سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا


تارهای عنکبوتی


تارهای عنکبوتی
تو باید الهه باشی نه ؟
من ... من ...؟! شما...؟
تو منو نمی شناسی ... عوضش من تو رو خیلی خوب می شناسم .
از كجا...؟ شما فامیل مایین ؟
نه ...
از دوستان خانوادگی ....؟
نه خانم ... خیلی به خودتون مطمئن نباشین ... به این سرعت نمی تونین منو بشناسین ...
اگه خودتونو معرفی نكنین گوشی رو می ذارم ...
تو این كار رو نمی كنی ، چون هیچ وقت قلب كسی رو كه تو رو دوست داره نمی شكنی .
زبانم بندآمده بود. تا حالا از كسی این كلمه را نشنیده بودم . به خصوص كه آن شخص یك مرد جوان باشد. حس می كردم ضربان قلبم به سرعت می زند. شك داشتم ... صدای او نرم و آرام و خیلی محجوب و سنگین بود. نه آهنگ صدایش و نه شیوه حرف زدنش به آنهایی كه می شناختمشان نمی خورد.
خواهش می كنم لطفا خودتون رو معرفی كنین و الا...؟
خیلی دوست داری بدونی اسمم چیه ؟ باشه اسمم ، امیره تو كه منو نمی شناسی .
پس شما منو از كجا می شناسین ؟
توی راه مدرسه دیدمت . راحت شدی ؟ چه فرقی می كنه . مهم اینه كه تو با همه دخترای دیگه ای كه من دیدم فرق داری . راستش می خواستم اگه بشه بیشتر ببینمت . لازمه تو هم بیشتر منو بشناسی . آخه واسه چی ؟ من اصلا نمی دونم شما كی هستین ؟ یا شماره تلفن خونه ما رو چطوری گیرآوردین ؟ ولی شما رو به خدا دیگه زنگ نزنین . اگه بابام یا داداش ابوالفضل یا داداش امیر حسین بفهمن ، خونتون پای خودتونه . نگاه كن بنای ناسازگاری دیگه نذار. این قدر هم بهونه نگیر.نمی دانستم چه جوابی باید به او بدهم . اولین باری بود كه یك پسر جوان تلفنی به من ابراز علاقه می كرد و یا درباره ازدواج حرف می زد. تا جایی كه من شنیده بودم این جور حرفها را بزرگترها می زنند. آخه چه جوابی می توانستم به او بدهم !؟
ناگهان صدایی در خانه مثل پتكی بر سرم فرودآمد، دستپاچه شده بودم . ببین من دیگه نمی تونم حرف بزنم . معذرت می خوام . فكر كنم بابامه . باشه من فردا زنگ می زنم ((الهه )).
نه ، نه ...
نترس اگه تو گوشی رو برداشتی حرف می زنم .
اما...
گوشی را با عجله گذاشتم و سعی كردم خودم را به خواب بزنم . روی زمین دراز كشیدم و سرم را روی دستهایم گذاشتم .
الهه ! بابا چرا اینجا خوابیدی ؟ یعنی چه ... الان چه وقت خوابیدنه دختر جون !؟ الهه ...؟
بله ... سلام بابا جون ...
سلام ... مادرت كو؟
مامان و مریم و دخترش رفتن بازار خرید واسه امشب .
مگه امشب چه خبره ...
مگه شما نمی دونین ... زیور خانم و پسرش
می یان اینجا واسه آبجی مریم ...
پدر نگذاشت جمله ام را كامل كنم و با عصبانیت گفت :
مگه من نگفتم پای این زن و پسرش رو به خونه ما باز نكنن . چرا اینا حالیشون نیست . این پسره یه پاش اینجاس یه پاش قشم و كیش ... اصلامعلوم نیست چه كارس . چه جوری اموراتش رو می گذرونه . یه بار دخترمو دستی دستی بدبخت كردم رفت ، بس نیست ؟ مگه اینجا خودشو و بچش از گرسنگی مردن ؟ هنوز یه سال نیست از اون مرتیكه تریاكی طلاق گرفته .بابا خیلی عصبانی بود. آن قدر كه توجهی به دستپاچگی و حال نزار من نداشت . او ظرف چهارسال گذشته ، یعنی درست از وقتی كه داوود(شوهر قبلی آبجی مریم ) به خواستگاری اش آمد .هر وقت یاد ماجرای بدبختی مریم ، دختر زیبا ومحجوب خانه مان می افتد كلافه و عصبی می شود.بابا، در خانواده متدین و متوسطی به دنیا آمده و بزرگ شده و لااقل در امور خیر بروبچه های خانواده كم نگذاشته . فامیل او را به خاطر زبان وقدم خیر در این طور مواقع خیلی قبول دارند،ولی روزگار با او سرناسازگاری داشته چون علی رغم خواستگاران خوبی كه برای ازدواج دختران فامیل و در و همسایه معرفی كرده و تقریبا همه آنها نیز عاقبت به خیر شده اند، اما دو دختربزرگترش شانس نیاوردند. آبجی فخری ، همسرآقا كامران ، تاجر لوازم خانگی شد كه دو سال بعد از ازدواج تازه فهمید شوهرش قبلا زن داشته وبه خاطر بچه دارنشدن او را طلاق داده ، ولی ازآنجایی كه هم زرنگ بود و هم پولدار خوب توانست دختر بزرگ حاج آقا تراب را به چنگ آورد. بابا اصلا از این آقا كامران خوشش نمی آمد. اگر چه كامران زندگی خوب و مرفهی برای خواهرم و دو فرزندش مهیا كرد، اما در باطن هیچ كس به جز ما نمی داند فخری در زندانی به نام خانه كامران روزگار را به سختی می گذراند.
