جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا


محیط بان


محیط بان
توقع دارید با آن که این حریم مقدس را نادیده می گیرد چگونه رفتار کنم؟ آن که به رغم تمام اخطارها و هشدارها پایش را به این طرف زنجیر گذاشته و خاک این سرزمین را آلوده کرده. آیا مستحق چنان سرنوشتی نیست؟
ما انسان ها قوانینی برای خود داریم. من هرگز در چند و چون آنها کندوکاو نمی کنم. اندیشه خود را در راه های ابلهانه یی چون پرسش و پاسخ، تتبع، کنجکاوی های ابلهانه فلسفی یا منطق آزار نمی دهم. این قوانین از هرجا که آمده برایم مقدس است. نه، نه. من آدم خشک و جزمی نیستم. فرض می کنیم استدلال شما درست باشد و این قوانین زمینی است. فرض می کنیم گذشت سال ها، بدان ها تقدس بخشیده. آیا باید با روش های سخیفی چون استدلال و استقرا در چند و چون آنها شک کنیم؟
انتظار ندارم سخنان مرا درک کنید. آفت کندوکاو، این موریانه موذی فکر انسان را در طول قرن ها آلوده، هرگونه می خواهید سخنان مرا تفسیر کنید، مرا از قضاوت شما چه باک. من پاسدار سرزمینی هستم که به من سپرده شده، میراثی از گذشتگان که متعلق به مردمان حال نیست، باید به آیندگان سپرده شود. این وظیفه، روزی که به یادم نیست کی بود، به من سپرده شد. از طرف کی؟ چه اهمیتی دارد. اصلاً به شما چه ربطی دارد؟
نه، عصبانی نشدم. فایده این وظیفه چیست؟ هان. این دیگر از دایره تعقل ما بیرون است. نه، وقت شما را با استدلال های کودکانه نمی گیرم. اما اینکه این آب و خاک و گیاهان و جانوران کمیاب چه اهمیتی در چرخه حیات من و شما دارند؟ چه فایده. اگر در فواید پوشش گیاهان نایاب سخن بگویم، خواهید گفت کندن یکی دو بوته و گل چگونه روند تکامل جهان را به تعویق می اندازد و اگر مهمات جانوران نایاب این محدوده را برشمارم خواهید گفت، جان یک جاندار ولو نایاب، در برابر جان یک انسان چه اهمیت دارد.
و من خواهم گفت آنچه اهمیت دارد، شکستن این حریم است که بلایا همه از اینجا آغاز می شود. وقتی قانون شکسته می شود انگار حریم جان همه آدم ها شکسته شده... برای من استدلال نکنید که نهایت سرنوشت قانون به کجا می رسد و قانون به نفع چه کسانی است و تنها نخبگان از آن بهره می برند... من این استدلال ها را بسیار شنیده ام و به شما اطمینان می دهم کوچک ترین تزلزلی در اعتقادم به وجود نیامده.
اما پاسخ شما؛ چند و چون در این باب اصلاً در حد هیچ انسانی نیست. به شما اطمینان می دهم در آینده نیز چنین خواهد بود و شما باز هم ناظر صحنه هایی از آن قبیل که روح حساس و حقیر شما را به درد آورد خواهید بود. باز هم جسدی با تن سوراخ و سری متلاشی پیش روی من و شما قرار خواهد گرفت و شیون و زاری کودکان و همسر یک انسان، یک انسان بی گناه نه؟ این طور می پندارید؟ یک انسان شریف که برای سیر کردن شکم زن و فرزندان خود متوسل به قانون شکنی شده پیش روی ما بر خاک می افتد. نگویید که اشکم جاری شد.
این استدلال شماست شما آدم های حقیر اهل سفسطه که اهمیت جاودانی قانون را درنمی یابید. به شما می گویم نه، من ذره یی از این قانون تخطی نمی کنم مبادا نظم کائنات بر هم خورد. کسی که جرات کند پا از آن زنجیر به این سو بگذارد آماج گلوله های مرگبار من است. تفنگ من شکاری نیست. فشنگ های آن برای ویران کردن کنام درندگان است حتی می تواند خودرویی سنگین را به آتش کشد.
