شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا


شب با کالسکه می‌آید


شب با کالسکه می‌آید
فرناندو پسوا سال ۱۸۸۸ زاده شد و تا هنگام مرگ در سال ۱۹۳۵ تقریباً ناشناخته ماند اما اکنون نویسنده بحث‌برانگیر جهان محسوب می‌شود یکی از چهره‌های درخشان ادبیات مدرن به شمار می آید . «کتاب دل واپسی» که پسوا بالغ بر بیست سال وقت صرف نوشتن آن کرد سندی فراموش نشدنی از اندوه هستی گرایانه اوست. این کتاب از نگرش‌ها، واکنش‌ها و تعمق‌هایی جان گرفته است که برناردو سوارز کمک حسابدار از سر گذرانده است و به مسایلی چون پیدایش انسان، مفهوم زندگی و اسرار من خویش می‌پردازد.
به جرأت می‌توان گفت پس از سال ۱۹۸۲ همه نویسندگان سبک‌شناس دنیا به نحوی از پسوا تأثیر پذیر بودند و پرتغال در طول پنج قرن گذشته چنین شخصیت دوران‌سازی به جهانیان عرضه نکرده است.
درون‌مایه کتاب دل واپسی بیش‌تر درون‌گرا، فلسفی و عبث‌گرا است و به گفته خود نویسنده، این کتاب، کتاب قرائت است. یا بهتر بگوییم اثری زیربنایی و راه‌گشاست.
پس از پیدا کردن مجدد دست نوشته‌های پسوا در سال ۱۹۸۲، جهانیان بی‌درنگ به قابلیت‌های تحسین‌برانگیر وی پی بردند و دریافتند که او هم زمان بزرگ‌ترین نویسنده قرن پرتغال، اولین پایه‌گذار مدرنیسم در کشورش و اولین بانی پست مدرنیسم در جهان بوده است، که خود جای بحث و سخن مفصلی را میان اهل فن می‌طلبد.
فرناندو پسوا به شدت تحت تأثیر ژرف‌اندیشی و جهان‌نگری خیام است و هرجا که فرصتی می‌یابد لب به تحسین وی می‌گشاید، و «کتاب دل واپسی» نیز به نحوی با اندیشه خیام گره می‌خورد.
اما پسوا در عرصه شعر، غولی است که شانه به شانه «ریلکه» می‌ساید و بنا به اظهار منتقدان اروپایی چیزی از اشعار و نثر شکسپیر و قدرت بیان او گم و کسر ندارد.
تعدادی از رستوران‌ها یا مهمان‌خانه‌های کوچک لیسبون در طبقات بالای مغازه‌ها واقع شده‌اند و بارهای مجللی به نظر می‌رسند. این مهمان‌خانه‌ها شباهتی به رستوران‌های بین‌راهی دارند. رستوران‌هایی که به جز روزهای یکشنبه به راه‌آهن دسترسی ندارند و اغلب می‌توان در این طبقه‌های میانی و کم تردد آدم‌های عجیب و غریب و چهره‌های عبوس و حاشیه‌نشین‌های زندگی را دید.
آرزوی آرامش و نیز قیمت‌های مناسب باعث شد در برهه‌ای از زندگی مهمان دایمی چنین جایی شوم. در نتیجه به موجودی برخوردم که ظاهرش رفته‌رفته توجه مرا برانگیخت.
او حدوداً سی ساله بود. تکیده و قد بلند بود. وقتی می‌نشست به گونه اغراق‌آمیزی دولا و راست می‌شد اما تا می‌ایستاد، از حرکاتش می‌کاست تا حدودی بی‌تعارف بود. ولی با بی‌خیالی محض لباس نمی‌پوشید. چهرهٔ رنگ‌پریده و بی‌حالت او، حتا نمی‌توانست دردمندی‌اش را به وضوح نشان دهد. خود را مشکل جلوه می‌داد، دقیق‌تر بگویم، این چهره می‌خواست کدام دردها را بیش‌تر نشان دهد؟ - به نظر می‌آمد به چیزهایی مثل محرومیت، هراس و سرانجام آرامش برخاسته از درد اشاره می‌کرد. حالاتی که کسی می‌تواند از خود بروز دهد که سرد و گرم روزگار را چشیده باشد.