وقتی فخری ازدواج كرد من نه سال بیشترنداشتم ، اما خوب یادم هست كه درست از شبی كه فخری به عنوان عروس به خانه كامران رفت ، یك سال و نیم گذشت تا ما توانستیم او را ببینیم . كامران آدم عجیب و غریبی است . فردای روز عروسی كه همه فامیل در خانه ما منتظر عروس و داماد بودندو مامان و خاله طاهره وزن دایی نیره ، كلی غذا تدارك دیده بودند، ساعت از سه بعدازظهر گذشت و خبری از عروس و داماد نشد. بابا،داداش ابوالفضل را به در خانه كامران فرستاد تا ببیند چرا عروس و داماد مهمانان را منتظرگذاشته اند، اما ابوالفضل هر چه زنگ می زند كسی در را به روی او باز نمی كند. از آنجایی كه خانه كامران بزرگ و دو طبقه بود و در طبقه پایین پدر ومادرش زندگی می كردند، ابوالفضل زنگ خانه آنها را می زند، اما بعد از كلی معطلی مادرشوهر آبجی فخری از آیفون به برادرم می گوید:عروس و داماد برای ماه عسل رفتن شمال ، تا یكی دو هفته هم برنمی گردند.
داداش ابوالفضل عصبانی می پرسه : ((مگه می شه !؟ پس چرا كسی حرفی به ما نزد. كلی مهمان در خانه ما انتظارشان را می كشند))، اما مادرشوهر آبجی فخری با آرامش جواب می دهد كه بی خود مهمان دعوت كرده اید. باید قبلا با پسرم هماهنگ می كردید. تازه قرار نیست بعد از این كه عروس و داماد هم از ماه عسل برگشتن ، به این زودی عروس خانواده اش را ببیند.
داداش ابوالفضل آن روز برافروخته وخشمگین به خانه برگشت و مهمانان بعد از آن كه ناهار روز پاتختی را خوردند بدون آن كه بدانندقضیه چیست به خانه هایشان بازگشتند. آن روز هیچ كدام از اهل خانه ما ناهار نخوردند. دو سه هفته بعد لااقل تا دو ماه ، بابا و داداش ابوالفضل ومامان به هر دری زدند كه فخری را ببینند، اما فخری اجازه نداشت از خانه شوهرش بیرون برود، كسی هم حق نداشت به دیدنش برود. هیچ كس هم جواب درست و حسابی نمی داد. بالاخره بعد از دو ماه مادرشوهر فخری پیغام داد كه بی خود خودتان را به زحمت و دردسر نیندازید، تا عروسمان بچه اولش به دنیا نیاید نمی توانیددخترتان را ببینید.هیچ وقت یادم نمی رود یك چشم مامان اشك بود و یك چشمش خون . یك سال و نیم طول كشید تا ما آبجی فخری و پسر اولش كیوان را دیدیم . از آن روز به بعد هم كمتر از ۶، ۷ ماه ما خواهر و بچه های خواهرمان را ندیدیم . آقا كامران مثلا همه امكانات را برای زن و بچه هایش فراهم كرده ، اما آبجی فخری بدون اجازه كامران و مادرش حق مهمان دعوت كردن و مهمانی رفتن و خرید كردن را ندارد.آبجی مریم هم سه سال بعد از فخری به خانه بخت رفت ، اما افسوس كه شوهرش ، داوود شاگردفرش فروشی كه در دكان پدر خدابیامرزشان با دو برادر بزرگترش مشغول به كار بود، رفته رفته معتاد می شود و كار به جایی می رسد كه از داخل مغازه شان پول می دزدد، و این اتفاق باعث می شود برادران بزرگتر كه به دنبال بهانه ای برای محروم كردن داوود از ارث پدری می گشتند، اورا از مغازه بیرون كنند. آبجی مریم و داوود ودخترشان ریحانه شش ماهی در خانه ما زندگی می كردند ولی هر روز وضع بدتر می شد. بابا مجبور بود لااقل مایحتاج مریم و فرزندش را برآورده كند و پول توجیبی داوود را هم بدهدنتیجه آن كه داوود متاسفانه روز به روز آلوده شد،به طوری كه بابا كارد به استخوانش رسید و مریم با بخشیدن مهریه و گرفتن حضانت ریحانه از او جداشد. الان یك سالی هست كه از آن ماجرا می گذرد. مریم فقط دو سال زندگی مشترك داشت كه به قول خودش چیزی از آن نفهمیده است .
