جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا
عید فقرا صفا ندارد
جان چیور از برجستهترین داستان نویسان معاصر امریكاست. در رمانها و به ویژه داستانهای كوتاهش، زندگی به ظاهر مرفه جوامع صنعتی امروز را با ظرافت و تیزبینی و طنزی تلخ نكوهیده است. او را به سبب هوشمندی و قدرتش در خلق فضاهایی كه از واقعیت زندگی واقعیتر مینمایند، چخوف ادبیات امریكا نامیدهاند.
چیور به سال ۱۹۱۲ در شهر كووینسی ایالت ماساچوست به دنیا آمد. در هفده سالگی درس و مشق و مدرسه را رها كرد و به كار نوشتن پرداخت. به دلیل بدعتهای تازه در كار داستان نویسی به دریافت جوایز گوناگونی در داخل و خارج از امریكا و از جمله پولیتزر و جایزه ملی كتاب و مدال هاولز نایل آمده و آثارش به بسیاری از زبانهای زنده دنیا ترجمه شده است. جان چیور از آخرین بازماندههای نسل نویسندگانی چون ارنست همینگوی، ویلیام فاكنر، اسكات فیتز جرالد، جان دوس پاسوس و جان استاین بك است.
عید چه روز غم انگیزی است. لحظهای پس از آن كه چارلی با زنگ ساعت از خواب بیدار شد، این جمله به ذهنش رسید و یكهو دلیل آن دلتنگی مبهمی را كه سراسر شب پیش آزارش داده بود، درك كرد. آسمان پشت پنجره تیره و تار بود. روی تختخواب نشست و زنجیر چراغی را كه پیش رویش آویزان بود كشید و با خود اندیشید عید كریسمس، چه روز واقعاً غم انگیزی است، از میان میلیونها جمعیت نیویورك، من در واقع تنها آدمی هستم كه باید ساعت شش صبح این روز سرد و سیاه عید كریسمس از خواب بیدار شوم. بله، من تنها آدم این شهرم كه باید بیدار باشم.
لباس پوشید و وقتی از یكی از طبقههای بالایی ساختمان تك اتاقهٔ محل سكونتش پایین میآمد، تنها صدایی كه شنید صدای ناساز خُرخُر خواب بود و تنها چراغهای روشن، چراغهایی بودند كه صاحب خانهها فراموش كرده بودند خاموششان كنند. چارلی صبحانهاش را در یكی از واگنهای غذا خوری شبانهروزی خورد و سوار تراموا شد. از خیابان سوم گذشت و قدم زنان به ساوتون پلیس رسید. هوا تاریك بود.
خانهها جلو نور چراغهای خیابان، دیواری از پنجرههای سیاه كشیده بودند. هزاران نفر در خواب بودند و این خواب همگانی، به شهر حالت سرزمین متروكی میداد. انگار شهر سقوط كرده بود، انگار آخرالزمان شده بود. چارلی درهای آهنی -شیشهای ساختمانی را كه از شش ماه پیش، آسانسورچی آنجا شده بود باز كرد و از میان سرسرای زیبای آن به سوی اتاق رختكن، پشت سرسرا رفت و آنجا جلیقهای راه راه با دكمههای برنجی، دستمال گردنی گره خورده به شكل پاپیون و كت و شلواری كه روی درزهایش نوار آبی روشن دوخته شده بود پوشید. آسانسورچی شب كار، روی چهار پایه كوچك آسانسور چرت میزد. چارلی بیدارش كرد و آسانسورچی شب كار، با صدایی گرفته گفت كه نگهبان در ورودی بیمار شده و نمیتواند آن روز به سر كار بیاید. با بیماری نگهبان، چارلی جانشینی برای وقت ناهار نداشت و عده زیادی از ساكنان آپارتمان منتظرش بودند تا برایشان تاكسی بگیرد.
چند دقیقهای از شروع كارش نگذشته بود كه خانم هویگ در طبقه چهاردهم كه چارلی میشناختش و زنی ظاهراً بدكاره بود زنگ آسانسور را به صدا در آورد. خانم هویگ هنوز نخوابیده بود و با لباس خواب بلندی كه كتی رویش پوشیده بود به آسانسور آمد. دو تا سگ كوچولوی با مزهاش هم دنبالش آمدند. چارلی او را پایین برد و تا وقتیكه به درون تاریكی رفت و سگهایش را گوشه پیاده رو رها كرد چشم از او برنداشت. زن چند دقیقهای بیرون ماند و دوباره برگشت و چارلی بار دیگر او را چهارده طبقه بالا برد. زن از آسانسور كه خارج می شد گفت:«عیدت مبارك، چارلی.»
