هست یا نه»
جورج گفت: «درسته.» در فكرش جرقه ای زد درباره پسر غیرعادی اش، هریسن كه حالا در زندان بود، ولی یك سلام نظامی ۲۱ گلوله ای در سرش، جلویش را گرفت.
هیزل گفت: «وای این چه خفن بود، مگه نه»
به قدری خفن بود كه جورج رنگش پرید و شروع كرد به لرزیدن و در گوشه چشم های قرمزش اشك جمع شد. دو نفر از هشت بالرین هم افتاده بودند روی كف استودیو و شقیقه هاشان را گرفته بودند.
هیزل گفت: «انگار یهو خیلی خسته شدی. چرا روی كاناپه دراز نمی كشی تا كیسه معلولیتت رو روی بالش ها استراحت بدی، عزیز دلم» اشاره اش به ۲۱ كیلو ساچمه توی یك كیسه برزنتی بود، كه دور گردن جورج قفل شده بود. گفت: «برو و یه كم كیسه رو زمین بذار. واسم مهم نیست اگه یه مدتی با من برابر نباشی.»
جورج با دست هایش كیسه را وزن كرد، گفت: «اشكالی نداره. من دیگه متوجهش نمی شم. عین یه قسمت از خودم می مونه.»
هیزل گفت: «این اواخر خیلی خسته بودی انگار از رمق رفتی. خیلی خوب می شد اگه یه راهی بود كه بتونیم یه سوراخ كوچیك ته كیسه درست كنیم و چند تا از اون ساچمه هار و درآریم. فقط چندتاشون رو.»
جورج گفت: «دو سال تو زندون و دو هزار دلار جریمه واسه هر ساچمه ای كه درآرم. معامله خوبی نیست.»
هیزل گفت: «اگه فقط بتونی وقتی از سر كار برمی گردی خونه، چندتاشون رو دربیاری چی منظورم اینه كه تو كه اینجا با كسی رقابت نمی كنی. بعد هم دوباره برشون می گردونی.»
جورج گفت: «اگه من بخوام ازش شونه خالی كنم، اون وقت آدم های دیگه هم می خوان شونه خالی كنن بعدش هم خیلی زود دوباره برمی گردیم به دوران تاریك، كه توش همه با هم رقابت می كردن. تو كه دوست نداری این طوری بشه ، هاه»
هیزل گفت: «ازش متنفرم.»
جورج گفت: «بفرما، فكر می كنی دقیقه ای كه مردم شروع كنن به خیانت به قوانین، چه بلایی سر جامعه می آد»
اگر هیزل نمی توانست جوابی برای این سئوال پیدا كند، جورج هم نمی توانست جواب خودش را بدهد. توی سرش داشت آژیری كشیده می شد.
هیزل گفت: «گمونم از هم می پاشه.»
جورج بی احساس گفت: «چی می پاشه»
هیزل نامطمئن گفت: «جامعه. مگه خودت همین الان نمی گفتی»
جورج گفت: «كی می دونه»
برنامه تلویزیون ناگهان برای یك اطلاعیه خبری قطع شد. اولش روشن نبود كه اطلاعیه درباره چیست، چون گوینده مثل باقی گوینده ها شدیدا دچار اختلال گفتار بود، گوینده حدود نیم دقیقه و با هیجان زدگی بسیار تلاش كرد تا بگوید: «خانم ها و آقایان.»
آخرش هم واداد و اطلاعیه را داد دست یك بالرین تا بخواندش.هیزل گفت: «اشكالی نداره.» منظورش به گوینده بود. «اون سعی خودش رو كرد. مهم هم همینه. اون نهایت سعیش رو كرد تا از چیزی كه خدا بهش داده استفاده كنه. به خاطر یه همچین تلاشی باید بهش ترفیع خوبی بدن.»بالرین از روی اطلاعیه خواند: «خانم ها و آقایان.» حتما زیبایی خارق العاده ای داشت، چون نقابی كه زده بود، خیلی كریه بود. فهمش هم آسان بود كه او از همه رقصنده ها قوی تر و خوش تركیب تر بود، چون كیسه های معلولیتش به اندازه كیسه های مردان ۹۰ كیلویی بودند.بالرین مجبور شد بلافاصله به خاطر صدایش معذرت بخواهد، چون صدایش برای یك زن خیلی غیرعادلانه بود.