اکنون هم، شرح این ماجرا برای اقناع شما نیست یا دفاع از خود. سندی است برای آینده یی دور. ماجرایم را شرح می دهم تا روح عظیم قانون آن را درک کند. گوش کنید؛
من هر روز با طلوع ستاره سحری چشم باز می کنم. آن هنگام که شما در بستر گرم و نرمتان هنوز در خوابید. هنوز سرمای صبحگاهی آزارنده است اما چه باک، اعتقاد به قانون تن مرا آبداده کرده، از بستر سخت خود برمی خیزم. پا بر علف های شبنم زده می گذارم. تنفس عمیق و به دفعات، روح مرا بیدار می کند و حرکاتی سخت عضلاتم را.
از این روست که اندامی به نیرو دارم. پس آنگاه در چشمه یی فرو می روم. تحمل سرمای آب این چشمه در آن ساعات، خارج از توان شماست. نخست تا قوزک پا سپس تا زانو، بعد تا شکم در آب می ایستم و با دو دست آرام آرام آب را بر سر و تنم می ریزم. دست آخر سر در آب فرو می برم. اکنون سکوت و بی کرانگی است و من که در اعماق بی کران جهان خویش فرو رفته ام، با نیرویی که از دل تاریکی می جوشد، سرشار می شوم و چون سر برمی آورم سرشار از حیات روزی نو را آغاز می کنم. تنم را با برگ و علف گیاهان به دقت مالش می دهم و خشک می کنم.
لباس ها را تکه تکه بر تن می کنم. نیم تنه، شلوار، فانسقه، پوتین ها، قطب نما، کارد شکاری، فشنگ ها و کتابچه مقررات که همیشه همراه دارم. این کتابچه برای نمایشی است که در لحظات واپسین از تماشای آن لذت می برم؛ بیرون کشیدن آن از جیب و در حالی که نگاهم به سویی دیگر است، تکان دادن آن در برابر چشمان مجرمی که به دام افتاده و هنوز از سرنوشت خود آگاه نیست و به استدلال هایی معیوب متوسل می شود.
درست هنگامی از چشمه دور می شوم که نخستین شعاع خورشید از ستیغ کوه بیرون زده و ستارگان ناپدید شده اند و پرندگان در جست وجوی دانه برآمده اند و من سیر روزانه را در این دره حفاظت شده آغاز می کنم.
نخست سری به رستنگاه طبیعی گیاهان می زنم. گیاهان دارویی که اکسیر حیاتند و در هیچ شفاخانه یی به هم نمی رسد.
این علفزار خاصیتی دیگر نیز دارد. در ابتدای منطقه حفاظت شده واقع است و به دلیل رطوبت زیاد خاک جای پای هر قانون شکنی را در خود حفظ می کند. تعقیب مجرمین از این نقطه به سادگی آغاز می شود.
بعد سری به تالاب ماهی ها می زنم، جایی که جویبار و نهرهای بسیاری در آن می ریزد. در این تالاب، نژادی از کمیاب ترین ماهی های جهان که گوشتی بسیار لذیذ دارند به زاد و ولد مشغولند. مناظر طبیعی این تالاب بی نظیر است. افسوس که آدمیان لیاقت درک این زیبایی ها را ندارند و برای همین از ورود به این گستره منع شده اند.
از تالاب ماهی ها، راهپیمایی طولانی به سمت انتهای آبگیر آغاز می شود. این کار نیمی از روز مرا به خود اختصاص می دهد. از زیر کوه های برف گرفته می گذرم. در این حال گاه و بیگاه با دوربین، اطراف را به دقت وارسی می کنم. تماشای قله های برف گرفته مرا بیش از پیش به حقارت آدمیان واقف می کند.
در انتهای تالاب، به جویبارهایی می رسم که از کوه سرازیر می شوند. این جویبارها، محل تخم گذاری ماهی هاست. در فصلی معین، ماهیان کمیاب، راهی دراز را در جهت خلاف جریان رودخانه می پیمایند و خود را به جویبارها می رسانند. تقلای این ماهی ها برای بالا پریدن از سنگلاخ ها و آبشارها با پرش های دیوانه وارشان تماشایی است.