چارلی گفت:«راستش برای من كه عید و غیر عید معنی ندارد، خانم هویگ. به عقیده من عید، روز شادی بخشی كه نیست هیچ، خیلی هم غم انگیز است. نمیگویم اهالی این محل آدمهای دست و دلباز و خیری نیستند- نه، راستش انعام خوبی هم میدهند- اما میدانید، من در اتاق كوچكی تنها زندگی میكنم و زن و بچه و كس و كاری ندارم. برای آدمهای تنها، عید لطف چندانی ندارد، نیست؟»
خانم هویگ گفت:«متأسفم، چارلی. خود من هم كس و كاری ندارم. برای آدمهای تنها، عید لطف چندانی ندارد، نیست؟»
سگهایش را صدا كرد و دنبال آنها به آپارتمانش رفت. چارلی پایین آمد.
تا مدتی خبری نشد و چارلی سیگاری روشن كرد. دستگاه حرارت مركزی در طبقه زیر ساختمان با حركت منظم و سنگین خود بهكار افتاد و ساختمان را به لرزه انداخت. صدای خفهٔ بخار و گرما در فضا پیچید و نخست در سرسرا و سپس در تمام شانزده طبقه طنین انداخت. اما این صدا انگار نوعی لرزش و بیداری مكانیكی بود و بار تنهایی و دلتنگی او را سبك نمیكرد. فضای سیاه و تیرهٔ پشت درهای شیشهای، اكنون دیگر بهرنگ آبی برگشته بود اما این نور آبی، انگار منبعی نداشت و بیمقدمه در هوا ظاهر شده بود. نوری غمانگیز بود و گریهآور و خیابان خالی را پر كرد و چارلی نزدیك بود گریهاش بگیرد كه تاكسی زرد رنگی جلوی ساختمان ایستاد و والسرها در لباس شب، سیاه مست از آن پیاده شدند و چارلی آنها را به آپارتمانشان در بالاترین طبقه ساختمان رساند. دیدن والسرها سبب شد كه به فكر بیفتد و به تفاوت زندگی خودش در اتاقی محقر با زندگی مردم بالانشین بیندیشد. وحشتناك بود.
آنگاه نخستین كلیسا روندگان، زنگ آسانسور را به صدا در آوردند. سه خانواده بیشتر نبودند. چند خانوادهٔ دیگر هم ساعت هشت صبح به كلیسا رفتند اما باقی ساكنان ساختمان بیدار نبودند هرچند دیگر بوی سرخ كردن گوشت خوك نمكسود و قهوهٔ صبحانه در اتاقك آسانسور پیچیده بود.
كمی از ساعت نه گذشته بود كه خانم پرستاری به همراه كودكی سوار آسانسور شدند. هم پرستار و هم كودك پوستشان تیره و آفتاب سوخته بود و چارلی میدانست كه تازه از برمودا برگشتهاند.چارلی خودش هرگز به برمودا نرفته بود. چارلی زندانی بود و مجبور بود روزی هشت ساعت در قفس دو و چهل در یك و هشتاد آسانسور زندانی باشد و خود آسانسور هم در چاهكی كه شانزده طبقه طول داشت محبوس بود. ده سالی بود كه در ساختمانهای مختلف آسانسورچی بود و زندگیاش را این جور میگذراند.
طول متوسط هر بار بالا و پایین رفتن را حدود یك هشتم مایل تخمین زده بود و وقتی كه به فكر هزاران مایلی افتاد كه در این سالها طی كرده بود، وقتی به فكر هزاران مایلی افتاد كه در این سالها طی كرده بود، وقتی به فكر افتاد كه كاش كابین آسانسور را از میان ابر و مه فراز دریای كارائیب پیش رانده بود و آنرا روی ساحلی مرجانی در برمودا فرود آورده بود، ساكنان آپارتمانها را عامل تنگی و باریكی مسیر سفرهایش پنداشت. انگار كه این نه طبیعت خود آسانسور كه فشار زندگی آنان بود كه او را حبس كرده بود، انگار آنها بودند كه بال و پرش را قیچی كرده بودند.
در این فكرها بود كه دوپالها در طبقه نهم زنگ آسانسور را به صدا در آوردند. آنها هم عید را به او تبریك گفتند. چارلی به دوپالها كه در آسانسور پایین میرفتند جواب داد:«متشكرم كه به فكر من هستید، اما عید برای من روز تعطیل و روز استراحت نیست. برای فقرا، عید روز غم انگیزی است. من در اتاقكی كوچك، تك و تنها زندگی میكنم و زن و بچه و فك و فامیلی ندارم.»