وقتی رنج دو خواهرم را مرور می كنم ، از ترس بر خود می لرزم ، اما من نیز در خانه پدری هیچ عاقبت خوشی برای خودم متصور نیستم . بابا سعی دارد تمام سختگیری هایی را كه برای دو دختر بزرگش به كار نبسته ، برای من به اجرا درآورد. ازهمه بدتر آن كه چون آبجی فخری درسش خیلی خوب بود، ولی بابا بر اثر ساده لوحی و به خاطر درنظر گرفتن بعضی از رسومات قدیمی اصرار داشت دختر باید زودتر به خانه بخت برود،
حالا كه تیرش به سنگ خورده ، می خواهد به زورمرا به دانشگاه بفرستد. وضع زندگی ما بد نیست اما نان خور زیاد است ;از یك طرف آبجی مریم و دخترش و از طرف دیگر مخارج سنگین دانشگاه داداش امیر حسین واز طرفی هم خرج سنگین تر مدرسه غیرانتفاعی من . بابا یك كارگر فنی بود كه یك سال پیش بازنشسته شد، ولی به خاطر آن كه خود را پیش سر و همسر از سربلندی و سرافرازی نیندازد، دوباره به صورت قرارداری در اداره شان مشغول به كارشد. با این حال عادت ندارد در مقابل خواستهای ما نه بگوید. دلم نمی خواهد دل پیرمرد را بشكنم ،ولی من برخلاف آبجی فخری اصلا استعداد ویژه ای ندارم و برعكس دلم می خواهد ازدواج كنم . اما جرات بر زبان آوردن خواسته ام را ندارم .می دانم كه ظرف دو سه ماه گذشته یكی دوخواستگار داشته ام اما مامان از ترس بابا نگذاشت قضیه جدی شود. شاید اگر مریم به خواستگارجدیدش ، كه پسر زیور خانم ، همسایه سركوچه مان است ، جواب مثبت بدهد وضع كمی بهتر شود.زیور خانم یكی از اتاقهای طبقه پایین خانه قدیمی شان را آرایشگاه كرده و با همان جای كم ، امورات خود و سه فرزندش را می گذراند.
پشت سر این زن حرفهای زیادی بین در وهمسایه پیچیده است . او سالها پیش شوهرش را در یك تصادف رانندگی از دست داد. آن روزهازیور خانم دو كوچه پایین تر از ما مستاجر بود ولی كسی نفهمید چه طور ظرف كمتر از یك سال بعد از فوت شوهرش ، كه جز یك تاكسی قراضه چیزی در این دنیا نداشت ، خانه ای دو طبقه و نقلی خرید. بعضی ها می گویند زیور خانم صیغه یك مرد پولدار و زن دار شده و اوست كه برایش خرج می كند. با این حال زیور خانم خودش از خیاطی و كاركردن خانه این و آن حرف می زند ولی باوركردنی نیست كه با خیاطی و كلفتی توانسته باشد خانه ای به این جمع و جوری و قشنگی بخرد.بابا اصلا از زیور خانم خوشش نمی آید.مخصوصا از وقتی كه فهمیده او چند وقتی است كه خواستگار مریم شده و می خواهد مریم را برای پسر بزرگش بگیرد بیش از پیش از او بدمی گوید. دلم برای مریم می سوزد. راستش دلم برای خودم هم می سوزد. نمی دانم این جوانك كه معلوم نیست شماره تماس مرا از كجا یافته ، واقعاخواستگار است ، یا نه و چه تیپ آدمی می تواندباشد. اعتراف می كنم كه دلم می خواست او راببینم . خیلی زودتر از فردا...
الو... بفرمایین .
سلام الهه ... منم امیر. چه طوری ...؟
مرسی ... خوبم .
می شه حرف بزنی ...؟
نه زیاد.
می شه ببینمت ؟
مدرسه ها لااقل یه ماهی هست كه تعطیل شده ، چطور بعد از یه ماه تازه تماس گرفتی ؟
چون یكی دو روزه كه تونستم شماره تلفنت رو پیدا كنم . حالا ممكنه یه جایی قرار بذاریم ؟
من عصر به كلاس خیاطی می رم ، ساعت ۵.می تونی بعد از این كه خواهرم منو رسوند و رفت یك ساعت بعد بیایی منو ببینی . ولی نیم ساعت بیشتر وقت نداری چون خواهرم می یاد دنبالم .