همیشه شام مختصری می‌خورد و پشت‌بند آن، سیگاری از توتون ارزان قیمت دود می‌کرد. با دقت و بی‌اعتمادی و با حالتی خاص، مهمانان حاضر را نگاه می‌کرد، ولی با این نظاره کردن، نمی‌خواست کنجکاوانه بررسی‌شان کند. بلکه می‌خواست به یکسان در وجود آن‌ها سهیم باشد، بی‌آن که بخواهد خطوط چهره یا شخصیت‌شان را جز به جز برجسته کند. این ویژگی، بیش از همه علاقهٔ مرا نسبت به او برانگیخت.
دقیق‌تر که نگاهش کردم دریافتم در چهرهٔ او ـ بیش و کم ـ نشانی از درایت دیده می‌شود. دردی خاموش در چهره‌اش پنهان بود. دردی که در چهرهٔ دیگران به دشواری می‌شد تشخیص داد.
بر حسب تصادف از یکی از پیش‌خدمت‌های رستوران شنیدم که کارمند تجارت‌خانه‌ای در آن حوالی بود. روزی، در خیابان زیر پنجرهٔ ما حادثه‌ای رخ داد. دو جوان هم‌دیگر را می‌زدند. در همان لحظه کسی که در طبقه میانی مهمان‌خانه بود مثل من به سمت پنجره رفت، به او چیزی گفت و او به همان شکل پاسخ داد. صدایش طنین خسته و مردد داشت، مثل انسانی که انتظار هیچ‌چیز را نمی‌کشد، چرا که انتظار کاملاً بی‌فایده است. ولی شاید من هم در شناخت او اشتباه می‌کردم.
ما از آن روز به بعد ـ نمی‌دانم چرا ـ با هم‌دیگر احوال‌پرسی می‌کردیم. شبی، هردو که برای صرف شام به رستوران می‌رفتیم، حدود ساعت نه و نیم به هم نزدیک شدیم و بر حسب تصادف شروع کردیم به گفت‌وگو. پرسید آیا به نویسندگی مشغولم و من پاسخ مثبت دادم. از مجلهٔ اورفه ئو صحبت کردم که چندی قبل منتشر شده بود. او مجله را تحسین کرد، مفصل هم تحسین کرد. از این بابت واقعاً متحیر شده بودم. به خود اجازه دادم تا تعجبم را ابراز کنم. چرا که هنر هم‌کاران اورفه ئو تنها به دست تعداد اندکی می‌رسید. پاسخ داد که شاید او نیز جزو همین تعداد اندک باشد. و افزود که در اصل، اورفه ئو مطالب تازه‌ای ندارد: به گونه‌ای محجوبانه اشاره کرد که نمی‌داند کجا برود و چه کند، نه دوستی دارد که ملاقاتش کند و نه از مطالعهٔ کتاب لذت می‌برد. از این رو سعی می‌کند شب‌ها را با نوشتن سپری کند. ۱ ـ (۱۱)
نسلی که من به آن تعلق دارم تا زاده شد جهانی را پیش روی خود دید که به مردم شجاع، فکور، اما بدون پشتیبان تعلق داشت. کار ویران‌گرانه نسل پیشین تأثیر خود را گذاشته بود تا در دنیایی که ما در آن زاده شده بودیم، کوچک‌ترین امنیتی در عرصهٔ دینی، تکیه‌گاهی در عرصهٔ اخلاق و کم‌ترین آرامشی در عرصهٔ سیاسی وجود نداشته باشد.
ما در ترس از ماورا و هراس از اخلاق و آشوب‌های سیاسی زاده شده بودیم. نسل‌های پیشین، سرمست قواعد بیرونی و نیز مست از تعقیب محض خرد و علم، بنیاد باورهای مسیحی را ویران کرده بودند، نگاه آن‌ها به کتاب مقدس، که از انتقاد به متن تا افسانه شناسی مسیحیت فراتر رفته بود، انجیل و شمایل مقدس و پیش‌تاز یهودیان را در یک هم‌آمیزی نامشخص، در حد اساطیر و افسانه و ادبیات محض تنزل داد. انتقاد علمی و آغازین آن‌ها از انجیل، این کتاب را گام به گام افشا کرد.