خانم دوپال پرسید:« پس شام شب عید را با كی میخوری چارلی؟»
چارلی گفت:«شب عید كه من شام نمیخورم. ساندویچی میخرم و وصله شكمم میكنم.»
«وای، نگو چارلی!» خانم دوپال زن چاق و چلهای بود اما دلی نازك داشت و ناله و شكایت چارلی حال خوش روز عیدش را خراب كرد، طوریكه انگار زیر بارانی تند و ناگهانی گرفتار آمده است. گفت:«ای كاش میتوانستم تو را سر سفره شام عیدمان دعوت كنم چارلی، آره، من اهل ورمونتم و بچه كه بودم، آره، شب عید عدهٔ زیادی سرسفرهمان جمع میشدند، پستچی و معلم و بچهها و هر بنده خدایی كه خانواده و فك و فامیلی نداشت، آره و حالا هم نمیدانم چرا نباید این كار را بكنم. آخر تو هم كه انگار نمیتوانی آسانسور را ول كنی، میتوانی چارلی؟ با همهٔ اینها، همین كه آقای دوپال شكم غاز شب عید را پاره كند، به تو زنگ میزنم و بشقابی برایت میفرستم. آره، و دعوتت میكنم بیایی بالا دست كم لقمهای از شام شب عید مهمان ما باشی.»
چارلی تشكر كرد. سخاوت و دست و دلبازی آنها شگفت زدهاش كرده بود. اما مطمئن نبود پس از آمدن دوستان و بستگان، موضوع فراموششان نشود.
بعد خانمبزرگ گادشیل زنگ زد و وقتی برای چارلی عید خوشی آرزو كرد، چارلی سرش را پایین انداخت و گفت:«خانم گادشیل، فقیر فقرا كه عید ندارند. كریسمس برای من كه روز تعطیل و استراحت نیست. كریسمس برای فقرا واقعاً غمانگیز است. لابد خبر دارید كه من زن و بچه و فك فامیلی ندارم. تك و تنها توی دخمهٔ كوچكی زندگی میكنم.»
خانم گادشیل گفت:«خود من هم كس و كاری ندارم، چارلی!» زن با لحنی كنایهدار و خالی از هرگونه رنجشی حرف میزد و به اجبار، ظاهری جدی به خود میگرفت:«یعنی راستش برو بچهها امروز پیش من نیستند. من سه تا بچه و هفت تا نوه دارم اما هیچكدام به این فكر نیستند كه این طرفها بیایند و عید كریسمس را با من بگذرانند. البته من مشكل آنها را درك میكنم. میدانم خیلی مشكل است كه آدم در ایام تعطیلی با بچهها سفر كند اما خودم كه به سن و سال آنها بودم همیشه هر طور بود به دیدار پدر و مادر میرفتم. اما خوب آدمها با هم فرق دارند و ما نباید به خاطر چیزهایی كه دلیلش را نمیدانیم آنها را محكوم كنیم. میدانم تو چه حالی داری چارلی! من خودم هم حالا كس و كاری ندارم. من هم درست مثل تو هستم. تك و تنها.»سخنرانی خانم گادشیل بر او اثر نگذاشت. این درست كه تنها بود اما آپارتمانی داشت ده اتاقه با سه تا نوكر و كلفت و پول و مال و منال و انواع جواهرات، چه بسا بر و بچههای بیچیز و گرسنهٔ محلهای فقیرنشین از دیدن ته ماندهٔ غذایی كه آشپزشان دور میریخت سر از پا نمیشناختند. بعد به فكر بچههای فقیر افتاد. روی چهار پایهای در سرسرا نشست و به بچهها فكر كرد.
بچهها روز عید كریسمس حال و روز خوشی نداشتند. همین كه پاییز میرسید، شور و هیجان نزدیك شدن عید كریسمس آغاز میشد و خوشحال از این كه روز معركهای در پیش خواهند داشت و تا روز سپاسگزاری در آخرین پنجشنبهٔ ماه نوامبر، فكر كریسمس دیگر رهایشان نمیكرد. اوضاع و احوال طوری جور میشد كه لحظهای از فكر كریسمس بیرون نروند. همهجا حلقههای گل بود و آذینبندی و ناقوسها كه به صدا در میآمدند و درختان پاركها و بابانوئل كه سر هر گذری ایستاده بود. عكسهای فراوانی كه در مجلهها و روزنامهها چاپ شده بود و روی هر در و دیواری چسبانده بودند، با خبرشان میكرد كه اگر خوب و مؤدب باشند، هر چه بخواهند نصیبشان میشود.
