سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا


رقص گندم


رقص گندم
زن جوان چارقدش را بست و لچک را روی سرش محکم کرد و گفت : باید از اینجا برویم ، باید برویم یک جای دیگر ، همه یک جوری نگاهمان می کنند ، انگار گناه کبیره کردیم ، فکر می کنند رفتیم هرچی پول و پله داشتیم خوردیم و آمدیم سربارشان باشیم ، نمی دانند سرت کلاه رفته و هر چی داشتیم به باد رفته است ...
بغض غریبی گلویش را می فشرد ، با گوشه چارقد سفیدش نم چشمان سیاهش را گرفت و به کاهگل دیوار خیره شد . مرد دهاتی شال کمرش را سفت کرد و شلوارش گشاد و سفیدش را تکاند و رو به دیوار گفت :
کجا برویم ؟ کجا بهتر از اینجا ؟ همه دوست و آشنا و همولایتی اند ، تو هم دختر حاج بیدالله مالکی بودی ، بخاطر حرمت پدرهامان هم که شده احتراممان را نگه می دارند .
آفتاب روشنی نصف دیوار کوتاه را رنگ زده بود . باد گرمی می زد زیر خار و خاشاک حیاط ، آسمان فیروزه ای بود و فصل گندم رسیده بود .
زن از جا برخاست و رفت سمت تنور ، دامن پرچینش موج می زد . و چارقد بلندش تا نزدیکی زمین می رسید . کیسه سفیدی را از کنار تنور گلی برداشت و نگاهش کرد ، موجی از ناامیدی چشمانش را پوشانید .
مرد روی گیوه های کهنه اش خم شده بود . صدایش را بلند کرد و گفت :
گل بانو ! جوال را بردار می رویم خوشه چینی ؟
- چی؟ من بیایم خوشه چینی ؟ بیایم که مردم بگویند دختر حاج بیدالله مالکی و دامادش رفتند پس مانده های مردم را جمع کردند که بریزند تو حلق بچه هایشان ؟ الهی هرگز! دیگران چه می گویند ؟ یک سال توی غربت منت این و آن را کشیدم که حالا بدبخت روزگار باشم ؟ با تو آمدم شهر که زیر نگاه شهری ها خورد و خار شوم ، بعد همین شهری های مادرمرده ، سرت کلاه بگذارند و دستت را خالی کنند که چی بشود ؟ که توی روستای خودم هم منت بکشم . نخیر – یاور – نمی آیم ! خطوط چهره مرد عمیق تر شد .
بین ابروهایش گره خورد . شبیه پیرمردها شد . سپس به گوشه حیاط رفت و از داخل فرغون یک جوال بزرگ برداشت و آمد نزدیک گل بانو :
- گل بانو جان، فقط همین یک دفعه به خاطر حمزه ، بچه آب و غذا می خواهد ، نمی خواهد ؟
وگل بانو انگارسنگین ترین بار دنیا را روی دوشش گذاشته بودند به یاد پسرش حمزه افتاد که توی کوچه تیله بازی می کرد . نگاهش روی تنور خاموش ، خشک شده بود . و یک لحظه خودش را تسلیم روزگار کرد .
جوال را گرفت و قبول کرد که با یاور به خوشه چینی برود . اما این برایش سنگین تراز خورده فرمایشات شهری هایی بود که برایشان کار می کردند .
از در که خارج شدند باد وزیدن گرفته بود و کاه های طلایی را بر سر خانه های کاهگلی می ریخت ، پشته های کاه به هوا می رفتند و بوی نان وتنور توی کوچه های روستا می پیچید .
گل بانو چند قدم عقب تر از یاور می آمد و از پشت سر هیکل رشید شوهرش را می نگریست که اینگونه شکسته می شد ...
انگار دیوارها زیر نور طلایی کیف می کردند و آسمان آبی فیروزه ای رقص کفترهای سینه سرخ را به تماشا نشسته بود .
باغ ها با دیوارها ی کوتاه همه سرمایه خود را به تماشا گذاشته بودند ؛ درختان توتِ تنومند و انارهای بدون میوه . انگار غیر از یاور و گل بانو کس دیگری جوال به دست برای خوشه چینی نمی رفت ، انگار همه ارباب بودند وآن دو رعیت ! کوچه ها خلوت بود اما قاطری چموش فرار می کرد و کودکان برهنه پا از پشت سر دنبالشان می کردند و سنگ می زدند و فریاد می کشیدند .
از لابه لای باد صدای ساز و دهل می آمد ، انگار مردی با تمام وجود در ساز می دمید و مردی دیگر با تمام قدرت بر دهل می کوبید .
یاور که انگار آشناترین صدای دنیا را شنیده بود ، برگشت و در چشمان خسته همسرش نگریست ؛ گل بانو هم از صدای ساز و دهل دگرگون شده بود . صدایی که روح و جانشان با زیر و بم و سوز و گدازش عجین شده بود . صدایی که برایشان شادترین موسیقی دنیا بود و بوی جشن و عروسی می داد و یاور آنچنان به وجد آمده بود که ایستاد ورو به گل بانو گفت :