صدایش آهنگ گرم و درخشان و بی زمانی داشت. گفت: «ببخشید»، و این بار با صدایی مطلقا غیررقابتی شروع كرد.با ونگی جیغ مانند گفت: «هریسن برگرسن ۱۴ساله كه به دلیل مظنون بودن به طراحی براندازی حكومت حبس شده بود، از زندان فرار كرده است. او یك نابغه و ورزشكار و مادون معلول است و بی نهایت خطرناك تلقی می شود.»یك عكس پلیسی از هریسن برگرسن وارونه روی صفحه تلویزیون نمایش داده شد، بعد كجكی، بعد دوباره وارونه و بعد هم صاف و درست، تصویر هریسن را تمام قد مقابل دیواری نشان می داد كه با متر و سانتی متر مدرج شده بود. قدش دقیقا دو متر و سیزده سانت بود.باقی پوشش هریسن شبیه لباس های هالووین بود. هیچ كس دیگری معلولیت های اینقدر سنگین نداشت.
او سریع تر از آنچه آدم های م. ف. تصورش را می كردند، رشد كرده بود. به جای یك رادیوی كوچك توی گوش برای معلولیت ذهنی، یك جفت گوشی وحشتناك زده بود و عینكی با شیشه های مواج ضخیم به چشم داشت. عینك قرار بود نه تنها او را نیمه كور كند، بلكه موجب سردردهای شدیدی هم بشود.از همه جایش قطعات فلزی آویزان بود. معمولا تقارن حفظ می شد و معلولیت های متصل به آدم های قوی از نظمی نظامی برخوردار بود، ولی هریسن شبیه شده بود به یك انباری متحرك. در مسابقه زندگی هریسن ۱۴۰ كیلو را حمل می كرد.برای جبران كردن خوش قیافگی اش هم آدم های م. ف. لازم دیده بودند كه او تمام مدت روی دماغش یك گلوله لاستیكی قرمز بگذارد، ابروهایش را بتراشد و دندان های سفید و یك دستش را با روكش های سیاه جابه جا از شكل بیندازد.
بالرین گفت: «اگر این پسر را دیدید، سعی نكنید تكرار می كنم، سعی نكنید با او بحث كنید.»
صدای كنده شدن دری از لولاهایش به گوش رسید.
از تلویزیون جیغ و فریادهای وحشت زده ای بلند شد. عكس هریسن برگرسن روی
صفحه همین طور داشت می پرید، انگار كه با آهنگ زمین لرزه ای برقصد.
جورج برگرسن به درستی زمین لرزه ای را تشخیص داد و خب حق هم داشت چون خانه خودش بارهای بار با آن آهنگ كوبش به رقص آمده بود. جورج گفت: «خدای من، این باید هریسن باشه»
این بازشناسی بلافاصله با صدای تصادف یك اتومبیل از ذهنش پاك شد.
وقتی جورج دوباره توانست چشم هایش را باز كند، عكس هریسن رفته بود. یك هریسن زنده و در حال نفس كشیدن صفحه را پر كرد.
هریسن عظیم و دلقك وار و با سر و صدا ایستاد در وسط استودیو. دستگیره در از جا كنده شده استودیو هنوز توی دستش بود. بالرین ها، تكنسین ها، موزیسین ها و گوینده ها از ترس جلوی او به زانو افتاده و در انتظار مرگ بودند.
هریسن داد زد: «من امپراتورم می شنفین من امپراتورم همه باید هرچی من می گم رو فورا اجرا كنن» پایش را به زمین كوبید و استودیو لرزید.
نعره زد: « حتی همین جوری كه اینجا وایسادم، علیل و لنگ و مریض شده از هر كسی كه تا حالا پا به دنیا گذاشته حاكم بزرگ تری ام. حالا تماشا كنین كه می تونم به چی تبدیل بشم.»
هریسن بندهای كمربند معلولیتش را طوری پاره كرد كه انگار دارد دستمال كاغذی خیسی را پاره می كند. آن بندها قرار بود بتوانند تا دو هزار و پانصد كیلو وزن را تاب بیاورند.
تسمه های آهنی معلولیت هریسن افتادند روی زمین.
هریسن شست هایش را گذاشت زیر میله قفل زنجیر دور گردنش. میله مثل ساقه كرفس شكست. هریسن گوشی ها و عینكش را كوبید به دیوار.
دماغ گلوله لاستیكی اش را پرت كرد، و مردی آشكار شد كه می توانست ثور، خدای رعد، را هم بترساند.