حتی اگر سواد خواندن نداشتند باز هم خبردار میشدند، كور هم اگر بودند باز خبردار میشدند، این خبر آمیخته با هوایی بود كه بچههای فقیر تنفس میكردند. هر بار كه به خیابان میرفتند با دیدن آنهمه اسباب بازی گرانقیمت پشت شیشهٔ مغازهها به بابانوئل نامه مینوشتند و پدر و مادرها قول میدادند كه نامههایشان را پست میكنند اما تا بچهها به خواب میرفتند، نامهها را در بخاری میسوزاندند و صبح كه عید میشد چگونه میتوانستی به آنها بفهمانی، چگونه میتوانستی به آنها بگویی كه بابانوئل فقط به خانهٔ خرپولها میرود، كه بابانوئل راه خانهٔ مردمان خوب و شریف را بلد نیست، كه وقتی عیدیهای تو، فوقش آبنبات است یا بادكنك، چگونه تاب میآوری به چشمانشان نگاه كنی؟
چند شب پیشتر كه چارلی از كار به خانه بر میگشت، زنی را با دختر خردسالی در خیابان پنجاه و نهم دیده بود. دخترك داشت گریه میكرد. چارلی حدس زد دختر دارد گریه میكند، میدانست كه دارد گریه میكند چون كه انواع و اقسام اسباببازی پشت شیشهٔ مغازهها دیده بود و از خود پرسیده بود چرا نباید دست كم یكی از آنها مال او باشد. اندیشید كه مادر دخترك لابد در خانهای كار میكند یا شاید جایی پیشخدمت است. پس از آن دید كه آنها به اتاقی میروند مثل اتاق خودش با دیوارهای نمور و بی هیچ دستگاه گرم كنندهای در سرمای شب عید كریسمس تا قوطی كنسرو و سوپی باز كنند و بخورند و دخترك را دید كه پیش از خواب، جوراب پاره پورهاش را جایی میآویزد و دید كه مادر كیف پولش را زیر و رو میكند تا بلكه چیزی بیابد و در جوراب بیندازد –زنگ طبقه یازده رشتهٔ خیالاتش را از هم گسست. وقتی بالا رفت آقا و خانم فولر منتظرش بودند. بهآنها كه كریسمس خوشی را برایش آرزو كردند گفت:«برای من عید، روز تعطیل و روز استراحت نیست، خانم فولر، عید فقرا صفا ندارد.»
خانم فولر پرسید:«چند تا بچه داری، چارلی؟»
جواب داد:«چهارتا زنده، دوتا هم توی گور.»
از عظمت این دروغ یكه خورد. ادامه داد «خانم، لیبری هم چلاق است.»
خانم فولر گفت:«متأسفم، چارلی.» آسانسور كه به سرسرا رسید، بیرون رفت و سربرگرداند و گفت:«چند تا هدیه برای بچهها پیش من داری، چارلی! من و آقای فولر حالا داریم به منزل دوستی میرویم. وقتی برگشتیم، بیا عیدی بچهها را بگیر.»
چارلی تشكر كرد. بعد زنگ طبقه چهارم را زدند و چارلی بالا رفت تا خانواده وستون را پایین بیاورد.
وقتی وستون ها عید كریسمس را به او تبریك گفتند، چارلی جواب داد:«برای من كه كریسمس روز تعطیل و استراحت نیست. برای فقرا، عید روز غم انگیزی است. میدانید من توی دخمهای تك و تنها زندگی میكنم.!»
خانم وستون گفت:«بیچاره چارلی، میدانم چه میكشی. زمان جنگ كه آقای وستون به جبهه رفته بود، منهم عید كریسمس، تك و تنها بودم. شب عید نه شامی داشتم نه درخت كاجی، نه چیزی. فقط با چند تا تخم مرغ، نیمرویی درست كردم و نشستم و تا صبح اشك ریختم.» آقای وستون كه به سرسرا رفته بود، با بی صبری زنش را صدا زد. خانم وستون گفت:«میدانم چه میكشی، چارلی!»