هم‌زمان آزادی بیان به راه افتاد و در بارهٔ همهٔ مشکلات متافیزیک بحث شد و مشکلات مذهبی را تا جایی که طبیعت متافیزیکی داشتد، با خود برد. آن‌ها سرمست از چیزی نامشخص که آن را اثبات‌گرایی می‌نامیدند، اخلاق را تماماً به باد انتقاد می‌گرفتند. آن‌ها همهٔ قواعد زندگی را بررسی کردند و از برخورد دیدگاه‌های آموزنده تنها عدم قطعیت به جای ماند. طبعاً چنین رفتاری مبانی فرهنگی جامعه را از اساس لرزاند. می‌توانست در سیاست هم به شکلی منطقی قربانی یک بی‌نظمی شود. ما به این ترتیب، برای نوسازی اجتماعی جهان، حریصانه بیدار شدیم. و با شادی، برای تسخیر آزادی که از آن چیزی نمی‌دانستیم، و نمی‌دانستیم چیست و نیز برای پیشرفتی که به دقت تعریف نشده بود، به راه افتادیم.
نقد خشن والدین از مذهب، نامحتملی مسیحی بودن را بر جای گذاشت، ناممکنی که در آن رضایت‌مندی وجود نداشت. بی‌اعتقادی به قواعد اخلاقی میراث آن‌ها برای ما بود. آن‌ها حتا مسایل سیاسی را معلق گذاشتنذ، اما افکار ما، در برابر راه‌حل این مسایل بی‌تفاوت نبود. والدین ما با خشنودی همه چیز را ویران می‌کردند، زیرا در عصری می‌زیستند که در آن هنوز هم آثاری از گذشته بر جای مانده بود، گذشته‌ای که در آن مسئولیت مشترک داشتند. اما درست همان چیزی را که درهم ریختند، به جامعه نیرو بخشید. آن‌ها می‌توانستند ویرانش سازند، بی‌آن‌که شکافی را در بنا دریابند. ما حاصل این ویران‌گری‌ها را به ارث برده‌ایم. زندگی امروز جهان، تنها از آن دیوانگان، انسان‌های خشن و مقاطعه‌کاران است. امروزه انسان حیات و پیروزی را تقریباً با همان تلاشی کسب می‌کند که تکیه بر آن‌ها برای استقرار در تیمارستان کفایت می‌کند: ناتوانی تفکر، مخالفت بااخلاق و عصباتیت لجام گسیخته. ۲ ـ (۱۹۴)
من به نسلی تعلق دارم که میراث او بی‌اعتقادی به باور مسیحی بوده و در ضمیر خود، ناباوری در برابر دیگر اعتقادات مذهبی را به تمامی بنا نهاده است. با این‌همه والدین ما هنوز از انگیزه اعتقادی بهره‌مند بودند و آن را به شکلی دیگر از مسیحیت خیالی منتقل کردند. شماری از آن‌ها هواخواهان پرشور برابری اجتماعی بودند. عده‌ای تنها دل‌باختهٔ زیبایی بودند. برخی نیز به علم و تقدم آن باور داشتند. هم‌چنین کسانی بودند که به شدت به مسیحیت معتقد ماندند و در شرق و غرب به جست‌وجوی گونه‌های مذهبی رفتند. گونه‌هایی که حتا بدون ادراک وسیع آن‌ها این گروه را در قید حیات نگاه دارد و سرگرم‌شان کند. ما این‌همه را بر باد دادیم. در برابرهمهٔ این دل‌داری‌ها ما یتیم به دنیا آمدیم. هر تمدنی پی‌گیر خط درونی مذهبی است که تبلیغ شود: روی آوردن به دیگر ادیان یعنی، از دست دادن این و در نهایت از دست دادن بقیه ادیان. و ما کفاره این و بقیه ادیان را دادیم.
بنابراین هر یک از ما تسلی‌ناپذیر به حال خود واگذاشته شدیم، تا خویشتن را زنده احساس کنیم. انگار کشتی وسیله‌ای باشد که وظیفه‌اش دریا نوردی است، وظیفهٔ کشتی، دریا‌نوردی نیست، ورود به بندر است. ما خود را بر پهنهٔ دریا یافتیم بدون تصویری از بندری که درآن پناهی جست‌وجو کنیم. ما به شکل و شیوه‌ای دردناک، قاعدهٔ ماجراجویی آرگو دریانورد را تکرار می‌کنیم، دریانوردی ضروری است، زندگی ضروری نیست.