در ابتدای دامنه برکه کوچکی است که هزاران ماهی در آخرین لحظات حیات در آن جمع می شوند و با تکان های شورانه سری که به اندام های خود می دهند، تخم ها را از بدن خود خارج می کنند و بعد در حالت خلسه فرو می روند تا به خواب مرگ فرو روند. وضعیت آنها در این حالت بی شباهت به بلاهت آدمی به هنگام عشق ورزیدن نیست. موجودی که غرق سرمستی است و در عین حال طعمه نیستی.
در بعضی نقاط این جویبار، دریچه هایی تعبیه کرده ام تا از ورود بیش از حد ماهیان برای تخم ریزی جلوگیری کنم. زاد و ولد این سردتنان تا حدی مجاز است که نسل آنها از میان نرود. زیرا قصد تکثیر آنها در میان نیست... البته به خود اجازه می دهم از این نعمات زمینی بهره گیرم. زیرا سال ها مرارت من برای حفظ این سرزمین مرا برحق می کند. باقی ماهی ها یا طعمه پرندگان شکاری می شوند یا در کنار برکه می پوسند. نیم روز آتشی برمی افروزم و چند ماهی درشت تر را روی آتش بریان می کنم. غذا خوردن برای من، وسیله یی برای پر کردن شکم نیست، نوعی مراسم تناول القربان است.
بعد از غذا بر روی علف ها می آسایم. این نیز مراسمی دیگر است. انتقال نیروی نهفته در زمین به اعضای بدن. بعد از استراحتی کوتاه از جا برمی خیزم. این بار مسیر طولانی تری در پیش دارم. باید خود را قبل از غروب به نخجیرگاه برسانم. لزومی نمی بینم جزئیات مناظر طبیعی این منطقه را توصیف کنم. تماشای گله های کل و آهو که همراه بره های خود به چرا مشغولند به راستی زیباست.
تفحص در این منطقه البته دقیق تر است زیرا وسوسه شکار در این منطقه از منطقه صید ماهی بیشتر است. در پایان این بازدید گاه بره آهویی را برای شام شبانه صید می کنم. به جز سیر کردن شکم انگیزه دیگری نیز برای این صید در میان است. از آنجا که در این منطقه حفاظت شده جانور درنده یی پیدا نمی شود، ناچارم نقش جانور درنده را نیز خود برعهده گیرم. تا پستانداران را به تحرک وادارم. تحرک برای بقای نسل آنها لازم است. لازم است این بهشت با اندکی هراس همراه باشد. گوشت شکار را بر روی آتش بریان می کنم. به اندازه کافی می خورم و بقیه را در نقطه یی پنهان می کنم و به اقامتگاه خود بازمی گردم.
اگر آدمیان دست از تخطی بردارند این است زندگی مالوف سال های من. بی کوچک ترین تغییری. اما افسوس که کنجکاوی، خباثت، شرارت و هرج و مرج جزیی از وجود هر انسانی است. پس مکرر نظم این جهان در هم شکسته می شود و من ناچارم به راست کردن کجی ها.
روزی را مثال می زنم که از سپیده دم در انتظار آنم. حس درونی ام از آن هنگام که در چشمه برفاب فرو می روم به من خبر می دهد که امروز واقعه یی در پیش است - البته اعتراف کنم گاه این واقعه بدون احساس شهودی رخ می دهد - بی خیال در میان علف ها قدم می زنم که درجا خشکم می زند، لبخندی محو بر چهره ام ظاهر می شود. رد پاهایی بر خاک مرطوب، خوب پس یاغی بینوا پا به سرزمین ممنوعه گذاشته.