حتماٌ عروسیه ! اما چرا ما را دعوت نکردند؟
- نه عروسی نیست ! یه چیز دیگه است ، صدایش دوره اگه عروسی بود از توی ده می آمد .
کمی دیگر که رفتند از ده خارج شده بودند و صدا نزدیکتر می شد . پیرمرد لاغری را دیدند که سوار بر الاغش از ده بیرون می رفت . گل بانو صدایش زد :
- آهای مش نعمت کجا می روی .
پیرمرد که صدا برایش آشنا بود برگشت و چشمان کم نورش را تنگ تر کرد و گل بانو و یاور را شناخت .
سرش را تکان داد و گفت : هی هی هی دختر حاج بیدالله ! تویی ؟ توهم یاوری نه ؟!
- ها خودمانیم ، نگفتی کجا می روی مش نعمت .
- گل محمد گفته بود که شما برگشتید از شهر ، گفت که سرتان به سنگ خورده ، گفت که هوای شهر با شما نساخته باورم نشد ، باید باور می کردم ، اصلاٌ ما دهاتی ها هر جور هم که باشیم با آب و هوای شهر نمی سازیم حتماٌ شما دارید می روید سر زمین حاج براتعلی !
ازچهره آفتاب سوخته پیرمرد می شد فهمید که همه عمرش را سر زمین های پنبه و گندم و جو گذرانده است ، وقتی حرف می زد گوشه چشمانش پراز چین می شد . انگار می خندید و حرف می زد ، بخاطر همین هر چی که می گفت کسی را دلگیر نمی کرد .
مش نعمت از الاغش پیاده می شود ، کمرش از سال گذشته خم تر شده اما هنوزهم جان کارکردن دارد ، با یاور و گل بانو همراه می شود .
یاور می پرسد : هنوز هم تار می زنی ؟
مش نعمت با پشت دست زمختش عرق پیشانی اش را پاک می کند و می گوید : هی هی هی یادش بخیر . یاد ایامی که در گلشن فغانی د اشتیم ... از وقتی که تارم شکست دیگر نرفتم پی تار ، انگشتانم تیر می کشد ، از وقتی که یادم می آید تار می زنم . بخاطرهمین است انگشتانم درد می کنند . باد صدای ساز و دهل را آشکارا به گوش هر سه نفرشان می ریزد . از کنار مزرعه های درو شده گندم که می گذرند آخرین اشعه های آفتاب را می بینند که مثل گرد طلا روی پشته های گندم برق می زنند .
گل بانو ساکت و آرام به گندم زار و سیاهی ای که از دور به چشم می خورد نگاه می کرد . پیرمرد که هنوز در فکر تار است با سر به کله سیاهی که از دور پیدا شده است اشاره می کند و می گوید :
این صدای ساز و دهل یعقوب و یوسف است . برادرهای با مروتی اند ببین با چه شوری می زنند . هی هی هی !
یاور خواست بپرسد چرا می زنند ؟ که گل بانو انگار چیزی یافته باشد گفت :
- ها یادم آمد ، فهمیدم ، رقص گندم است . مگر نه مش نعمت ؟
- ها دخترکم رقص گندم است .
و یاور به صرافت می افتد که : کاش حمزه را هم آورده بودیم ، معلوم نیست با بچه ها کجا رفتند ، و گل بانو قدم هایش را کندتر کرد و پشت سرش را نگاه کرد و گفت : نکند بچه ها اذیتش کنند .
نزدیک مزرعه براتعلی که رسیدند سر و صدای ساز و دهل خیلی زیاد بود .
همه آمده بودند ، حتی زن ها با چارقد و جِلِد های کوتاهشان و دامن های پرچینی که پاک و مقدس بود .
مردها با لباسهای محلی و لنگوته های سفید می رقصیدند ، چرخ می زدند و دستمال های سیاهی که به شال کمرشان بسته بودند روی دامن های کوتاه شان به رقص می آمد .
مرد و زن همه و همه با دیدن یاور و گل بانو به پیشوازشان رفتند ، مردها یاور را به جمع شان بردند و به رقص وا داشتند .
زن ها دور گل بانو حلقه زدند و خوش آمد گفتند ، یعقوب و یوسف عاشقانه ساز و دهل می زدند و مردها به پاس رحمت خداوند رقص گندم به جای می آوردند و زن ها کنار پشته های زرین گندم پای کوبی مستانه مردانشان را به تماشا نشستند .
چشم گل بانو گرچه پراز شبنم اشک شده بود اما چهره خندان حمزه – پسرش – را بین پسرهای دیگر که به جشن آمده بودند تشخیص داد .
خورشید پشت کوه های خاکستری مغرب پنهان شده بود و انعکاس رقص گندم در چشمان آسمان همچون برق چشمان خوشه چین ها بود .
نبی الله ابراهیمی
منبع : لوح


همچنین مشاهده کنید