شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا


عشق مهتاب


عشق مهتاب
برف تا روی زانوهایم می رسید.
صدای پاهایم در سکوت سر صبح رعشه بر جانم می انداخت.
شاخه های پهن درخت ها زیر بارش سنگین برف خم می شد ویادم می انداخت برای رسیدن به شهر، درس و مدرسه، حالاحالا ها راه است.
وقتی چشم بچه های همولایتی ام زیر کرسی های گرم در خواب ناز بود یکی تلنگرم می زد که پسر جان پاشو، پاشو برو مدرسه.
این صدای مهربان و مردانه برادر بزرگترم همایون بود.
«هر چه بیشتر بخوابی بیشتر از روزهای طلایی و خوشبختی دور می شی.»
این صدا حس رفتن را در پاهای پیاده و خسته ام زنده می کرد.
همایون خودش بسختی درس خوانده و پزشک شده بود.
لرزش فانوس شب های زمستانی یادم می آورد که مادر و پدرم یک روز زیر درد فقر و بی پولی جان داده بودند.
اول پدر رفت و ۷ دختر و پسر قد و نیم قد دیگرش را تنها گذاشت، بعد از یک هفته هم ننه خاتون رفت.
این طوری شد که من ماندم و خواهر و برادرهای بزرگترم که آن موقع قد و نیم قد بودند. همان ها که همایون راهی مدرسه و دانشگاهشان کرد.
ده ما حسابی سرد بود. گاز و بخاری هم نداشتیم.
از روزهای خیلی دور همایون هم برایمان پدری کرده بود و هم مادری.
آن روز صبح وقتی می خواستم به مدرسه بروم خودم را برایش لوس کردم و گفتم: «آخه داداشی امروز هوا خیلی سرده، مریض هم هستم، می شه نرم مدرسه؟»
همایون با ابزارساده پزشکی که در خانه داشت ضربان نبض و قلبم را شمرد و گفت : ماشاا... سالم سالمی.
بعد چکمه های قرمزم را پایم کرد و به جای مادری که نداشتم برایم لقمه ای کره و عسل محلی گرفت و گفت برو!
درنگاه امن و مردانه اش می خواندم که بعد از آن همه درس خواندن آرزو داشت یک ماشین قراضه داشته باشد تا مرا به مدرسه برساند اما نداشت …
برف روی زانوهایم را پاک کردم و به مدرسه رسیدم.
روزهای سرد از پی هم می گذشتند.
همایون دردی در سینه داشت که به من نمی گفت.
وقتی دبیرستانی شدم فکر می کردم خیلی بزرگ شدم. در مدرسه بادی به سینه می انداختم و به همه معلم ها می گفتم: «آقا داداش ما دکتره.»
خواهر و برادرهای دیگرم از ده رفته و ازدواج کرده بودند.
هیچ وقت هم یادشان نیفتاد همایون برای بزرگ کردن و دانشگاه فرستادن آنها چه شب و روزهایی خون دل خورده.
سال به دوازده ماه به خانه کوچکمان سری نمی زدند.
همین بود که دلم نمی خواست به آقاهای مدرسه بگویم خواهر و برادرهای دیگرم هم دکتر و مهندس اند.
من فقط یک نفررا داشتم و او همایون بود.
وقتی معلم ها می پرسیدند آقا سعید می خواهی در آینده چه کاره شوی، بدون لحظه ای مکث می گفتم : دکتر!
روزهای نزدیک به کنکور؛ همایون کار و بارمطب را تند تند انجام می داد و خودش مانند یک معلم خصوصی با من تست و نکته کار می کرد.
انگارهمایون داشت پیر می شد.
موهای سپید هر روز بیشتر از قبل از سر و صورتش جوانه می زد.
بازوهای پهنش همیشه سر پناه خستگی هایم بود.
روزی که همایون فهمید رشته پزشکی دانشگاه دولتی قبول شده ام سراز پا نمی شناخت.