ظهر كه شد، بوی گوشت خوك نمك سود و قهوه، جای خود را به بوی گوشت پرندگان خانگی و مرغهای وحشی شكار شده داد و ساختمان عین محلهٔ مسكونی بزرگ و شلوغی، سرگرم تهیه سور و سات و ضیافت جشن عید شد. بچهها و پرستارهای بچهها، همه از پارك برگشته بودند. مادر بزرگها و عمهها در اتومبیلهای دراز لیموزینشان سر میرسیدند. بیشتر كسانی كه از در سرسرا تو میآمدند، بستههایی پیچیده در كاغذهای رنگی دستشان بود و كت پوست و لباسهای نو نوارشان را پوشیده بودند. چارلی در جواب بیشتر كسانی كه به او تبریك میگفتند همچنان گله میكرد و وضع زندگی خود را از وضع مردی مجرد و تنها به پدری فقیر تغییر میداد و هر وقت حال و حوصلهای پیدا میكرد دوباره همان مرد مجرد و تنها میشد اما حتی افشای افسردگی و این حالت سودایی در برانگیختن احساس ترحم دیگران، آرام و آسودهاش نمیكرد و تسكینش نمیداد.
ساعت یك و نیم، زنگ طبقه نهم به صدا در آمد و بالا كه رفت آقای دوپال مقابل در ایستاده بود با لیوانی در یك دست و بطری آبی در دست دیگر. گفت:«بیا گیلاسی مشروب كریسمس بزن چارلی!» و لیوان را برایش پر كرد. بعد سروكله كلفتشان پیدا شد كه سینی پر از غذای سر پوشداری دستش بود. خانم دوپال از اتاق نشیمن بیرون آمد. «عیدت مبارك، چارلی! من از آقای دوپال خواهش كردم زودتر غاز را پاره كند تا یك لقمه هم به تو برسد، آره، نخواستم با دسر بستنی یكجا بفرستم، چون میترسیدم دسر آب شود. وقتی نوبت دسر شد، باز صدات میزنم.» آقای دوپال گفت:«كریسمس بی هدیه چه لطفی دارد، چارلی؟» و از آپارتمان، جعبه پهن بزرگی آورد و آن را روی سینی غذا گذاشت.
چارلی گفت:«دارید كاری میكنید كه این كریسمس برای من هم یك عید راست راستی بشود.» اشك از چشمهایش جاری شد. «ممنون، حقیقتاً ممنون.»
همه با صدای بلند گفتند:«عیدت مبارك! عیدت مبارك!» و همانطور كه شام و عیدیهایش را با خود به آسانسور میبرد، تماشایش كردند. پایین كه رسید، سینی و جعبه را به اتاق رخت كن برد. زیر سرپوش سینی، سوپ بود و كمی ماهی با سس و تكهای گوشت غاز. زنگ دوباره به صدا در آمد اما پیش از آنكه جواب بدهد، جعبه اهدایی خانم دوپال را باز كرد. ربدوشامبری در جعبه بود. دست و دلبازی و كوكتیلشان داشت رفته رفته در مغزش اثر میگذاشت. شاد و شنگول به طبقه دوازدهم رفت. كلفت خانم گادشیل سینی بهدست، مقابل در ایستاده بود و خود خانم گادشیل هم پشت سرش انتظار میكشید. خانم گادشیل گفت:«عیدت مبارك چارلی!»
چارلی از او تشكر كرد و دوباره اشگ، گوشه چشمهایش جمع شد. پایین كه میآمد، در راه، لیوان شرابی را كه روی سینی خانم گادشیل بود سر كشید. غذای اهدایی خانم گادشیل كباب بود. چارلی با انگشت تكهای از كباب گوشت گوسفند برداشت و در دهان گذاشت. صدای زنگ دوباره بلند شد و چارلی صورتش را با حولهای كاغذی پاك كرد و به طبقه یازدهم رفت. خانم فولر گفت:«عیدت مبارك، چارلی!» خانم فولر با بغلی پر از بسته پیچیده در كاغذ نقرهای، عین عكسی در یكی از این آگهیهای تبلیغاتی در آستانهٔ در ایستاده بود و آقای فولر هم كنار او دست روی شانه زنش گذاشته بود و هر دو قیافهای داشتند انگار كه میخواهند گریه كنند. خانم فولر گفت:«این چیزها را آماده كردهایم تا برای بچهها به خانه ببری.
این هم هدیهای برای زنت لیبری و این هم عیدی ناقابلی برای خودت. تا اینها را به آسانسور ببری شامت هم حاضر است.» چارلی هدیهها را به آسانسور برد و برگشت تا سینی غذا را ببرد. در آسانسور را كه میبست، خانم و آقای فولر هر دو گفتند:«عیدت مبارك، چارلی!» چارلی شام و هدایا را به اتاق رخت كن برد و پوشش بستهای را كه به خودش هدیه شده بود باز كرد. كیف جیبی كوچكی از پوست نهنگ امریكایی بود كه حروف اول اسم و فامیل آقای فولر گوشهاش چاپ شده بود.