نگاهی به جماعت زانوزده انداخت و گفت: «حالا باید امپراتریسم رو انتخاب كنم. اولین زنی كه جرات ایستادن رو داشته باشه، می تونه جفت و تاج و تختش رو طلب كنه»
لحظه ای گذشت و بعد یك بالرین در حالی كه عین بید می لرزید از جایش بلند شد.
هریسن معلولیت ذهنی را از گوش او برداشت و ... آخر همه نقاب او را كنار زد.
زن زیبایی شگفت انگیزی داشت.
هریسن دست او را گرفت و گفت: «حالا می تونیم به مردم معنی كلمه موسیقی رو نشون بدیم»
فرمان داد: «موسیقی»
موزیسین ها پاكشان برگشتند به صندلی هایشان و هریسن معلولیت های آنها را هم پاره كرد. بهشان گفت: «بهترین چیزی كه بلدین رو بزنین، تا من بارون و دوك و ارل بكنم تون.»
موسیقی شروع شد. اولش معمولی بود. سبك احمقانه، غلط. اما هریسن دو تا از موزیسین ها را از روی صندلی هاشان بلند كرد و در حینی كه داشت آهنگی را كه می خواست برایش بنوازند می خواند، آنها را مثل چوب میزانه رهبر اركستر در هوا تكان داد. بعد دوباره پرتشان كرد توی صندلی هاشان.موسیقی دوباره شروع شد و این دفعه خیلی بهتر شده بود.هریسن و امپراتریسش مدتی فقط موسیقی را گوش كردند چنان با جدیت گوش می كردند كه انگار داشتند ضربان قلب هاشان را با آن همزمان می كردند.
بعد همه وزنشان را دادند روی سر انگشتان پاهاشان.
و بعد در فورانی از زیبایی و شادمانی، پریدند توی هوا
نه تنها قوانین زمینی زیر پا گذاشته شده بودند، بلكه قانون جاذبه و قوانین حركت هم نقض شدند.
خیز برداشتند، جست زدند، چرخ زدند، گشتند و دور زدند.
مثل گوزنی بازیگوش جست زدند.
سقف استودیو ده متر ارتفاع داشت ولی هر جست به آن نزدیك
ترشان می كرد.
قصد آشكارشان این شد تا سقف را ببوسند، بوسیدندش.
و بعد جاذبه را با عشق و اراده محض خنثی كردند و چند سانتی متر پایین تر از سقف در هوا معلق ایستادند...
همان وقت بود كه دایانا مون گلمپرز فرمانده معلولیت سازی با یك تفنگ شكاری دولول كالیبر ده وارد استودیو شد. دوبار شلیك كرد و امپراتور و امپراتریس قبل از رسیدن به زمین مرده بودند.
دایانا مون گلمپرز دوباره تفنگ را پر كرد. موزیسین ها را هدف گرفت و بهشان گفت كه ۱۰ ثانیه فرصت دارند تا معلولیت هاشان را سرجایش برگردانند.
در این لحظه لامپ تصویر تلویزیون برگرسن ها سوخت.
هیزل برگشت تا این قطع تصویر را به جورج گزارش بدهد. ولی جورج به دنبال یك قوطی نوشیدنی رفته بود توی آشپزخانه.
جورج با نوشیدنی اش از آشپزخانه برگشت و لحظه ای یك سیگنال معلولیت برجا لرزاندش. بعد دوباره رفت و نشست. به هیزل گفت: «داشتی گریه می كردی»
گفت: «اوهوم.»
او گفت: «واسه چی»
گفت: «یادم رفته. تلویزیون چیز خیلی غم انگیزی نشون داد.»
او گفت: «چی بود»
هیزل گفت: «همه ش تو ذهنم قاطی پاطی شده.»
جورج گفت: «چیزهای غم انگیز رو فراموش كن.»
هیزل گفت: «همیشه همین كار رو می كنم.»
جورج گفت: «آفرین عزیزم.» قیافه ا ش درهم رفت. صدای وحشتناك اسلحه در سرش پیچید.
هیزل گفت: «وای من هم می تونم بگم كه چقدر خفن بود.»
جورج گفت: «می تونی دوباره بگیش.»
هیزل گفت: «وای من هم می تونم بگم كه چقدر خفن بود.»
ترجمه این قصه را تقدیم می كنم به بانو لیلی گلستان، به خاطر ترجمه نامیرایش از «میرا».
كورت ونه گات
ترجمه: بابك تبرایی
منبع : روزنامه شرق


همچنین مشاهده کنید