گفتم داداش بیا با هم به تهران برویم اما قبول نکرد.
ماند تا مردان و زنان و بچه های هم ولایتی هایمان زیر بار درد و بی دکتری جان ندهند.
گفت : «سعید جان تو برو خدا به همراهت من از همین جا هوایت را دارم.»
و من رفتم …
نخستین روزی که به تهران رسیدم حس کردم نگاه آدم ها از برف های ده دورمان هم سردتر است.
اما دردل می گفتم اشکالی ندارد وقتی دکتر شدم آن وقت دیگر این طوری نگاهم نمی کنید.
سال های اول دانشگاه، زندگی در تهران برایم جان دادن بود.
همایون طبق قولش برایم پول می فرستاد.
مدام به خوابگاه زنگ می زد ونمی گذاشت احساس کمبود کنم.
روزهای نفسگیر درس خواندن شبانه روزی بالاخره تمام شد و تخصصم را گرفتم.
خدا همیشه دوستم داشت.
به خاطر همین همایون را فرشته نجات زندگی ام کرده بود.
داداش همایون بعد از تمام شدن درس کمک کرد تا برایم کاری دست و پا کند.
روزهای سرد می رفت و شیرینی پزشک شدن در تمام جانم می دوید.
کم کم سر و کله خواهر و برادرهای دیگرم هم پیدا شد.
انگار برای فصل درو همه آماده بودند اما موقع دانه چیدن فقط همایون بود و من و خدا !
خواهر و برادرهای مقیم تهران وقتی دیدند کار و بارم گرفته خود را به من می چسباندند و می خواستند برایم زن بگیرند.
دلم می خواست قبل از رسیدن به زندگی خودم برای داداش همایون آستینی بالا بزنم بلکه یک لحظه از دردهایی را که به خاطرمان کشیده بود جبران کنم.
اما نشد …
در این صفحه دفترخاطرات دکتر سعید، مرکب لغات روی هم پخش شده است.
که گویی او با نوشتن این واژه ها ساعت ها گریسته.
………….
اما نشد …
یک روز در میان تمام دلواپسی هایم یکی به خانه ام زنگ زد و گفت اگر آب دستت است بگذار زمین و بیا ولایت، خاک به سر شدیم؛ دکتر همایون رفت!
داداش همایون رفته بود، در همان خانه کوچک و ساده، خانه ای که در آن عاشق دختر کدخدا شد. خانه ای که در آن برای بزرگ کردن من و خواهر و برادرهایم مجبور به گذشتن از عشق پاکش شده بود …
آن روز تازه فهمیدم که گریه های نیمه شب روزهای جوانی داداش همایون برای حرف های نیش دار کدخدا بوده.
کدخدا، بابای شیرین به داداش همایون گفته بود اگر دختر مرا می خواهی باید قید خواهر و برادرهایت را بزنی و بگذاری به حال خودشان بزرگ شوند.
او فکر می کرد اگر داداش همایون با شیرین ازدواج کند ما بچه های یتیم سربار دختر یکی یک دانه اش می شویم.
اما افسوس که خیلی دیر فهمیدم که در تمام این سال ها چه غم بزرگی در دل داداش جا خوش کرده بود.
وقتی به ده رسیدم، با بهتی تلخ و تیره از داداش خداحافظی کردم.
دلم می خواست لباس دامادی برتنش ببینم اما نشد.
داشتم در حسرت دست و پا می زدم اما برای قلب ایستاده داداش همایون کاری از دستم بر نمی آمد.
«آه!
امروز هم بود و نبودمان در خیرگی های ای کاش هایمان سوخت….»
صفحه های آخر نخستین جلد دفتر خاطرات دکتر سعید بعد از این واژه ها این طور کنار هم چیده شده :
قلبم دارد از شدت درد آتش می گیرد.
آه می کشم و مجبورم لبخندهای تلخ تحویل آدمک ها بدهم.