شام آنها هم غاز بود و چارلی با انگشت تكهای از گوشت غاز برداشت و جوید و داشت با نوشیدن كوكتیل آن را فرو میداد كه صدای زنگ آسانسور بلند شد. دوباره بالا رفت. این بار نوبت وستونها بود كه گفتند:«عیدت مبارك، چارلی!» و جامی مشروب آمیخته با زرده تخم مرغ، تكهای بوقلمون و هدیهای به او دادند. هدیهٔ آنها هم ربدوشامبر بود. بعد زنگ طبقه هفتم به صدا در آمد و بالا كه رفت، شامی دیگر و اسباب بازیهایی دیگر در انتظارش بود. آنگاه طبقهٔ چهارده زنگ زد و چارلی بار دیگر بالا رفت و دید كه خانم هویگ با پیراهن راحتی خانه در راهرو ایستاده است، با یك جفت چكمه سواری در یك دست و چندتایی كراوات در دست دیگر.زن كه از مدتی پیش همچنان گریه میكرد و مشروب میخورد با مهربانی گفت:«عیدت مبارك، چارلی! من تمام روز به فكر تو بودم. میخواستم هدیهای برایت تهیه كنم و همهٔ سوراخ سمبهها را گشتم و همه جا را زیر و رو كردم و دیدم تنها چیزهایی كه از آقای بروئر باقی مانده همینهاست. گمان نكنم این چكمههای سواری به دردت بخورد اما ببینم از این كراواتها خوشت میآید؟» چارلی كراواتها را گرفت و از او تشكر كرد و با شتاب به آسانسور برگشت، چون زنگ آسانسور دو سه باری به صدا در آمده بود.
چارلی تا ساعت سه صبح، چهارده سینی شام روی میز و كف اتاق درخت كن چیده بود و صدای زنگ آسانسور همچنان به گوشش میرسید. تا میخواست شروع كند به خوردن، مجبور میشد برود بالا و شام دیگری بگیرد و در گرماگرم خوردن كباب گوشت گوساله پارسونها بود كه دوباره مجبور شد بالا برود و دسر دوپالها را با خود پایین بیاورد. در اتاق رختكن را بست چون حس میكرد خاصیت و بركت صدقه و خیرات در انحصاری بودن آن است و دوستانش اگر میفهمیدند كسان دیگری هم میكوشند احساس تنهاییاش را تسكین دهند، سخت پكر میشدند. غاز بود و بوقلمون و مرغ و قرقاول و كبك و كبوتر.
ماهی قزلآلا بود و آزاد ماهی و گوشماهی سسدار و صدف و خرچنگ دریایی و گوشت لخم خرچنگ و ماهی كولی و نرم تن. كیك كشمشی بود و كلوچهٔ مغزبادامدار و شیرینی خامهای و بستنی آب شده و كیك و كلوچه قندی و خامهٔ پف كرده و دو برگه پنیر باواریایی. ربدوشامبر بود و كراوات و دكمه سردست و جوراب و دستمال و یكی از خانمها هم اندازه یقهاش را پرسیده بود و سه تا پیراهن سبز رنگ هدیه داده بود. ظرفی شیشهای كه مطابق نوشتهٔ برچسب آن پر از عسل گل یاس بود و چهار شیشهٔ ادكلن و چند تا سنگ مرمر سفید غشگیر كتاب و ده دوازده كارد استیك خوری. كوهی از هدیهها و صدقههایی كه شتابزده گرد آورده بود و در اتاق رخت كن روی هم تلنبارشان كرده بود. وجود این همه چیز، گه گاه به تردیدش میانداخت.
مثل این بود كه دل زنی را ربوده بود اما زن میخواست در عوض زنده زنده درون كومهای از غذا و لباس خفهاش كند. غذای چندانی نخورده بود چون غذا، به نحوی غیر عادی زیاد بود، جوری كه انگار تنهایی عاملی بود كه میتوانست در او اشتهایی مهیب و حیوانی بیافریند. هیچیك از هدایایی را كه به نام بچههای خیالیاش به او داده بودند باز نكرده بود اما هر مشروبی را پایین فرستاده بودند سركشیده بود و دور و برش ته ماندههای مارتینی بود و مانهاتان و اولدفشندز و كوكتیل شامپانی و تمشك و مشروب آمیخته با زرده تخم مرغ و برونكس و سایدكار.