من می تونم نیم ساعت زودتر به هوای خریدن تور و كاغذ الگو بیام كنار پل فلزی ولی زیاد نمی تونم منتظر بمونم . ساعت شش اونجام . فقط تو رو خدا زود بیا. تموم اون طرفا من و خونوادم رو می شناسن ، نمی تونم كاری كنم كه انگشت نما بشم . باشه ، باشه ، می یام ، مطمئن باش ...
خب اگه دیگه كاری نداری باید برم .
خداحافظ
خداحافظ.
آن روز امیر آمد، اما ای كاش هرگز نمی آمد;زیرا آن ملاقات كوتاه كافی بود تا مرا اسیر عشق ناخواسته و نادانسته اش بكند. و نتیجه آن اتفاق ساده محبت سوزانی شد كه در گرمای تابستان وجودمان را گرم می كرد. انگارهمین دیروز بود. سال گذشته همین روزها زیرآفتاب با هم قدم می زدیم و برای آینده مان نقشه می كشیدیم . او به من می گفت : ((بدون من هرگززنده نخواهد ماند)) ولی چه كسی باورش می شدآن آشنایی كه با یك مزاحمت تلفنی آغاز شده بود و به یك عشق ختم شد، چنین آسان زندگی ام را دچار توفان كند. او رفت تا به قول خودش مقدمات خواستگاری و عروسی مان را فراهم كنداما دیگر خبری از او برایم نرسید. یكی دو ماه بعد از رفتن امیر، اتفاقی از زبان داداش ابوالفضل درباره شریكش علی رضا و برادر سر به هوا و معتادش امیر، كه مدتی را در شهر ما بود و طی آن مدت تا توانست ابوالفضل وبرادرش علی رضا را سركیسه كرد، چیزهایی شنیدم .
باورم نمی شد فریب یك جوان معتاد را خورده باشم ; چون اصلا به نظر نمی آمد معتادباشد. خیلی آراسته و تروتمیز بود. خدایا چكار كنم ؟ چه طور می توانم به داداش ابوالفضل بگویم آن جوانك بی سروپا خواهركوچكترش را با وعده ازدواج بی صورت كرده است !؟
با تمام وجود دلم می خواست انتقام دل شكسته ام را از همه مردان بگیرم . بعد از امیر با جوانان بسیاری آشنا شدم ، از آن به بعد این من بودم كه دیگران را انتخاب می كردم . مردان بعدی ، مرا با نام خودم نمی شناختند، من برای آنها حمیرا بودم . دختری بی پروا ولی دست نیافتنی كه مردان را در برهوت سوزان خواسته هایشان تالب چشمه جوشان عشق می بردو تشنه برمی گرداند.من و مهسا و عطیه مخفی گاهی داشتیم كه در آن جمع می شدیم و با دوستانمان قرارمی گذاشتیم و جشن می گرفتیم . كسی نمی دانست حمیرا همان الهه سر به زیر است . خیال می كردم خیلی زرنگ هستم تا این كه یك روز مردی درمیان مهمانان پاتوق ما بود كه مرا به خوبی می شناخت . اگر چه آن روز ماهیت اصلی آقای كامران ، شوهر آبجی فخری را شناختم و فهمیدم خواهرم با چه مرد كثیفی سالهاست كه زندگی می كند اما این دیدار باعث شد من به ناچار ازشهرمان فرار كنم .در تهران بود كه با نگار آشنا شدم . نگار سندقطعی بدبختی ام شد. او، من و فرهاد آپارتمانی بانام شوهر نگار اجاره كردیم ، آنجا ماوای ما شدبرای انتقال و فروش مواد مخدر به نوجوانان وبچه مدرسه ای ها. با این كه می دانستم همین كارباعث بدبختی و سیه روزی خواهرم شد و آبجی مریم و ریحانه را به خاك سیاه نشاند، اما در تهران چاره ای جز این راه برایم باقی نمانده بود.رفته رفته خودم هم آلوده شدم . روزها خماربودم . با اولین تزریق نشئه می شدم و تا شب درخواب بودم . سر شب برای فروش مواد، دور و بر سینماها، پاركها و آموزشگاه های مختلف پرسه می زدیم . گاهی هم برای دست گرمی كیف قاپی می كردیم و ضبط اتومبیل می دزدیم .اغلب با خودم فكر می كنم آخر این راه به كجا ختم می شود و كی تارهای این خانه عنكبوتی ، كه و یا...
منبع : مجله خانواده سبز


همچنین مشاهده کنید