خدایا چه دشوار است تنها زیستن.
یکی دیشب به پنجره مطب می کوفت. رنگش ازشدت درد پریده بود.
وقتی دعایم کرد دلم آرام گرفت و با خود گفتم سعید فردا خداوند به تو هدیه ای می دهد.
فردای آن روز قشنگ ترین روز زندگی ام را تجربه کردم.
وقتی وارد اتاق عمل شدم دختر جوانی را در اتاق عمل دیدم.
تازه کار بود.
بعد ها فهمیدم نامش مهتاب است، مهربانی نگاهش مرا به یاد چشم های مادرم می انداخت.
مهتاب از خانواده ثروتمندی بود.
تا جایی که توانستم کمکش کردم تا در اتاق عمل کارهایش را با دقت بیشتر انجام دهد.
پزشک های دیگر بیمارستان به شوخی و خنده می گفتند خوب دلت را ربوده.
شدت عشقم به مهتاب از سر تنهایی و دل تنگی برای مادر و همایون بود یا چشمان مهتابی این دختر نمی دانم.
اما نگاهم داد می زد که عاشق شده ام.
بدون دست دست کردن، وقتی یک سال از مرگ برادرم گذشت، به خواستگاری اش رفتم.
مهتاب هم دوستم داشت اما این دوست داشتن به خاطر موقعیت مالی و اجتماعی ام بود یا خودم، این را هیچ وقت نفهمیدم.
اما زندگی آغاز شد با عشق !
دوست داشتم تمام محبتم را به جای پدر، مادر، همایون و خواهر و برادرهایی که هیچ وقت در سختی ها نداشتمشان به مهتاب هدیه کنم.
بهترین ها را برایش گرفتم.
این گل مریم را امروز به مناسبت تولد مهتاب «عشق قشنگم» به همراه هدیه های گران گرفتم، چند گلبرگ آن را روی این صفحه دفتر خاطراتم می چسبانم تا عشقمان جاودان بماند …
● چند سال بعد …
جلد دوم دفترخاطرات دکتر سعید رنگ خاکستری گرفته است.
روزتولد مظهرعشق من و مهتاب،
امروز دو قلوهای ما به دنیا آمدند، هما و همایون.
مهتاب دوست نداشت اسم پسرمان همایون باشد، می گفت برادرت که مرده دیگر نباید نامش روی بچه من باشد.
مهتاب ، من، خانواده ام و تمام فامیلم را روستایی خطاب می کرد.
و این طوری بود که اختلاف ها شروع شد …
برف می بارد.
امروز وقت دادگاه داریم.
کاش همایون بود. نه ! خوب که همایون نیست که ببیند عشق من چطور لحظه های دشوار بودنم را به تمسخر می گیرد.
خدایا باورم نمی شود، چرا مهتاب می خواهد از من جدا شود ؟
قاضی و وکیل مدام ما را می دوانند بلکه منصرف شویم.
مهتاب تو را به جان هما و همایون دست بردار. تو که عاشقم بودی، چرا حرف جدایی می زنی ؟
دلم برایت تنگ می شود. مهتاب، نگو که می خواهی بروی …
اما فایده ای ندارد.
مهتاب هم طلاق می خواهد هم هما و هم همایون را!
مهتاب عشق من، من بی تو می میرم …
و این آخرین خط دفتر خاطرات دکتر سعید است.
سرانجام مهتاب از آقای دکتر جدا شد.
و روز بعد همسایه ها خبر آوردند دکتر … سر میز کنار یک لیوان چای نخورده دم صبح بعد از نوشتن آخرین جمله دفتر خاطراتش دق کرده است …
حالا مهتاب و ۲ فرزندش مانده و برف هایی که روی سنگ قبر شوهرش دانه دانه آب می شوند.
الهام آرمان
منبع : روزنامه ایران


همچنین مشاهده کنید