چهرهاش گل انداخته بود. عاشق دنیا بود و دنیا هم عاشق او. به زندگی گذشتهاش كه فكر كرد، گذشته را در هالهای از نور دلپذیر و رنگارنگ دید و انباشته از تجربههای حیرت انگیز و دوستان غیر معمول. با خود اندیشید كه شغلش، شغل متصدی آسانسور ـبالا و پایین رفتن و پیمودن صدها متر فضای پر خطر- نیاز به اعصاب فولادین و هوش فضانوردان داشت. خاطرهٔ همهٔ فشارها و سختیهای زندگی –دیوارهای نمور اتاقش و ماهها بیكاری- به یكباره از ذهنش پاك شد. هر چند دیگر كسی زنگ نزد به درون آسانسور رفت و در را بست و با سرعت زیاد تا آخرین طبقه بالا رفت و دوباره پایین آمد، بالا و باز پایین تا مهارت شگرفش را در پیمودن فضا بیازماید.
در چنین گشت و گذاری بود كه زنگ طبقه دوازده به صدا در آمد و در مسیر پرواز خود توقف كوتاهی داشت و خانم گادشیل را هم سوار كرد. آسانسور كه راه افتاد، در اوج شور و نشاط، دستش را از روی دسته مهار سرعت برداشت و فریاد زد:«كمربند ایمنیات را ببند، خانم گادشیل! آماده شو، میخواهیم توی فضا چند تا معلق بزنیم!» خانم گادشیل بیاختیار جیغی كشید. بعد به دلایلی كف آسانسور نشست.
چارلی نمیدانست چرا رنگ چهرهٔ زن این قدر پریده است، چرا اصلاً كف آسانسورنشسته است؟ زن دوباره جیغ كشید. چارلی آسانسور را، به خیال خود، آرام و هوشمندانه فرود آورد و در آسانسور را باز كرد و با فروتنی گفت:«معذرت میخواهم كه ترساندمتان، خانم گادشیل! میخواستم فقط كمی شوخی كرده باشم!» زن دوباره جیغ كشید، بعد دوان دوان به سرسرا رفت و فریاد كشان مدیر ساختمان را صدا زد.
مدیر، چارلی را اخراج كرد و خود، كار اداره آسانسور را به عهده گرفت. خبر بیكاری، لحظهای به قلب چارلی نیشتر زد. طی آن روز، این نخستین برخورد چارلی با دنائت بشری بود. در اتاق رختكن نشست و به جویدن تكه چوبی مشغول شد. از یاد مشروبها رفته رفته دلش گرفت و همچنان كه هنوز مست مست هم نشده بود به هوشیاری خفت باری رسید. از فراوانی غذا و هدیههای دور و برش احساس گناه و بیلیاقتی كرد. از دروغی كه دربارهٔ بچههایش گفته بود سخت پشیمان شد. مجرد بود و نیازهای سادهای بیش نداشت. به خیرخواهی مردم طبقات بالا نشین ناسپاسی كرده بود. اصلاً ناسپاس بود.
آنگاه در میان این رشته اندیشههای مستانه، اندام برجستهٔ زن سرایدار خانه و سه بچه لاغر مردنیاش هویدا شد. به فكر آنها افتاد كه در اتاق زیر زمینیشان نشستهاند و از شور و نشاط عید كریسمس محروماند. با این خیال، از جا برخاست. اكنون میفهمید در وضعی است كه میتواند ببخشد، میتواند به راحتی، كسانی را خوشبخت كند. همین هوشیارترش ساخت. كیسه زبالهای برداشت و آن را پر كرد؛ نخست با هدیههای خودش و بعدش با هدیههایی كه به بچههای خیالیاش داده بودند. با شتاب مسافری كه قطارش داشت به ایستگاه نزدیك میشد به تكاپو افتاد، چون نمیخواست منتظر بماند تا چهرههای تلخ و عبوس مسافران را به هنگام پیاده شدن ببیند. لباسش را عوض كرد و داغ از حس نیرویی دلپذیر و ناآشنا،كیسه را همچون بابانوئلی بیریش و پشم به پشت شانه انداخت و از در پشتی ساختمان بیرون زد و سوار تاكسی شد و به لوورایست ساید رفت.
زن سرایدار و بچههایش، تازه بوقلمونی را كه كلوپ دمكراتیك محلی برایشان فرستاده بود تمام كرده بودند و شكمشان پر بود كه چارلی با مشت به در كوبید و فریاد زد:«عیدتان مبارك!» كیسه را با خود كشید و هدایای بچهها را كف اتاق ریخت.