زانو می زنم و جای پا را با دست امتحان می کنم. از عمق فرورفتگی، جا جای عاج کف کفش. خشک بودن یا میزان رطوبتی که در این فرورفتگی جمع شده. حتی می توانم خصوصیات جسمانی و اخلاقی صاحب کفش را نیز حدس بزنم. این که چه وزنی دارد و احتمالاً سن و سال او و شتاب یا آرامش روحی اش... بگذارید برایتان بگویم که پیچیدگی روح انسان قصه یی بیش نیست. آدم های این جهان را می توان به حد غرایز تنزل داد و بر حسب غرایز در چند مقوله جا داد. بعد نوبت تعیین مسیر او می رسد. تصمیم باتزلزل او نیز در همان گام های اول مشخص می شود. این که گام ها مسیر معینی را دنبال می کنند یا سرگردان به این سو و آن سو می چرخند همه برای من پرمعنا است.
حال بازی موش و گربه آغاز شده و من از این بازی لذت می برم. دوست دارم این بازی هر چه بیشتر به درازا کشد. کسی مثل حشره به دام این تارهای تنیده افتاده، تارها را به لرزه درآورده و من باید در این نظم هندسی آرام آرام پیش بروم. حتی او را از وجود خود باخبر می کنم. بی هیچ شتابی او را محصور می کنم. او سرانجام در دام من است.
اعترافی دیگر می کنم، این نظم تماماً از پیش تعیین شده، حتی آن علائم هشداردهنده، موانع، زنجیرها، دروازه های نگهبانی، نوعی وسیله است برای کشاندن آن یاغی به این بهشت گمشده. آن وسوسه ازلی را از ناخودآگاه هر انسانی بیرون می کشد که از میوه ممنوعه بچیند. اما سرانجام این گناه دانایی تلخی است همراه با عقوبت مکافات و مرگ و در موارد معدودی بخشش ظاهری، بخششی که در نهایت مجازات است.
یک بار خانواده یی را در کنار تالاب به دام انداختم. با خودروی مجلل صحرایی شان خود را به این منطقه رسانده و گویی بر سر میراث اجدادی خود نشسته باشند، حریصانه با هر وسیله ممکن، ماهی می گرفتند. بچه ها با سبد، پدر و مادر که به ظاهر آدم هایی بودند با شخصیت ممتاز - هر دو پزشک بودند - با ملحفه، پاچه های شلوارشان را بالا زده و وارد نهر شده بودند و چنان هیجان و جست و خیزی نشان می دادند گویی مشغول چپاول گنجی هستند.
چند دقیقه یی در بحر رفتار آنها فرو رفتم، بعد پیش رفتم. با دیدن من از حرکت بازماندند. لابد از شکل و شمایلم حدس زدند که هستم. بچه ها مبهوت ماندند، اما بزرگ ترها زود جسارت اجتماعی شان را که زاییده طبقه شان بود بازیافتند. پدر خانواده سری به حالت استفهام تکان داد که یعنی چه می خواهم و اینجا چه کار دارم یا چرا مزاحم تفریح آنها شده ام.
چند لحظه باز هم به او نگریستم، آرام گفتم؛ «می دانید شکار و صید در این منطقه ممنوع است؟» شانه بالا انداخت؛ «من جواز دارم.»گفتم؛ «حتماً دارید که این همه ماهی صید کرده اید.» به سبد پر از ماهی اشاره کردم. «می توانی لطفاً آن را به من نشان دهی.»
مرد دست در جیب جلیقه شکاری اش کرد. معلوم بود از قبل فکر این لحظه را کرده است، چنین است رفتار اهل تفکر. اما تفکر آنها در برابر منطق ما لحظه یی بیش دوام نمی آورد. تاریخ جواز و مهر آن و تمام نکات دیگر همه درست بود، جز یک نکته؛ هیچ مجوزی در این دره سندیت نداشت. هیچ مقام ذی صلاحیتی قدرت صدور مجوز شکار در این دره را نداشت. بی اختیار خنده ام گرفت. آن را پاره کردم و به زمین ریختم.
«به چه حقی مجوز قانونی ما را پاره می کنید؟»
نخواستم بگویم من خود قانونم و بالاتر از این ورق پاره ها. صبر کردم تا اندک اندک در قعر تله فرو روند. باید آنها را عصبانی می کردم.