ما با بی‌خیالی تنها با رویا و خیال آن‌کس که نمی‌تواند خیال‌هایی در سربپروراند زندگی می‌کنیم. اگر بخواهیم با خویشتن خودمان زندگی کنیم ارزش‌های‌مان را تقلیل می‌دهیم و بدون امید به مفهوم راستین چیزی از زندگی نداریم. چون تصوری از آینده نداریم، تصوری هم از امروز نداریم، چرا که امروز برای اهل عمل فقط پیش پرده آینده است. جرأت مبارزه، جان باخته با ما سر از این جهان در آورد، چه ما بدون اشتیاق به مبارزه زاده شدیم.
برخی در هالهٔ تسخیر ایام شنا می‌کنند، با رذالت و پستی در پی نان شب، و آن‌ها می‌خواستند بدون حس کار، بدون درک تلاش، بدون نجابت و کامیابی نان خود را بیابند.
ما سایرین، تربیت شده‌ها، از شرکت در زندگی اجتماعی سر باز می‌زدیم. چیزی نمی‌خواستیم و آرزویی نداشتیم و در عوض سعی می‌کردیم تنها صلیب هستی امان را بر روی تپهٔ جلجتای فراموشی با خود بکشانیم. تلاش بی‌سرانجام آنانی که، نه مانند حاملان صلیب، سرچشمهٔ خدایی در ادراک خود احساس می‌کنند. دیگران خود را با ظاهری احمقانه تسلیم بی‌نظمی و هیاهو کردند. اگر تنها صدای خودشان را می‌شنیدند، به خیال خود زندگی می‌کردند، و اگر ظاهر عشق را با شیوهٔ تفکر دیگری جانشین می‌کردند به تصورشان، عشق می‌ورزیدند. زندگی ما را رنج می‌داد، چرا که می‌دانستیم زنده‌ایم. مردن به هراس‌مان می‌انداخت، چه مفهوم معمول مرگ را گم کرده بودیم.
با این همه دیگران، این نژاد حیران در محدودهٔ روحی لحظه‌های بی‌مصرف، یک‌بار هم حتا شهامت انکار و پناه بردن به خویشتن خویش را نیافتند. زندگی آن‌ها در استنکاف، نارضایتی و هرمان سپری شد. ولی ما آن را از درون، بدون اشاره‌ای ملموس و بی‌آن‌که ناتوان از کار باشیم لااقل، اغلب به شکل و شیوهٔ زندگی خودمان محصور در چهار دیواری و چارچوب خانه، زندگی می‌کنیم.
زندگی در نگاه من به مهمان‌خانه‌ای می‌ماند که باید در آن استراحت کنیم تا کالسکهٔ غرقاب از راه برسد. نمی‌دانم مرا به کجا می‌برد، چرا که چیزی نمی‌دانم. می‌توانم این مهمان‌خانه را چون زندان ببینم، چرا که به ناچار باید در آن به انتظار بنشینم. هم‌چنین می‌توانم محل سرور بدانمش، چرا که در آن به انسان‌های دیگری بر می‌خورم. به هر جهت نه ناشکیبایم و نه معمولی. من انعطاف آن‌هایی را که خود را در اتاق حبس می‌کنند و خواب‌آلود روی تخت می‌غلطند و با بی‌خوابی انتظار می‌کشند، به خودشان وا می‌گذارم و نیز کار آن‌هایی را که در سالن‌ها سرگرم گفت‌وگویند و موسیقی و صدای آکنده از هیجان‌شان در من نفوذ می‌کند به خودشان وا می‌نهم. کنار در می‌نشینم و چشم‌ها و گوش‌هایم را با رنگ و نوای مزارع سیراب می‌کنم و آهسته و تنها برای خود آواز سر می‌دهم و به هنگام انتظار ترانه‌های نا مفهومی می‌سازم.
شب برای همه از راه خواهد رسید. با کالسکه هم خواهد آمد. از نسیمی که بر من می‌وزد لذت می‌برم، و روحی به من ارزانی شده، تا لذت ببرم. دیگر سؤال نمی‌کنم و به جست‌وجو دل نمی‌دهم. آن‌چه که در کتاب شعر نوشته و از خود به جای می‌گذارم، اگر روزی دیگران مطالعه کردند و باعث مشغولیت سفرشان شد، مفید است. اگر شما آن را نخوانید و مشغول نشوید باز هم مفید است.
فرناندو پسوا
برگردان: جاهد جهان‌شاهی
مطلب برگرفته از«کتاب دل واپسی فرناندو سوارز کمک حسابدار» است.
منبع : پایگاه اطلاع‌رسانی دیباچه


همچنین مشاهده کنید