عروسك بود و اسباب بازیهای موزیكدار و قالبهای چهارگوش چوبی و كیف خیاطی و لباس سرخپوستان و كارگاه بافندگی و به نظرش رسید كه با ورود به اتاق زیرزمینی، محیط افسرده و غم زده آنجا را به كلی عوض میكند و به جایش شادی میپراكند. وقتی نصف هدایا را باز كردند به خانم سرایدار لباس حمام حولهای بلندی داد و بعدش به طبقه بالا رفت تا هدایایی را كه به خودش بخشیده بودند باز كند.
اما بچههای خانم سرایدار تا پیش از ورود چارلی آنقدر هدیه گرفته بودند كه گیج و منگ شده بودند و فقط با درك مستقیم و پراحساس خانم سرایدار از خاصیت بخشش و صدقه بودكه بچهها توانستند تا وقتی كه چارلی آنجا بود، بعضی از هدیهها را باز كنند اما همین كه چارلی از اتاق بیرون رفت، زن بین بچهها و هدایایی كه هنوز بازشان نكرده بودند ایستاد و گفت:«خوب بچهها، بس است دیگر، به انداه كافی بستهها را باز كردید و سهم خودتان را برداشتید. ببینید چه قدر اسباب بازی دارید؟ هنوز حتی با نصف آنها هم بازی نكردهاید.
ماری تو هنوز حتی به آن عروسكی كه اداره آتشنشانی برایت فرستاده نگاه هم نكردهای. حالا بهترین كاری كه باید بكنیم این است كه بقیه اسباب بازیها را برای آن خانواده فقیر خیابان هادسون خانواده دگر ببریم. مطمئنم آنها آهی در بساط ندارند.» زن وقتی فهمید میتواند چیزی ببخشد، میتواند دلی شاد كند، میتواند انگشت شفا بخشی روی زخمی دردمندتر از زخم خود بگذارد، نور سعادتی بر چهرهاش تابید و –مثل خانم دوپال و خانم وستون، مثل خود چارلی و مثل خانم دگر وقتی خود خانم دگر هم به نوبهٔ خود به فكر حال و روز خانواده فقیر شانون میافتاد- نخست عشق، سپس بخشش و بعد حس و نیرویی او را به حركت درآورد و گفت:«یالا بچهها، یالا كمك كنید این اسباب بازیها را جمع كنیم. یالا، یالا» زیرا هوا تاریك شده بود و میدانست كه ما، در خیرخواهی هرزه و لجام گسیختهٔ خود فقط برای یك روز، از یكدیگر پیشی میگیریم و این روز دیگر تقریباً داشت به آخر میرسید. زن خسته بود اما نمیتوانست استراحت كند، نمیتوانست استراحت كند.
برگرفته از دنیای سخن شمارهٔ ۷۸ اسفند و فروردین ۷۷
جان چیور
برگردان: صفدر تقیزاده
جان چیور
برگردان: صفدر تقیزاده
منبع : پایگاه اطلاعرسانی دیباچه
همچنین مشاهده کنید
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
خرید میز و صندلی اداری
خرید بلیط هواپیما
گیت کنترل تردد
غزه آمریکا طالبان توماج صالحی حجاب گشت ارشاد رهبر انقلاب سریلانکا کارگران پاکستان مجلس شورای اسلامی دولت
آتش سوزی کنکور سیل هواشناسی تهران سازمان سنجش شهرداری تهران پلیس سلامت فراجا قتل زنان
قیمت خودرو خودرو ارز قیمت دلار دلار قیمت طلا بازار خودرو بانک مرکزی ایران خودرو قیمت سکه مسکن سایپا
ترانه علیدوستی تلویزیون فیلم سینمای ایران مهران مدیری موسیقی کتاب تئاتر شعر
اسرائیل رژیم صهیونیستی روسیه فلسطین جنگ غزه حماس اوکراین طوفان الاقصی ایالات متحده آمریکا اتحادیه اروپا ترکیه عربستان
فوتبال پرسپولیس سردار آزمون استقلال بارسلونا بازی باشگاه پرسپولیس باشگاه استقلال فوتسال تراکتور لیگ برتر انگلیس تیم ملی فوتسال ایران
تیک تاک بنیاد ملی نخبگان ناسا وزیر ارتباطات عیسی زارع پور همراه اول تبلیغات اپل
مالاریا سلامت روان کاهش وزن استرس پیری داروخانه دوش گرفتن