گفتم؛ «برای آن پاره کردم که از نظر من ارزشی ندارد.» و آرام تر گفتم؛ «باید همراه من بیایید، ماهی ها را هم دوباره در آب بریزید.»
آرامش من جسارت او را بیشتر کرد. نگاهی به خانواده خود کرد، پوزخندی زد؛ «حضرت آقا، خیلی از خودتان راضی هستید. اگر نکنیم چه؟»
«مجبورتان می کنم.»
مرد قدمی جلو آمد، زن حالت بازدارنده داشت، شاید ترجیح می داد از خشونت اجتناب کنند. اما مرد دستش را بالا برد تا خود ابتکار عمل را در دست داشته باشد؛ «مردک، می دانی من کی هستم؟»
«هر که هستید، اهمیتی ندارد، باید با من بیایید.»
مرد مشت هایش را گره کرد؛ «می توانی مرا مجبور کنی؟»
چند لحظه فکر کردم مدارا فضیلت نیست. بعد نگاهی به انتهای دره کردم و به آسمان. باد در گوش هایم هوهو می کرد...
ساعتی بعد او تا گردن در خاک فرو رفته بود. زن و فرزندان دست بسته اش التماس می کردند تا به آنها رحم کنم. چرخ های خودرو را با شتاب تا چند وجبی سر مرد پیش رانده و همان جا توقف کرده بودم.
این بخشش حقارت بار، برای همه عمر او کافی بود. بعد از خودروی شان پیاده شدم و به زن گفتم هر چه زودتر گورشان را از این منطقه گم کنند.
مورد دیگری را به یاد می آورم. پروفسور گیاه شناسی که ماجرایش از استثنائات بود. مقصران عمده اکثراً به سراغ نخجیرگاه می روند. یک پازن چندصدکیلویی، یک گوزن تنومند، ضیافتی را کفایت می کند. از حس کامیابی آن بگذریم.
صید سبدی ماهی نیز برای کسانی است که شکاری آسان تر را ترجیح می دهند. اما این پروفسور کهنسال از کشتن حیوانات نفرت داشت. از آن نوع آدم های احساساتی و عاشق طبیعتی که با هر حادثه یی رمانتیک اشک در چشم می آورند و از این نوع مزخرفات. اینها را خودش برایم گفت، پیش از آنکه قلبش از حرکت باز ایستد.
برای نمونه برداری از گیاهان کمیاب به این دره آمده بود. گفتم که کندن حتی تکه یی برگ نیز مجازات سنگینی دارد - او توبره یی از گیاهان پر کرده بود - بهت زده شد. شروع به استدلال کرد که این نمونه ها را برای بررسی های ژنتیکی کنده، وقتی توبره اش را باز کردم پر بود از سبزی های صحرایی، سیرک و والک، خندید و با لحنی دلقک وارانه درصدد رفع و رجوع برآمد. این یکی را برای هضم غذا کنده ام، آن یکی را برای چاشنی خوراک ها.
گلوله یی درست بغل گوشش شلیک کردم. خیال داشتم بگویم این یکی را برای اخطار شلیک کرده ام و گلوله دوم را برای هضم غذایت شلیک می کنم. چند بار پلک زد و بعد مثل یک تکه خمیر روی زمین وارفت، مرده بود. خیال کشتن او را نداشتم؛ اما انگار قلبش بیش از حد ظریف بود و مرد... من چه باید می کردم؟ همان جا رهایش کردم و رفتم. هنوز هم بقایای جسدش میان علف ها باقی مانده.
