جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا


من و سهراب شایگان


من و سهراب شایگان
رو به سپیدارهای ممتد به رودخانه ایستاده بود و همان‌طور كه دست‌هایش را در جیب برده بود، باد با موهایش بازی می‌كرد. عینكی كه به چشم گذاشته بود او را پیرتر نشان می‌داد و خودش هم، همین را می‌خواست. نمی‌دانم كی و چه زمان با او آشنا شدم، اما به‌طور دقیق دوستی هر دومان را با شخص ثانی به‌خاطر دارم. دوستی سهراب شایگان با شخص ثانی بسیار قدیمی‌تر و عمیق‌تر از دوستی من با شخص ثانی بود.
سهراب مرد دوستی‌های موقتی بود. غروب یك روز سرد پاییزی بود كه به طرف شخص ثانی رفت و خودش را با لبخندی شیطنت‌آمیز و بازیگوشانه معرفی كرد. شخص ثانی یك تار موی یك‌دست سیاهش را روی صورت همچون قرص ماهش انداخته بود و زیر لب شعری از یك شاعره آلمانی را زمزمه می‌كرد. بعد از یك گپ دوستانه، وقتی سهراب او را به یك ضیافت شام دعوت كرد، شخص ثانی برای بازیگوشی هم كه شده با رقبت هرچه تمام‌تر آن را پذیرفت. شخص ثانی از آن دسته اشخاصی بود كه نمی‌شد، به راحتی او را بشناسی.
در واقع سهل و ممتنع بود. با نگاهی زیرچشمی و مرموز به من، دعوت سهراب را قبول كرد. و این برای من مشكلی بود در حد كابوس‌های ناگشودنی شبانه. بعد از مدتی رفت و آمد با سهراب این من بودم كه عاشقش شدم. با تمام بار معنایی و متعهدانه آن و او هرگز این را نفهمید. بر خلاف من، سهراب مثل شخص ثانی تنها در فكر شیطنت و بازیگوشی بود. سر میز شام ، مبحث درگرفته بین آن‌ها شكلات و تعمیم آن به دیگر لذایذ زندگی بود.
شخص ثانی همان‌طور كه به حرف‌های سهراب گوش می‌داد، سرش را چرخاند و نگاهی رخنه‌كننده به من انداخت. بی‌اختیار از مضرات شكلات بر قلب و عروق گفتم. سهراب رو به من كرد و خواهش كرد، اجازه بدهم كارش را با موفقیت تمام بكند. من رو به امتداد سپیدارهای كنار رودخانه می‌ایستادم و به شخص ثانی فكر می‌كردم اما سهراب هر لحظه و هرجا در فكر دیگری بود. روزش را با تعویض رفقای جدید آغاز می‌كرد. با انگشت سبابه خورشید در حال غروب را نشانه رفتم و گفتم:«می‌دونی این منو یاد كی می‌اندازه؟» سهراب به رهگذران كنار خیابان نگاهی شیطنت‌آمیز انداخت و گفت:«آره، این منو یاد شخص ثانی می‌اندازه.»
بی‌آن‌كه خودش بداند چه‌قدر دوستش دارم و یا سهراب بویی از این ماجرا ببرد آرام آرام سرم را گذاشتم روی شانهٔ شخص ثانی. من شانه‌هایش را می‌خواستم و او از سر بازیگوشی، سهراب را می‌طلبید. چشمایم را كه باز كردم جاخوردم. از جا پریدم و حالت تهوع شدید تمام روحم را گرفته بود. دستم را كشیدم روی گونه‌های نقره‌ای او و به صورتش نزدیك شدم. سهراب داشت زیر لب از لوركا می‌خواند:«سیب! میوه شهوت! ابوالهول گناه!»
همان‌طور كه رو به سپیدارهای ممتد رودخانه ایستاده بودم، و در فكری لاینحل فرو رفته بودم، احساس كردم كسی به شانه‌ام زد. برگشتم ، شخص ثانی با همان لبخند همیشگی روبه‌رویم ایستاده بود. با كنجكاوی پرسید كه من كی هستم.
ـ من؟ خوب من سهراب شایگانم دیگه!
خندیدم و این بار فهمید كه دروغ می‌گویم. باد در چادر سیاهش ول وله برپا كرده بود. پرنسسی را می‌مانست، ایستاده بر اقلیم بی‌زمانی، كه جاودانگی را با ابروهای قوسی و چشم‌های سیاه شبگون، برایم به هدیده آورده بود.
اولین‌بار كه دیدمش جلو رفتم و گفتم:«سلام! من سهراب شایگانم و شما…؟» به راحتی دعوتم را برای ضیافت شام قبول كرد. كادویی برایش شكلات ناب سوییسی آورده. روبه‌رویم نشسته، با موهای یك‌دست سیاهش، قرص ماهی را در حصار آبشار تاریكی، به هنرنمایی گذاشته بود. می‌دانستم او هم اهل خیانت است. درست مثل خودم. برای همین می‌خواستم حالش را بگیرم تا بفهمد چند پیراهن بیش‌تر از او پاره كردم. اما راوی داستان از این كه می‌خواستم سر او را شیره بمالم به شدت عصبانی شد. چشم‌غره‌ای رفت و غم عشقی كهن‌سال در چروك دور چشم‌هایش به خوبی نمایان شد. درست نمی‌دانم كه چه‌وقت در فكر شخص ثانی رفته بود ولی به خوبی می‌شد فرو ریختنش را به وقت شیطنت‌های من دید.
ـ چه‌قدر دوستش داشت!
ـ آقا! شما كی هستید؟
آخ كه چه‌قدر دلم می‌خواست از خودم بگویم. از دردهایم، از رنجم در دیدارهای هرروزش با سهراب و از عشقم به او. نگاه كنجكاوش را با لبخندی از سر رضایت از سؤالش، پاسخ دادم.
ـ منو هیچ‌وقت نمی‌شناسی!
من و سهراب شایگان رودرروی سپیدارهای ممتد رودخانه ایستاده بودیم و به غروب دل‌انگیز یك روز پاییزی نگاه می‌كردیم. رنگ سرخ و سبز در امواج كوچك رودخانه به‌هم تنیده بودند. شخص ثانی آن سوی رودخانه ایستاده بود و به ما نگاه می‌كرد. باد در چادر و مانتویش ول وله برپا كرده بود. مه جلو دیدش را گرفته بود و من و سهراب شایگان را از هم تشخیص نمی‌داد.
محمد سمندری
منبع : پایگاه اطلاع‌رسانی دیباچه


همچنین مشاهده کنید