اما... خاطره بدی نیز... در گوشه ذهنم دارم. همیشه مرا... می آزارد. آن پسرک شرور، خبیث، یک شیطان مجسم بود. کسی که قانون را زیرپا بگذارد چه نام دیگری دارد؟ با آن ظاهر نحیف و حق به جانب... چه کسی فکر می کرد پشت آن چهره لاغر چنان زیرکی را پنهان کرده باشد. لعنتی چه قدرت بدنی داشت. طی این سال ها همیشه به یاد آن تعقیب و گریز آزارنده می افتم. رفتار او تحقیرآمیز بود. یک ولگرد بی سروپا بتواند مرا چنان شکنجه کند؟
برای همین از آدم های اهل کتاب بیزارم. اینها که توبره کتابی بر دوش و یک دنیا تمرد در سر دارند. آن را در حین تعقیب و گریز به جا گذاشت. امتیازی به عمد نصیب من کرد تا مثل آینه دق شکستم را به رخ بکشد. کتاب ها بیشتر منطق، ریاضیات و فلسفه بود. بعدها مثل اشیایی نجس آنها را با احتیاط به دست گرفتم و ورق زدم. علائم و نوشته هایی که هیچ از آنها نمی فهمیدم. برای همین همه را آتش زدم.
تعقیب و گریز او در حقیقت بیست وچهار ساعت طول کشید. دوازده ساعت اول فکر می کردم من در تعقیب او هستم. فکر می کردم او شکار است و من شکارچی، دوازده ساعت دوم یقین داشتم که نقش ها برعکس شده.
مرا در گودالی انداخت، که روی آن را با شاخ و برگ پوشانده بود، تله یی در سر راهم تعبیه کرد که وقتی پایم به آن خورد نزدیک بود تنه درختی بر سرم هوار شود. و بدتر از همه نیمه شب، وقتی فکر می کردم از نفس افتاده اقامتگاه مرا آتش زد، اگر نجنبیده بودم، زنده در آتش می سوختم. صدای قهقهه اش را از درون تاریکی، وقتی هراسان و نیمه برهنه، بیرون دویدم، می شنیدم. از شدت خشم نعره زدم و پا بر زمین کوفتم، اما او بیشتر خندید. به تاریکی شلیک کردم. وسایل ضروری ام را از اقامتگاهم، تکه تکه بیرون کشیدم و بعد نقشه یی طرح کردم.
تا سحر تمام راه های خروجی از دره را با دقت بستم. با طلوع خورشید، وقتی از چشمه بیرون آمدم، اطمینان داشتم که در چنگ من است. ساعت ها در جست وجوی جسد او ناامیدانه به کمینگاه ها سر زدم. هیچ اثری از او پیدا نشد. گریخته بود. روز سوم متوجه جای پای او در میدان مینی شدم، که در مقابل یکی از دروازه ها تعبیه کرده بودم.
هوشمندانه، مسیر را پیدا کرده و گریخته بود. باورنکردنی بود. حیف از آن همه نبوغی که در خدمت شیطان به کار گرفته شده بود. وارفتم. گریخته بود. باورم نمی شد. باید سعی می کردم این خاطره آزارنده را از ذهنم بیرون کنم، اما نتوانستم، برای همین، در تمام شیوه های حفاظتی دره تجدیدنظر کردم، اطمینان دارم که کسانی مثل او باز هم می آیند. شاید این بار دسته جمعی بیایند، او و هم مسلکانش. بنابراین باید آماده باشم تا این ذره شریف به پلیدی ها نیالاید. آن خاطره بد سال ها است که تجدید نشده، اما از آن خاطره تغذیه کرده ام. مصمم شده ام به سختگیری بیشتر در برابر مجرمان.
اکنون بهتر است این خاطره بد را کنار بگذارم و به این دره بیندیشم که می باید برای آیندگانی بماند که لیاقت استفاده از آن را دارند.
به شرح مابقی وقایع روزانه می پردازم. هنگام طلوع ستاره شامگاهی بعد از استحمام در چشمه به اقامتگاه خود بازمی گردم. پاکیزه و خشنودم. من قانون را به انجام رسانده ام. آن قانون ازلی ابدی حفاظت از زیبایی ها. به من چه ارتباطی دارد که در جهان های دور پشت کوه ها، چه می گذرد. اینجا همه چیز آرام است و من این آرامش را به زور تفکر، خشونت خود حفظ کرده ام، چه باک از این که در سرزمین های دیگر چه می گذرد، یا دیگران چه می اندیشند. من وظیفه ام را به درستی انجام داده ام و وجدانی پاک دارم.
رضا جولایی
منبع : روزنامه اعتماد